"سيدزكريا راحل" اگر بپذیریم که احزاب، نمادها و نماینده های عینی میزان رشدیافتگی سیاسی جوامع، و آیینه های برتابندهی تکامل بینش مدرن و مدنی آنان هستند؛ این را هم باید بپذیریم که افغانستان در سطحی از این رشدیافتگی قرار ندارد که آموزه ها و هنجارهای دموکراتیک را در معادلات و مناسبات کلان درونکشوری خود، به مورد اجرا و رعایت بگذارد.
سخن گفتن از دموکراسی مستلزم آن است که این منش و روش سیاسی، برایند جوشش های طبیعی بوده و فرایندی از روندی باشد که در گذار از گردونه های دشوار سنتستیزی سیاسی شکل گرفته باشد. بر بنیاد این نوع نگرش بنیادین به مقولهی دموکراسی، شرح و بسط این پدیدهی مدرن سیاسی در سرزمینی که به صورت بیرحمانه ای در دام سنت های پیشمدرن روابط انسانی گرفتار مانده است، با مایه های غلیظی از نوعی شوخی سیاسی همراه خواهد بود.
در این که دموکراسی، برای ایستادن بر پای خود و به راه افتادن با پای خود بدون اتکا بر عصای اهدایی بیگانه، به احزاب سیاسی همسو با ایجابات سیاست و ساختارهای مدرن دنیای امروز نیاز دارد؛ تردیدی نیست. اما پیشتر از آن به ملزومات دیگر آن نیز باید توجه شود.
دموکراسی، پیش از آن که حضور احزاب سیاسی و مشارکت وسیع مردمی در انتخابات باشد؛ نهادینهسازی اندیشه های دموکراتیک در تفکر عام مردم و مهندسی روان جمعی آنان برای همگرایی دموکراتیک است. چیزی که لزوماً به تقویت این باور باید مدد برساند که شهروندان، محرک تفکیک سرنوشت سیاسی خود از یکدیگر را نداشته باشند.
به سخن دیگر، مشارکت سیاسی، مفهومی است که با درک همسرنوشتی سیاسی شهروندان، عینیت بیرونی پیدا می کند. اگر در ساختارهای مدرن سیاسی، قوای اداره کنندهی امور کشور، بر مبنای جلوگیری از تمرکز و تراکم قدرت، با حوزه های تعریف و تعیین شدهی صلاحیت های قانونی؛ از یکدیگر تفکیک می شوند؛ در انگیزش های مشارکتی مردم نباید این تفکیک وجود داشته باشد. اما در کشوری که ساختار و بافتار سیاسی ـ اجتماعی آن از خون و تفکر قبیله ای تغذیه می کند و متولیان و مرزبانان هژمونیسالاری قبیله ای، با ایجاد موج های مهار ناپذیری از عصبیت های بدوی، به تداوم جریان این خون و خط فکری در ذهنیت سیاسی افراد، کمک می کنند؛ چگونه می توان از مشارکت مدنی و سیاسی، با رویکرد همگرایانهی دموکراتیک در جامعه سخن گفت؟ نقش و سهم احزاب در این میانه چیست؟ آیا احزاب نیز به عنوان نهادهای سازمانمند سیاسی، چیزی فراتر از تفکر جاری در جامعه، طرحی برای عبور از کژراهه های موجود دارند؟ میزان اعتماد مردم به آنان در چه حدی است؟ آیا جز این است که بسیاری از احزاب سیاسی، به دنبال حادثهی یازدهم سپتامبر، و به دلیل موجبیت های شرایط جدید بیرون آمده از آن، در یک رنگبازی سیاسی، پوست عوض کردند؟ نباید تا این حد سادهانگار بود که دگرگونی طعم و نوع گلوله ها را حس نکنیم.
باید بپذیریم که پس از یازدهم سپتامبر نیز حلقات سیاسی دارای پیشینه های آشکار که شرایط جدید آنان را در همسویی با خویش بر انگیخت؛ شلیک گلوله به سوی یکدیگر را متوقف نکردند. این چیزی است که کارآیی بسیار ی از ائتلاف های سیاسی را نیز با چالش ها و تردید هایی سنگین مواجه می سازد.
مفهوم این سخن آن است که تمامی آنچه در حوزه های سیاسی جوامع جهان سوم، روی می دهد؛ بر آمده از منافع مقطعی جریان هایی است که در پی اشغال کرسی های قدرت در کابینه و پارلمان هستند. چیزی که به صورت گسترده و بیرحمانه ای، به بهای قربانی شدن مردم انجام می شود و باورها، رویکردهای سیاسی، نوع تفکر، انتظارات و امیدواری ها و خوشبینی های آنان؛ در یک نگرش ریشهمند و گسستناپذیر ابزاری، به بازی گرفته می شود.
این بزرگترین آفت احزاب سیاسی در کل جهان سوم و به ویژه در افغانستان است که مشارکت مردم در حمایت از شعارهای خود را به صورت یک جانبه مطالبه می کنند؛ اما خود، آنان را در پیامدها و فرایندهای پیروزی بر آمده از حمایت مردمی، مشارکت نمی دهند.
اگر به عوامل شکل نگرفتن احزاب سیاسی قدرتمند و تأثیرگذار بر روند تحولات سیاسی در افغانستان، نظری بیفکنیم، بدون شک، یکی از مهمترین دلایل آن نابرخورداری احزاب از راهبرد مردممحور و بی بهرگی از رویکردهای دموکراتیک به معنی واقعی کلمه است. چیزی که نه در خلأ، بل که در فرایند مواجههی مستقیم دموکراتیک با توده های محروم به وجود می آید. نبود احزاب افغانی برجوشیده از متن مردم و برخاسته از نیازهای سیاسی آنان نیز دیگر عامل بازدارندهی شکلگیری احزاب قدرتمند در افغانستان به شمار می رود.
اگر می بینیم که دموکراسی با طبع سیاسی کشورهای جهان سوم و از جمله افغانستان، سر سازگاری ندارد؛ دلیل عمده اش همین است. زیرا اساساً کشورها و قدرت هایی که خود را اهداکنندهی این نظام یا روش سیاسی برای ما می نمایانند؛ بر خلاف تصور ی که ما از آن داریم؛ چندان هم جدی نیستند. به همین جهت است که برای نهادینه سازی اصول و هنجارهای دموکراتیک، بایستی شعور سیاسی جوامع، به اندازه ای رشد کند که دموکراسی در فرایند یک انتخاب آگاهانه و خودجوش و بدون القا و اهدای خارجی و به صورت یک پدیدهی بومی و طبیعی، متولد شود.
از جانب دیگر، در جوامعی با فضای بستهی سنتی و نابرخوردار از رویکردهای مدرن سیاسی و اجتماعی، مهمترین کارویژهی احزاب، آموزش هنجارهای دموکراتیک به شهروندان از مجرای برنامه های تبلیغی و در قالب مبارزات سیاسی است. زیرا از دولت ها و حکومت هایی که بر مبنای تمایلات فاشیستی و گرایش های راسیستی و برتری طلبی های تباری به وجود آمده اند؛ نمی توان انتظار انتشار آموزه های دموکراسی و آگاهی بخشی مدرن سیاسی را داشت. تنها در این صورت است که می توان هم تأثیرگذاری احزاب در انتخابات و هم مشارکت آگاهانه و مبتنی بر شعور سیاسی رشدیافتهی دموکراتیک را از مردم انتظار برد.
احزابی که امروزه در افغانستان، با طرح و تبیین موارد ناکارآمدی دولت، مشروعیت کاربردی آن را زیر سؤال می برند، بایستی دست کم از دو بارزهی برازندهی حزبی بهره ای فراوان برده باشند. یکی ارائهی طرح های عملی و قابل اجرا برای برون رفت از بحران های فراگیر موجود در حوزه های گوناگون مدیریتی؛ و دیگری جلب حمایت های گستردهی مردمی از راهبردها و راهکارهای خود. حمایتی همراه با عقلانیت سیاسی و برخوردار از قدرتمندی منطقی که بتواند خرد جمعی مردم را با اتکا و استناد به داده ها و یافته های عینی جامعه، به پذیرش قابلیت اجرایی راهکارهای ارائه شده، متقاعد بسازد.
قابل انکار نیست که بسیاری از احزاب، برنامه هایی دارند که در حد طرح، دلپذیر و خوشایند به نظر می آیند؛ اما پرسش اصلی این است که چه کاری باید صورت بگیرد تا بسترها و زمینه های سیاسی و اجتماعی اجرای این طرح ها فراهم شود؟
از میان تمامی امکاناتی که در این زمینه وجود دارد، یکی هم در اولویت قرار دادن مردم است. تعدد و تکثر احزاب سیاسی، اگرچه در منش فکری پلورالیزم سیاسی، امری ممدوح و موجب فربهی ایدئولوژی سیاسی جامعه می شود؛ اما ذات این پراکندگی پلورالیستیک، به قربانی شدن مردم در فرایند تلاش احزاب برای دست یافتن به قدرت می انجامد.
احزاب امروز، بیشتر به بنگاه های معاملاتی و چانه زنی های مبتذل بازاری تنزل یافته است. نگاهی به وضعیت احزابی که در یک روند شتابآلود و پس از یازدهم سپتامبر در افغانستان شکل گرفتند، به تقویت این باور کمک می کند که نظام بازار آزاد سیاسی در حوزهی سازمانسازی سیاسی کشور، از اعتبار بالایی برخوردار است. در بازار آزاد از آیین سوداگری و سوداندیشی فردی به بهای خالی کردن جیب مردم ـ و در اینجا به بهای خالی کردن مغز آنان با پر کردن آن از شعارهای پا در هوا ـ پیروی می شود. چنین چیزی به صورت طبیعی، احزاب را از یکدیگر و در نتیجه از قدرت، دور می سازد. چرا که عامل عمدهی پراکندگی احزاب در افغانستان، از پراکندگی قبایل و گروه های اجتماعی کشور ناشی می شود. درست همانند جوباره هایی که هر کدام به راهی راهی اند و اگر یکی شوند؛ به تولد اقیانوس می انجامند. اما تنزل نگرش های سیاسی احزاب از ساحت ملی و فراگیر به مرتبت فرودست تباری و نژادی، بازدارندهترین عامل از شکلگیری اقیانوسی است که در بستر ائتلاف های نیرومند جریان های سیاسی متولد می شود.
«جوزف لاپالومبار» و «مايرون وينر» معتقدند «حزب» داراي چهار ويژگي است:
1. وجود تشکيلات پايدار مرکزي.
2. وجود شعبه هايي که با مرکز پيوند و ارتباط داشته باشند.
3. پشتيباني مردم و مبارزه براي دست يابي به قدرت سياسي.
4. تلاش براي کسب قدرت يا مشارکت در آن.
در افغانستان تقریباً تمامی احزاب، تنها از ویژگی چهارم برخوردارند. به همین دلیل است که احزاب سیاسی علی الرغم آن که می توانند قدرت را در بدنهی حاکميت مهار و نهادينه کنند و با هدایت قدرت در مسير مصالح کلی جامعه، از افزونهخواهي گروه هاي انحصارگرای سنتی و لابي هاي تباری جلوگیری کنند؛ در افغانستان، کاری از پیش نمی توانند برد.
به همین ترتیب دیگر کارکردهای احزاب در زمینه های سازمان دادن به گرايش هاي سياسي موجود در جامعه؛ در قالب دکترين ها، ايدئولوژي ها يا نظام هاي انديشه اي؛ آموزش و تربيت نيروهاي نخبهی سياسي قادر به ادارهی امور کشور و سرانجام، انتقال خواسته ها و مطالبات مردمي به مراکز تصميم سازي، که از کارویژه های مهم و حیاتی احزاب به شمار می روند؛ به خودی خود، رنگ می بازند.
این غیر از آن چیزی است که حلقات فشار حکومتی افغانستان، احزاب را با اعمال سیاست های قبیله ای و غیر دموکراتیک، از رشد و تکامل متناسب با جایگاه مدرن آن در دنیای امروز باز می دارد.
با این حال، در پایان این نکته را باید بیفزایم که احزاب نیرومند و مردمی، خود مهمترین عامل تعیین کننده در جا به جایی قدرت حاکم به شمار می روند. زیرا در کشورهای دموکراتیک، متراکم شدن رأی مردم در چارچوبهی احزاب سیاسی، خود به خود ثبات و یا تغییر حاکمیت را به دنبال می آورد. ماکس وبر می گوید: " در جوامع امروزی، تشکیل حزب جنبهی مهمی از « قدرت » را تشکیل می دهد" و در تعریف «گتل» نیز : "حزب سیاسی، مرکب از گروهی از شهروندانِ کم و بیش سازمانیافته است که به عنوان یک واحد سیاسی عمل می کنند و با استفاده از حق رأی خود در پی تسلط بر حکومت و اعمال سیاست های عمومی خود هستند". این نشان می دهد که در قالب احزاب مقتدر سیاسی و از طریق فعالیت های سازماندهی شده و هنجارمند است که ظرفیت های بالقوهی مردم، فعلیت می یابند و افزایش اتوریته و صلاحیت تأثیرگذاری آنان بر رویدادهای سیاسی کشور، به عینیت در می آید.
اما شرط اصلی دست یافتن به تمامی این دستاوردهای ارجمند و ورجاوند، عبور از مقتضیات و منافع قبیله ای و توجه به جایگاه انسانی مردم در سازوکارها و معادلات و معاملات سیاسی، با چشمپوشی از نگرش های ابزاری به آنان است. به علاوهی این که توجه به ارزش های معنوی و باورهای دینی مردم در تثبیت جایگاه احزاب به عنوان ماشین محرک چرخهی دموکراسی، بر روند حزبی شدن ساختار و تشکیلات نظام سیاسی کشور در فرایند حمایت های گسترده ی مردمی، اهمیتی خاص دارد.
با توجه به تمامی موارد بالا، به نظر می رسد مسئولیت فوری و بنیادین احزاب باورمند به عبور از دره های تنگ تفکر قبیله ای و دست یافتن به پهناوری افق های پردامنهی جامعهی باز بریده از گرایش های متنزل تباری؛ و بنیانگذاری مدینهی فاضلهی مدنی مبتنی بر بازیابی کلیهی مؤلفه های هویتی تمامی گروه های اجتماعی در کنار همگرایی های کثرتگرایانهی برآمده از دگرپذیری انسانی؛ نه تلاش برای دست یافتن به قدرت، که مبارزه برای دگرگونی هنجارهایی است که زمینه های ناکارآمدی نظام های افغانستان را در درازنای تاریخ سیاسی آن فراهم کرده اند. در غیر این صورت، هم دلایل وجودی احزاب در معرض تردید قرار می گیرد و هم آب های آلوده ای که تا کنون در جوی سیاست این سامان جاری بوده است، با نیرومندی بیشتری به جریان خود ادامه خواهد داد.