Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


6- آقا

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[11 Jan 2016]   [ هرمز داورپناه]



آن روز که بهروز و مادر دست یکدیگر را گرفتند و برای دیدار " آقا" رفتند بهروز نزدیک شش سال داشت. آن ها به سمت یک خیابان سنگ فرش پهن و شلوغ می رفتند . ً در آن روزها پدر بهروز باز به مأموریت رفته بود و بهروز و مادر و بابک و گلریز تنها مانده بودند . طبق معمول این گونه مواقع، آن ها حالا با مادر بزرگ زندگی می کردند و منزلشان همان خانه ای بود که در آن لولو هم زندگی می کرد. اما حالا بابک به مدرسه می رفت و گلریز را هم مادر بزرگ و اعضای ابواب جمعی اش، یعنی حوٌا و کریم و لولو، نگهداری و محافظت می کردند و نیاز چندانی به مادر نبود. بنابر این او هم بعد از این که بابک را به مدرسه رسانده بود از آزادی موقتی اش استفاده کرده و راهی دیدار "آقا" شده بود.
وقتی مادر قصدش را به بهروز گفت، بهروز خیال کرد که مادر می خواهد او را به مدرسۀ بابک ببرد چرا که آن جا پر از " آقا" های گوناگون بود و بابک بار ها چیزهایی راجع به آقای مدیر، آقای ناظم، آقای معلم، آقای مدرسه و غیره برایش تعریف کرده بود و مغز او پر از این جور آقاها بود. به همین خاطر هم وقتی مادر گفت که می خواهد به دیدار " آقا " برود بهروز خیلی خوشحال شد چرا که بابک چند ماه بود که دربارۀ آن ها حرف می زد و او خیلی دلش می خواست که لااقل یکی از آنان را ببیند.
اما وقتی مادر بعد از رساندن بابک به مدرسه، راهش را کج کرد و به طرف آن خیابان بزرگ و شلوغ به راه افتاد بهروز فهمید که از دیدار "آقا" های بابک، خبری نیست. و سخت نا امید شد . بنا بر این شروع به غر زدن کرد و مرتباً از این که خسته شده است و گرسنه اش است و باید به دستشویی برود و غیره و غیره شکایت آغاز کرد و به اصرار از مادر خواست که لا اقل برای چند دقیقه هم که شده به مدرسۀ بابک برگردند. مادر برای ساکت کردن او مدتی او را بغل کرد و هن هن زنان با خود برد. و بعد او را به یک دستشوئی عمومی رساند و بعد از آن هم یک شیرینی خامه ای بزرگ برایش خرید، و به این ترتیب راه هر گونه بهانه جوئی را به روی او بست. بهروز هم از آن جا که تمام دهانش با نان خامه ای مسدود شده بود دیگر تا به آن خیابان پهن و شلوغ برسند فرصتی برای حرف زدن پیدا نکرد.
خیابان خیلی خیلی شلوغ بود. در همه جایش آدم لول می زد . بهروز و مادر ابتدا به یک پیاده رو که سنگفرش بود و سنگ های سفت و نا هموارش پای بهروز را به درد می آورد رسیدند. بهروز خواست دوباره غرغر کردن را آغاز کند اما مادر که ظاهراً به انجام کارش بسیار مصمم بود فوراً او را که حالا یک بچه بزرگ و سنگین وزن بود بغل کرد و مدتی با خود برد تا به پل کوچکی رسیدند و از روی نهری گذشتند .بعد که بهروز را زمین گذاشت، دیگر از سنگ خبری نبود. زمین صاف و هموار، و حتی قدری نرم وگرم بود و بهروز از پا گذاشتن روی آن خوشش می آمد. اما هیچ کجا را نمی شد دید. جمعیت آن قدر زیاد بود که سر بهروز گیج می رفت . بهروز که هیچ کجا را نمی توانست ببیند باز شروع به گله گزاری کرد و مادر به ناچار دوباره او را به دوش گرفت. حالا بهروز می توانست از آن بالا وسط خیایان را ببیند. . جلو مادر چند ردیف آدم ایستاده بود که اکثراً پرچم های کوچکی به رنگ سبز و سفید و قرمز در دست داشتند و در مقابل آن ها هم یک ردیف آدم های قوی هیکل با کلاه ها بزرگی ایستاده بودند. همه شان لباس های یک رنگ پوشیده بودند.. چیز هایی هم روی سینه هاشان نصب کرده بودند. بعضی شان سبیل های کلفت و بعضی نازک داشتند، و تک و توک هم بی سبیل بودند. اما وسط خیابان هیچ کس نبود. در این جا و آن جا آدم های دیگری با لباس آبی می آمدند و می رفتند و به همه دستور می دادند و سرشان داد می زدند. مردم هم انگار داشتند دسته جمعی با همدیگر حرف می زدند چون سر وصدایشان آن قدر زیاد بود که داشت گوش بهروز را کر می کرد!
نهر بزرگ پشت سر بهروز گرچه پر از آب بود اما داخلش قلوه سنگ های زیادی دیده می شد و رهگذر ها می توانشتند روی آن ها پا بگذارند و از آن بگذرند. بهروز یک لحظه هوس کرد که خود را از دست مادر خلاص کند و به داخل نهر آب بپرد و کمی آب بازی کند، اما مادر شدیداً مخالفت کرد و مؤکٌداً گفت که نمی شود!
بهروز با غرغر پرسید: " واسۀ چی نمی شه ؟ من..."
مادر حرفش را قطع کرد: " وقت نداریم عزیزم . الان پیداش می شه..."
بهروز گفت:"کی؟ کی... پیداش می شه؟"
- مادر گفت:"آقا، عزیز دلم! آقا!"
بهروز گفت: " خب بشه! من که نمی خوام با اون بازی کنم!"
مادر سری تکان داد و محکم گفت:"نه!"
انگار دیگر چاره ای نبود . "آقا" بود و حالا که زود می آمد و می رفت بهروز می توانست کمی تحمل کند . حالااین که این آقا کی بود چه فرقی می کرد؟.
سر و صدای جمعیت به تدریج بیشتر شد.. انگارآن آن جمعیت بزرگ تنها آن جا جمع شده بود که سر و صدا کند. مادر هم گاهی فریادی می زد و چیزهایی می گفت. وقتی خسته شد بهروز را روی زمین گذاشت. چند نفر از جلوی بهروز به سرعت رد شدند و یکی از آن ها پایش را لگد کرد . بهروز فوراً زد زیر گریه . دلش می خواست به داخل نهر برود و شنا کند. خوشبختانه جمعیت ناگهان عقب عقب آمد و و بهروز و مادر را به طرف نهر هل داد. بهروز خواست به داخل نهر بپرد اما مادر پیش دستی کرد و او را زیر بغل زد و از داخل نهر به سوی دیگر دوید. پاهایش تا بالای زانوخیس خیس شد. گروه زیادی از سایر مردم هم همراه آن ها به این سمت نهر هجوم آوردند. ظاهراً برای همۀ کسانی که عاشق دیدن " آقا بودند در خیابان جا نبود. و این ها مجبور شده بودند برای دیدن او او در پیاده رو ناه بگیرند .
بهروز حالا خسته شده بود و اصلاً حوصلۀ انتظار کشیدن بیشتری را نداشت . بنا بر این باز دستشویی رفتنش گرفت.
- چند دقیقه تحمل کن پسرم،الان آقا میاد و ما می ریم خونه!"
بهروز گفت: " پس یکی از اون بیرق ها رو بده به من! می خوام تکون تکون بدم که اون زودتر بیاد!"
مادربه این سو و آن سو نگاه کرد. و به جستجوی پرچم پرداخت. بهروز گرسنه اش هم بود. مدتی بود که شیرینی خامه ایش تمام شده بود و احساس نیاز شدیدی به خوردن یکی دیگر می کرد. مادر که انگار متوجه اوضاع بود، قبل از این که بهروز دهانش را باز کند گفت: " عزیزم اگه خسته شدی بشین این جا. دیگه چیزی نمونده. الان آقا میاد و ما راه میفتیم. سر راه هم یه شیرینی دیگه برات می خرم ."
بهروز در حالی که کنار دیوار می نشست گفت: " حالا نمی شه زودتر بیاد؟ من خیلی دلم ...شیرنی می خواد!" و بعد زیر لب اضافه کرد: " بابک می گه هر کی دیر بیاد آقا مدیر چوبش می زنه."
مادر که انگار صدای بهروز را شنیده بود چپ چپ نگاهی به او انداخت و لبخند زد. بهروز مدتی پشت به دیوار نشست و چرت زد. بچه های دیگری هم در این جا و آن نشسته بودند. از دیوار بوی ادرار می آمد و این واقعاً بهروز را تحریک کرد که به دستشویی برود. حالا مادر هم خسته و نگران به نظر می آمد. شاید وحشت داشت که بهروز باز مشغول غر زدن بشود یا بهانۀ دیگری بیاورد.
مدت دیگری هم گدشت تا بالاخره "آقا" آمد. بهروز از جایی که نشسته بود هیچ چیز نمی دید. اما مادر قیافه "آقا" را برایش تشریح کرد . معلوم نبود از آن فاصلۀ دور و در پشت جمعیتی که در همه جا موج می زد چگونه توانسته بود چیزی ببیند. شاید هم بر اساس عکس هایی که در روزنامه ها دیده بود قیافه "آقا " را از روی عکس هایی که از او در روزنامه ها دیده بود برای بهروز تعریف کرد . به هر حال از سر تاس و سبیل باریک و چشم های بزرگ آقا که خیلی با هوش به نظر می رسید برای بهروز گفت و اضافه کرد که او باعث شده یک قسمت از خاک کشور به دست اجنبی افتاده بود به به ایران برگردد، و بعضی چیزهای دیگر که اصلاً به یاد بهروز نماند. و در آخر هم اضافه کرد:
" دیدی جونم! دیدی چه عظمتی داشت؟ چه با شکوه بود! دیدی عزیزم که ما بی خودی این جا نیومدیم!"
بهروز با اوقات تلخی گفت: " واسۀ چی اومدیم. ما که چیزی ندیدیم....!"
اما مادر به روی خودش نیاورد: "اون عینک بزرگش ... اون قیافه با وقارش ...با اون لباس ماهوتی و یراق ها و ملیله های طلائی . اون کلاه بلند ونوک تیزش رو دیدی...."
بهروز گفت: " من هیچچی ندیدم!" و بعد اضافه کرد:"این جا ....بوی جیش می آد....من جیش دارم..."
مادر گفت: "اون، گوشۀ ماشینش لم داده بود.... و برامون دست تکون می داد. دیدی عزیزم؟"
بهروز که واقعاً چیزی ندیده بود و خیلی هم خسته و دلخور بود ، تند تند گفت: "اون خیلی بد ترکیب بود. کچل هم بود ،دهنش هم بو می داد ... " و زیر لب اضافه کرد:" بوی جیش...!"
حالا جمعیت با سر و صدا به این طرف و آن طرف می رفت . انگار عده ای به دنبال آقا می دویدند تا او را دو باره ببینند. مادر از ترس این که آن ها بهروز را لگد مال کنند او را بغل کرد . اما خودش هم توان حرکت کردن نداشت . پشت به دیوار ایستاد و زیر لب گفت: "خیلی با شکوه بود!"
چند نفر که به این طرف نهر پرت شده بودند و لباسشان خیش شده بود چیزهایی میگفتند که انگار خیلی "بی تربیتی" بود چرا که مادر آن دستش را که آزاد بود روی گوش بهروز گذاشت که او نشنود . انگار که بهروز فقط یک گوش داشت. بهروز با گوش دیگرش به دقت شنید که کسی داد زد : " مرگ بر انگلیس!"
بهروز پرسید: " انگلیس کیه ، مامان!"
مردی که توی نهر آب افتاده و کفش و شلوارش تا زانو خیس شده بود در حالی که کناری نشسته و پاچه شلوارش را می چلاند و مچ پایش را می مالید گفت: " اون مادر قحبه... انگلیسیه! "
بهروز گفت : " مادر قحبه یعنی چی مامان!"
مادر که داشت چپ چپ به جوان نگاه می کرد زیر لب گفت :" این توده ایه!" بعد دست بهروز را کشید و در جهت عکس حرکت مردم به راه افتاد.
جمعیت هنوز فریاد زنده باد می کشید. و خیلی ها هنوز پرچم های کاغذی شان را در هوا تکان می دادند. چند نفر دیگر به داخل نهر آب افتاده بودند. آن مردهای آبی پوش که کلاه سرشان بود حالا با چوب های کلفت و بلندی که بهروز بعد ها فهمید به آن ها "باطوم" می گویند توی سر بعضی ها که فریاد می کشیدند می زدند. به زودی جمعیت کمتر وکمتر شد.معلوم بود که "آقا " از آن جا رفته. بعضی ها او را دیده بودند و بعضی ها هم ندیده بودند، و بعضی دیگر هم شاید مثل مادر او را در میان صفحات روزنامه دیده بودند. اما مادر هنوز خودش را از تک و تا نینداخته بود و داشت از چیزهایی که به اصطلاح دیده بود برای بهروز تعریف می کرد:
" این روز رو همیشه یادت باشه عزیزم . یه روز تاریخی بود. یادت باشه که با هم برای دیدن حضرت اشرف اومدیم. امیدوارم که قیافه اش هیچ وقت از یادت نره. اون واسۀ ما آزادی آورده، امنیت آورده ...آذربایجان رو آزاد کرده..."
بهروز گفت : " این آذر جون که می گی کیه ، مامان؟ اون چرا آزادش کرده؟"
مادر چپ چپ نگاهی به بهروز انداخت، اما چیزی نگفت . مردی که از پهلوی آن ها می گذشت به پشت سرش نگاه کرد و زیر لب گفت: " زن قحبه! " مادر خواست گوش بهروز را بگیرد اما دیر شده بود. در عوض دهانش را گرفت که حرف را تکرار نکند. و شاید برای این که بهروز حرف مرد را فراموش کند تند تند گفت: " سر آقا زیاد مو نداره اما خیلی با وقاره .سبیلش جو گندمی و کوچیکه .صورتش درشت و کشیده و بلنده. اونقدرها هم پیر نیست ها . ماشاءالله چاق و سر حال بود. اگه می دیدی چه لبخند شیرینی به لب داشت ...." و بعد شاید برای این که ماجرا به کلٌی به فراموشی سپره شود دولا شد و یک پرچم کاغذی را که وسط پیاده رو افتاده بود برداشت و در دست بهروز گذاشت و بهروز تا خانه آن را تکان تکان داد.
اما بهروز حرف آن مرد را نه تنها شنیده بود بلکه به خاطر هم سپرده بود، و وقتی به خانه رسیدند دوباره معنی اش را از مادر پرسید.
مادر که جا خورده و غافلگیر شده بود، کمی منٌ و من کرد و بعد گفت: " این یه جملۀ ترکیه.... فارسی نیست.... اون مردک حتماً آذری بوده...." و بعد به تفصیل جواب سوال قبلی بهروز را که راجع به " آذر جون" بود داد و بهروز دیگر یادش نماند که باز معنی جمله ای را که آن مرد آذری گفته بود از او بپرسد.
وقتی بابک از مدرسه برگشت یک پرچم سه رنگ کاغذی به دست داشت. بهروز که می خواست پرچم خودش را به او نشان دهد از این موضوع خیلی دلخور شد. مادر با تعجب از او پرسید: " اینو از کجا آوردی بابک؟"
بابک شانه هایش را بالا انداخت: " آقا معلم چند تا داشت. یکیش رو هم به من داد. گفت روز آذربایجانه!"
بهروز گفت: " اونو... آقا آزاد کرده. اگه اون نبود..."
مادر خندید: " منظورش قوامه. ما رفته بودیم خیابون امیریه مراسم اونو تماشا کنیم!"
بابک چپ چپ به مادر و بهروز نگاهی اندخت و بعد گفت:" مهرداد می گه قوام خیلی پدرسوخته س... می گه اون انگلیسیه..."
مادر که داشت کیف او را از دوشش بیرون می آورد زیر لب گفت:" بهتره از این حرفای بد یاد نگیری. مهرداد هم نباید..."
اما قبل از این که حرفش تمام شود بهروز داد زد: " مهرداد دروغ می گه. اون پدر سوخته نیس که! ... مادرقحبه س!"
بابک چپ چپ نگاهی به بهروز کرد و گفت:" نخیرم! گفت پدرسوخته!"
مادر که ظاهراً گیج شده بود گفت:" چشم ما روشن. شماها مدرسه می رین که این حرفای بدبد رو یاد بگیرین!؟"
بابک با دلخوری گفت: " این بچٌه که مدرسه نمی ره! اونا رو از چاقوکشای چاله میدون یاد گرفته..."
بهروز داد زد:" نخیرم! از اون آقا پیره یاد گرفتم که دم ...دم آقا وایستاده بود..."
بابک با دلخوری لگدی به کیفش زد و آن را به گوشه ای پرتاب کرد، از مقابل مادر که با دهان باز سر جایش ایستاده بود گذشت، و به طرف آشپزخانه رفت .

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 691


بنیاد آینده‌نگری ایران



جمعه ۳۱ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۹ آوریل ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 

+ 44 – مرغ، یا خروس؟ هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995