ايده پيدايش جامعهى اطلاعاتى (قسمت اول)
اگر عضو یکی از شبکههای زیر هستید میتوانید این مطلب را به شبکهی خود ارسال کنید:
[11 Aug 2014]
[ فرانك وبستر]
پيش از آنكه بتوانيم تفاوت رويكردهاى گوناگون امروزى را در تلقىشان از مسائل و روندهاى مربوط به اطلاعات بهدرستى درك كنيم، بايد به تعريفهايى كه شركتجويان در مباحثهها مورد استفاده قرار مىدهند توجه نماييم. بهويژه مفيد است كه از همان ابتدا منظور از عبارت «جامعهى اطلاعاتى» را نزد افراد گوناگونى كه آن را به كار مىگيرند، مورد بررسى قرار دهيم. اصرار مدافعان اين مفهوم بر اينكه عصر ما عصر ظهور جامعهى اطلاعاتى است در مقابل قائلان به اينكه وضع موجود همان است كه بود، مىتواند توجيهى براى اولويت در تحليل نظر نخست باشد. بنابراين، مقصود اصلى اين گفتار اين است كه بپرسيم: وقتى سخن از «جامعهى اطلاعاتى» مىرود منظور چيست؟ در گفتارهاى بعدى به اين نكته نيز خواهيم پرداخت كه تفاوت منظور مؤلفان مختلف از خود مفهوم «اطلاعات» چيست. خواهيم ديد كه در همين آغاز شكلگيرى پديدهاى كه كل بحث در مورد آن است، در مفاهيم مورد استفاده تمايزهايى وجود دارد كه بازتابى از اختلافنظر ميان نظريهپردازان جامعهىاطلاعاتى و قائلان نوظهوربودن وضع كنونى با نظر انديشمندانى است كه گرانى بار گذشته را بر دوش رخدادهاى كنونى باز مىشناسند. تعريفهاى جامعهى اطلاعاتى چيزى كه در خواندن متون مربوط به جامعهى اطلاعاتى عجيب به نظر مىرسد اين است كه بسيارى از مؤلفان با تعريفهاى ناقصى از موضوعهاى مورد بحث خود كار مىكنند. در مورد ويژگىهاى خاص جامعهى اطلاعاتى بسيار مىنويسند اما به نحو شگفتانگيزى در مورد معيارهاى عملياتى خود دچار ابهاماند. اشتياق فهم تحولات عرصهى اطلاعات آنها را به شتابزدگى در تفسير تغييرهاى يادشده در چارچوب شكلهاى گوناگون توليد اقتصادى، اشكال بديع تعامل اجتماعى، فرآيندهاى نوين توليد و مانند اينها وا مىدارد. اما در اين شتابزدگى غالباً از تعيين اينكه اطلاعات امروزه به چه نحو و چرا خصلتى محورى يافته و چنان حياتى شده كه موجد نوعى اجتماع جديد گشته است، باز مىمانند. اين چيست كه باعث مىشود اين تعداد محققان اطلاعات را هستهى عصر جديد بدانند؟ مىتوان پنج دسته تعريف از جامعهى اطلاعاتى را كه هر يك معيارهايى براى شناسايى اين جامعهى جديد به دست مىدهند، از هم تميز داد. اينها تعاريفىاند مبتنى بر: فنآورى اقتصاد اشتغال موقعيت مكانى فرهنگ اين مجموعهها لزوماً فاقد همپوشانى نبوده و در يكديگر تداخل مىكنند. بااينهمه، نظريهپرداز در ارائهى سناريوى خود بر يك عامل يا عامل ديگر تأكيد مىكند. علىرغم اين، آنچه در همهى اين تعريفها مشترك است اعتقاد به اين است كه تغييرات كمّى در عرصهى اطلاعات در حال خلق نوع كيفيتاً جديدى از نظام اجتماعى، يعنى همان جامعهى اطلاعاتى است. از اين منظر، استدلال هر يك از اين تعريفها با بقيه بسيار شبيه است: امروزه، اطلاعات بيشترى وجود دارد پس مىتوان نتيجه گرفت كه ما در يك جامعهى اطلاعاتى زندگى مىكنيم. خواهيم ديد كه اينگونه منطقِ معطوف به ماسبق چقدر مشكلآفرين است. تعريف متمايز ششمى هم از جامعهى اطلاعاتى وجود دارد كه به جاى ادعاى اينكه تحول چگونگى زيستن ما امروزه ناشى از فراوانى بيشتر اطلاعات است (كه البته امرى بديهى است) استدلال مىكند كه علت تحول مزبور ويژگى متفاوت اطلاعات موجود است. بحث اينجا اين است كه اطلاعات و دانش نظرى است كه امروزه محور عمل ما قرار گرفته است. اين تنها تعريفى است كه به لحاظ نوع، كيفى محسوب مىشود. اگرچه اين تعريف در ميان مدافعان وجود جامعهى اطلاعاتى پرطرفدار نيست، اما چه بسا قانعكنندهترين استدلال در بجابودن عبارت جامعهى اطلاعاتى است. 1- تعريفهاى مبتنى بر فنآورى اين دسته تعريفهاى حول مجموعهاى از اختراعهايى مطرح مىشود كه از اواخر دههى 1970 ميلادى رخ داد. فنآورىهاى جديد از چشمگيرترين شاخصهاى عصر جديد به شمار مىروند و بنابراين غالباً نشانهى فرارسيدن جامعهى اطلاعاتى قلمداد مىشوند. اين مجموعهى فنآورىها دربردارندهى تلويزيون كابلى و ماهوارهاى، شبكههاى رايانهاى، رايانههاى شخصى، فنآورىهاى جديد ادارى از قبيل خدمات اطلاعات اينترنتى، واژهپردازها و تجهيزات حافظهى ديسك فشرده است. بحث صرفاً اين است كه چنين حجم بزرگى از اختراعهاى فنآورى به واسطهى اثر عميق خود ناگزير بايد به تغيير شالودهى جهان اجتماعى بينجامد. در اواخر دههى 1970 و اوايل دههى 1980، بسيارى صاحبنظران از جمله اَلوين تافلر(1980)، برجستهترين آيندهگراى جهان، در مورد ظرفيتهاى نهان «جناب ريزپرداز2» در متحول ساختن روش زندگى بشر بهشدت ذوقزده شدند (اِوانز 1979؛ مارتين 1978). بحث تافلر كه در قالب استعارهى بهيادماندنى موج سوم مطرح شده، اين است كه در طول زمان، جهان از سه موج اختراعهاى فنآورانه به نحو تعيينكنندهاى شكل پذيرفته است كه هر يك از آنها همچون قوىترين امواج طوفانى دريا توقفناپذيرند. نخستين موج انقلاب كشاورزى بود و دومين موج انقلاب صنعتى. موج سوم انقلاب اطلاعاتى است كه ما را در احاطهى خود دارد و نويدبخش شيوهاى نوين از زندگى بشرى است (تافلر معتقد است كه از اين موج هم نبايد ترسيد و اگر خود را به آن بسپاريم، سرانجام همه چيز درست خواهد شد). بهتازگى خوشبينى آيندهگراها به واسطهى توان رايانهها در متحولساختن ارتباطات و درواقع يكپارچهشدن فنآورىهاى اطلاعات و ارتباطات دوچندان شده است (تافلر 1990). اين گسترش فنآورىهاى ارتباطات رايانهاى (پستالكترونيك، مخابرات متن و دادهها، تبادل مخابراتى اطلاعات و مانند اينها) هماكنون الهامبخش بيشتر پيشگويىهاى مربوط به پيدايش جامعهى جديد است (نگروپونت 1995؛ گِيتز 1995؛ درتوزوس1997). بهويژه، رشد سريع اينترنت با توانايى همزمان آن در ترويج موفقيت اقتصادى، آموزش و روند مردمسالارى انگيزهى حجم چشمگيرى از اظهارنظرها بوده است. در رسانهها دائماً روايت ظهور «ابرشاهراه اطلاعاتى» را مىشنويم كه مردم بايد چگونگى رانندگى در آن را فرابگيرند. مراجع آگاه و ذىصلاح به سخن درمىآيند كه «پيشرفتهاى فنآورى اطلاعات و ارتباطات نظم نوينى... را بر اين جهان بىخبر تحميل كرده است. آينده در ابرشاهراههاى اطلاعاتى زاده مىشود... [و] هر كس در اين مسابقهى سبقت عقب بماند، نابود خواهد شد» (آنجل 1995، ص 10). فارغ از اينگونه اغراقها، گسترش مبادلات اطلاعات ملى، بينالمللى و حقيقتاً جهانى ميان بانكها، شركتها، دولتها، دانشگاهها و انجمنهاى داوطلب، گوياى روند مشابهى در مسير ايجاد زيربناى فنآورانهاى است كه ارتباطات رايانهاى آنى را از هر مكان مجهز، در هر ساعتى از روز ممكن مىسازد (كانرز 1993). بيشتر تحليلگران دانشگاهى علىرغم پرهيز از ادبيات مبالغهآميز آيندهگراها و سياستمداران، رويكردى را برگزيدهاند كه درهرحال در ريشهى خود به نگرشهاى بالا نزديك است (فِتِر 1998؛ هيل 1999). براى مثال، از دههى 1960 در ژاپن كوششهايى براى اندازهگيرى جامعهى اطلاعاتى (به ژاپنى: جوهوشاكاى) انجام شده است (داف و ديگران 1996). وزارت پست و مخابرات ژاپن در 1975 دست به سرشمارىاى زد كه هدف از آن مشاهدهى تغييرات انتقال اطلاعات از منظر حجم (يعنى تعداد پيامهاى تلفنى) و ابزار (يعنى عمق نفوذ تجهيزات مخابرات) با استفاده از روشهاى پيشرفته بود (ايتو 1991، 1994). در انگلستان يكى از مكتبهاى فكرى بسيار معتبر روش نو شومپترى3 را براى اندازهگيرى تغيير طراحى كرده است. اين محققان استدلال شومپتر مبنى بر اينكه اختراعهاى فنآورى باعث «ويرانگرى خلاق» مىگردند را با مضمون «امواج بلند» توسعهى اقتصادى در نظريهى كوندراتيف4 تلفيق كرده، معتقدند كه فنآورى اطلاعات و ارتباطات نشانهى ظهور عصرى جديد است (فرىمن 1987). كه در مراحل نخستين قدرى مشكلآفرين است اما در درازمدت بهلحاظ اقتصادى سودمند خواهد بود. اين «پارادايم فنى اقتصادى» نوين سازندهى «عصر اطلاعات» است؛ عصرى كه در اوائل قرن بيستويكم به كمال خواهد رسيد (هال و پرِستون 1988). بايد پذيرفت اين تعريفهاى جامعهى اطلاعاتى از منظر يك عقل متعارف مناسب به شمار مىرود، زيرا اگر بتوان «دنبالهاى از اختراعات» (لاندس 1969) نظير ماشين بخار، موتور احتراق درونى، نيروى برق و ماشين پرنده را خصوصيات كليدى «جامعه صنعتى» دانست، چرا نبايد پيشرفتهاى برتر در زمينهى فنآورى اطلاعات و ارتباطات را نشانهى پيدايش نوعى جامعهى جديد تلقى كرد؟ به گفتهى جان نيزبيت (1984): «نسبت فنآورى رايانهاى با عصر اطلاعات متناظر است با نسبت ماشينىشدن با انقلاب صنعتى» (ص28). و چرا چنين نباشد؟ ممكن است بديهى به نظر رسد كه وجود اين فنآورىها به عنوان وجوه تمايز جامعهى نوين صدق مىكنند. اما قدرى كه عميقتر شويم، نمىتوان از ابهام مفهوم فنآورى در اين نظرها جا نخورد. اگر در پى ميزانى تجربى براى فنآورى باشيم، اگر بپرسيم در همين جامعهى امروز فنآورى اطلاعات و ارتباطات به چه ميزان وجود دارد و اين ما را از منظر احراز منزلت يك جامعهى اطلاعاتى در چه سطحى قرار مىدهد، اينكه براى رسيدن به جامعهى اطلاعاتى چقدر فنآورى لازم است - صرف خواستارشدن يك شاخص كاربردى - بىدرنگ درمىيابيم كه مبلغان فنآورى قادر به ارائهى هيچ چيز ملموس، روزمره و آزمونپذيرى نيستند. زود درمىيابيم كه فنآورى اطلاعات و ارتباطات در آن واحد همهجا هست و هيچجا نيست. بديهى است كه اين مسئلهى اندازهگيرى و از اين طريق مشكل پيشبينى و تعيين نقطهى مرزى عصر جديد روى محور پيشرفت فنآورى در رسيدن به تعريفى قابلقبول از نوع متمايزى از جامعهى جديد ضرورى است. آيندهگراهاى پُرخواننده اين مشكل را ناديده مىگيرند. با اعلام فنآورىهاى جديد فرض مىشود كه بىهيچ مشكلى اين خود طلايهى جامعهى اطلاعاتى است. ايراد ديگرى هم هست كه غالباً در مورد تعريفهاى مبتنى بر فنآورى براى جامعهى اطلاعاتى مطرح مىشود. منتقدان اين تعريفها يادآور مىشوند كه مدافعان اين گونه تعريفها غالباً فرض مىكنند كه فنآورى ابتدا ابداع مىشود و سپس بر جامعه اثر مىگذارد و مردم را وادار مىكند از طريق تطبيق با شرايط جديد از خود واكنش نشان دهند. در اين طرز تلقى، فنآورى امرى ممتاز و ماوراى ساير امور محسوب مىشود و بنابراين به شناسهى كل جهان اجتماعى بدل مىگردد: عصر ماشين بخار، عصر خودرو، عصر اتم... (ديكسون 1974). با قلمدادكردن فنآورى به عنوان تنها عامل پويايى اجتماعى، به نحو گريزناپذيرى به جبرگرايى فنآورانه مىرسيم و بنابراين فرآيند تحول را به ديدهاى بيش از حد سادهانگارانه مىبينيم. اما عيب اساسى طرز تفكر يادشده بيش از اينهاست. مشكل اصلى اين است كه در اين استدلال ابعاد اجتماعى، اقتصادى و سياسى اختراعهاى فنآورى به ورطهاى كاملاً مجزا و منزوى تبعيد شدهاند. اينها همه پيروان و زيردستان سپاه جلودار فنآورىاند؛ فنآورى متكى به نفس است و همهى ديگر جنبههاى جامعه تنها مىتوانند از آن تأثير بپذيرند. اما بهروشنى مىتوان نشان داد كه چنين نيست و فنآورى در مقابل امور اجتماعى از اين ويژگى اثيرى و ماورايى برخوردار نيست. بر عكس، بايد آن را جزئى يكپارچه با امور اجتماعى دانست. براى مثال، واحدهاى تحقيق و توسعهى شركتها اولويتهايى دارند كه مبتنى بر داورى ارزشى است و اين داورىها در تعيين انواع فنآورى بهوجودآمده نقش دارند. (يك نمونه اينكه پروژههاى نظامى در بيشتر دورههاى قرن بيستم از بودجهى تحقيقاتى بالاترى نسبت به بهداشت برخوردار بودند و بنابراين تعجبى ندارد كه حاصل آن جنگافزارهاى ابرپيشرفتهاى باشد كه مانع از كشف درمان بيمارىهايى چون سرماخوردگى گشتهاند.) مطالعات متعددى ردپاى ارزشهاى اجتماعى را در فنآورىهاى جديد نشان دادهاند. در طراحى معمارى پلهاى نيويورك، انتخاب ارتفاع بهعمد به نحوى بوده است كه مانع از تردد وسايط نقليهى عمومى در برخى مناطق بشود. جنون ساخت بىرويه خودروى شخصى گواه ارزشهاى مدافع مالكيت خصوصى، پيشفرضهايى در مورد جمعيت خانوار (خانواده قاعدتاً بايد از دو بزرگسال و دو كودك تشكيل شود)، نگرشهايى مرتبط با محيط زيست (مصرف بىرويهى انرژى تجديدنشدنى همراه با آلودگى)، نمادهاى منزلت اجتماعى (پورشه در مقابل فولكس قورباغهاى يا اسكودا) و آمدوشد خصوصى در مقابل وسايط نقليهى عمومى است. يا خانهسازى به نحوى كه نه صرفاً جايى براى اسكان بلكه بهعلاوه بيان نوعى شيوهى زيست، روابط قدرت و منزلت اجتماعى و ترجيح تكاثر در سبك زندگى است. با احتساب اين، چطور مىتوان چيزى (يعنى فنآورى) را كه خود يك پديدهى اجتماعى است به عنوان معرف كل جهان اجتماعى گرفت؟ چنين استدلالى از يكسو سطحى (چون مىتوان هر عامل اساسى ديگرى را به همين راحتى براى تمايز جامعهها مورد استفاده قرار داد و گفت «دوران اكسيژن»، «جامعهى مبتنى بر آب»، «عصر سيبزمينى») و از سوى ديگر، ناروا است (زيرا فنآورى خود جزئى از اجزاى سازندهى جامعه است). ازاينرو، نقش مجزا و ماورايى فنآورى اطلاعات و ارتباطات در تحول اجتماعى قابلترديد به نظر مىرسد. 2- تعريفهاى مبتنى بر اقتصاد اين رويكرد به بازنمايى رشد ارزش اقتصادى در فعاليتهاى اطلاعاتى مىپردازد. اگر بتوان نمودار سهم نسبى بخش اطلاعات را در رشد توليد ناخالص ملى ترسيم كرد، بهطور منطقى به نقطهاى خواهيم رسيد كه بتوان در آن دستيابى به يك اقتصاد اطلاعاتى را اعلام كرد. هرگاه بخش بزرگترى از فعاليتهاى اقتصادى به جاى زراعت معيشتى يا توليد صنعتى به فعاليتهاى اطلاعاتى اختصاص داشته باشد، مىتوان صحبت از جامعهى اطلاعاتى كرد (جونشر 1999). اين ديدگاه در اصل بسيار ساده است، اما در عمل تمرينى فوقالعاده پيچيده از كار در مىآيد. عمدهى كار اوليه در اين مورد را فريتز ماكلاپ (1902-83) در دانشگاه پرينستون به انجام رسانده است (ماكلاپ 1962). سپس مارك پورات (1977b) روشهاى او را براى تخمين تغييرات ارزش اقتصادى توليدى و طبقهبندىاش از بخش اطلاعات شامل آموزش، حقوق، نشر، رسانهها و توليد رايانه اصلاح كرده است. پورات ميان بخشهاى اوليه و ثانويهى اطلاعات در اقتصاد تمايز قائل شد، به نحوى كه بخش نخست بلافاصله از نظر اقتصادى قابلاندازهگيرى و بهاى آن در بازار معلوم است؛ اما بخش دوم اگرچه ارزيابى آن دشوار است، اما از نقشى حياتى در سازمان اجتماعى برخوردار است. بخش مزبور ناظر بر فعاليتهاى اطلاعاتى در درون شركتها و ادارهها بهطور عام است (مثل كارگزينى ادارهها يا واحدهاى تحقيقات و توسعهى شركتهاى تجارى). به اين ترتيب، پورات توانست دو بخش اطلاعات متمايز را شناسايى كرده، سپس آنها را تلفيق كند. او با جداكردن بخش غيراطلاعاتى كل اقتصاد و تجديد آرايش آمار كلان اقتصادى به اين نتيجه رسيده است كه تقريباً نيمى از درآمد ناخالص ملى ايالات متحده از تركيب بخشهاى مبتنى بر اطلاعات حاصل شده و «اينك اقتصاد ايالات متحده يك اقتصاد مبتنى بر اطلاعات محسوب مىگردد». بنابراين، آمريكا «يك جامعهى اطلاعاتى است كه در آن حيطههاى اصلى فعاليت اقتصادى در تسلط توليدكنندگان كالاها و خدمات اطلاعاتى و ادارههاى دولتى و خصوصى (بخش ثانويهى اطلاعات) قرار دارد (پورات 1978، ص32). چنين تعيين كميتى براى اهميت اقتصادى بخش اطلاعات دستاورد بزرگى است. تعجبى ندارد كه قائلان به ظهور جامعهى اطلاعاتى بارها يافتههاى ماكلاپ و بهويژه پورات را به عنوان مراجعى معتبر براى نمايش نمودار فزايندهى فعاليت اطلاعاتى كه راهگشاى عصر جديدى قلمداد مىشود، مثال مىآورند. اما رويكرد اقتصادى به اطلاعات نيز به نوبهى خود فارغ از دردسر نيست (مانك 1989، صص 39-63). يك مشكل بزرگ اين است كه در وراى جدولهاى سنگين آمارى كه بناست نشانگر عينيتگرايى و داورى غيرمغرضانه باشند، ميزان قابلملاحظهاى تفسير سليقهاى و داورى ارزشى در دستهبندى مقولهها و تصميمگيرى در مورد گزينش يا رد شمول اقلام در بخش اطلاعات پنهان است. آنچه در اين رابطه بهويژه جالب توجه است اين است كه ماكلاپ و پورات علىرغم تفاوتهايشان هر دو مقولههاى بسيطى را براى بخش اطلاعات تعريف كردهاند كه محاسبهى ارزش اقتصادى اين بخش را دستخوش مبالغه مىكند. براى ترديد در اعتبار اين مقولهها دلايلى هست. براى مثال، ماكلاپ در تعريف خود از مقولهى «صنايع اطلاعات»، «احداث ساختمانهاى مربوط به اطلاعات» را نيز گنجانده است. مبناى اين تخصيص لابد اين است كه كار ساختمان يك كتابخانه با كار ساختن يك انبار چاى يا قهوه متفاوت است. اما با اين حساب تكليف اين همه ساختمانى كه كاربرى آنها بعد از احداث تغيير مىكند، چيست؟ (بسيارى گروههاى آموزشى دانشگاهى در خانههاى مسكونى قديمى جاى گرفتهاند و حتى برخى در انبارهاى قديمى داير شدهاند.) پورات هم به همين ترتيب در معرفى «شبهمؤسسه»ى نهفته در يك شركت غيراطلاعاتى دچار مشكل مىشود. آيا صرفاً بر اساس اين فرض درست كه بخش تحقيقات و توسعهى يك شركت پتروشيمى با فعاليت اطلاعاتى سروكار دارد، مىتوانيم در محاسبهى آمارى، اين بخش از فعاليت شركت را از توليد آن تفكيك كنيم؟ يقيناً محتملتر اين است كه اين دو نوع فعاليت به هم آغشتهاند و كار تحقيقات و توسعه مستقيماً به كار شاخههاى توليد گره خورده است. هر گونه تفكيك براى مقاصد رياضى با نقش اين دو بخش منافات دارد. بهطوركلىتر، وقتى پورات «بخش ثانويهى اطلاعات» را بررسى مىكند، درواقع همهى صنايع را ميان حيطههاى اطلاعاتى و غيراطلاعاتى تجزيه مىكند. اما پذيرفتن اين گونه جداسازى «فكركردن» و «عملكردن» فوقالعاده دشوار است. فعاليت يك سيستم كنترل عددى رايانهاى يا كاركردهاى مديريت خط توليد كه عناصر يكپارچهى توليد محسوب مىشوند، را در كدام حيطه بايد قرار داد؟ مخالفتى كه در اينجا مطرح است اين است كه پورات به دلخواه و بىضابطه در صنايع مختلف به تفكيك حيطههاى «اطلاعاتى» و «غيراطلاعاتى» پرداخته است. اين مخالفت ارزش كار پورات و ماكلاپ را از بين نمىبرد، اما يادآور مداخلهى اجتنابناپذير داورىهاى ارزشى در تدوين جدولهاى آمارى است و ترديد در مورد ظهور يك اقتصاد مبتنى بر اطلاعات را جايز مىنمايد. مشكل ديگر اين است كه آمار تراكمى، ناگزير فعاليتهاى اقتصادىِ بسيارناهمگونى را يكدست مىكند. بهطور كلى، ممكن است گفتن اينكه رشد ارزش اقتصادى برنامههاى تلويزيونى يا تبليغات تجارتى گوياى يك جامعهى اطلاعاتى است نادرست نباشد، اما احساس ضرورت تمايز ميان فعاليتها بر مبناى كيفيت آنها همچنان باقى است. اين وسواس اقتصادانان اطلاعات براى قراردادن يك برچسب قيمت بر روى همه چيز دربردارندهى اين عقوبت تأسفبار است كه در بيان ابعاد واقعاً ارزشمند بخش اطلاعاتى ناكام مىماند. اين جستوجو براى تمايز ميان شاخصهاى كمّى و كيفى جامعهى اطلاعاتى توسط ماكلاپ و پورات پيگيرى نشده است، زيرا راهى براى مقايسهى ارزش اطلاعاتى فروش چندميليونى يك نشريهى زرد مثل سان5 با فروش 400هزار نسخهاى تايمز مالى6 وجود ندارد. در ادامهى گفتار حاضر، باز به اين نكته باز خواهيم گشت اما در اينجا همين بس كه بگوييم ممكن است جامعهاى داشته باشيم كه در آن بر اساس شاخص سهم درآمد ناخالص ملى سنگينى فعاليت اطلاعاتى برترى داشته باشد اما اين مسئله فاقد پيامدهاى معنىدار در حيات اقتصادى، اجتماعى و سياسى جامعه باشد. ملتى را در نظر بگيريد كه جز لمدادن و تماشاى تلويزيون يا درخواست تفريحات نوع ديزنىلند هيچچيزى در زندگى خود نداشته باشد و شبانهروز مشغول مصرفكردن تصاوير باشد. آيا منظور از جامعهى اطلاعاتى اين است؟ 3- تعريفهاى مبتنى بر اشتغال اين رويكرد در ميان جامعهشناسان بسيار پرطرفدار است. همچنين در رابطهى نزديكى با كار يكى از مهمترين نظريهپردازان «جامعهى پساصنعتى» يعنى دانيل بل (1973) قرار دارد - عبارت «جامعهى پساصنعتى» عملاً با «جامعهى اطلاعاتى» مترادف است و خود بل هم اين دو عبارت را در نوشتهاش مترادف به كار برده است. در اين رويكرد، الگوى تغييرات ساختار اشتغال در طول زمان مورد بررسى قرار مىگيرد. بحث اين است كه هر گاه غلبهى نسبت اشتغال در حرفههاى اطلاعاتى مشاهده شد، مىتوان گفت كه به جامعهى اطلاعاتى دست يافتهايم. افول اشتغال در بخش توليد و رشد اشتغال در بخش خدمات به عنوان كاهش ميزان اشتغال در كار يدى و افزايش ميزان اشتغال در كار «يقهسفيدها» [كارمندان] تفسير مىشود. از آنجا كه مادهى اوليهى سازندهى كار غيريدى اطلاعات است - به جاى زحمت و مهارت و ابزار كه كار يدى را تشكيل مىدهد - پس افزايش چشمگير كار اطلاعات مىتواند چشمانداز آغاز جامعهى اطلاعاتى تلقى شود.شواهد اوليهاى براى پذيرفتن اين بحث وجود دارد: در اروپاى غربى، ژاپن و آمريكاى شمالى، بيش از 70 درصد نيروى كار اينك در بخش اقتصادى خدمات حضور دارند و ديگر مشاغل «كارمندى» اكثريت مشاغل را تشكيل مىدهد. بر مبناى تنها همين شواهد، به نظر معقول مىرسد كه بگوييم ما اعضاى يك جامعهى اطلاعاتى هستيم؛ زيرا «گروه غالب شاغلان متشكل از كاركنان بخش اطلاعات است». (بل 1979، ص183) تأكيد بر تغييرات ساختار اشتغال به عنوان سازندهى جامعهى اطلاعاتى در سالهاى اخير جايگزين توجه محورى گذشته به تغييرات فنآورى شده است. همچنين جا دارد بر تفاوت اين تعريف از جامعهى اطلاعاتى با تعريفى كه وجه تمايز عصر جديد را در فنآورىهاى ارتباطى و اطلاعاتى مىداند، تأكيد كنيم. در نگرش مبتنى بر تغيير ساختار اشتغال، قدرت تحولآفرين خود اطلاعات مورد توجه قرار مىگيرد نه تأثير فنآورىهاى اطلاعاتى؛ اطلاعات است كه در اشتغال مورد استفاده و بازتوليد قرار مىگيرد يا از طريق آموزش و تجربه تجسم انسانى مىيابد. چارلز ليدبيتر (1999) عنوان كتاب خود زندگى بر باد هوا را بدين منظور برگزيده تا اهميت بنيادين اطلاعات را در عصر جديد ابراز كند، در حالى كه اصطلاح مزبور توسط قدما در نكوهش افرادى به كار مىرفت كه حاضر به كسب روزى از مجراى زحمتكشيدن و عرقريختن نبودند. روزگار اينگونه نصيحتها ديگر به سر آمده است. ليدبيتر معتقد است راه امرار معاش در عصر اطلاعات همانا بر باد هواست. بحث كتاب اين است كه «زرنگبودن» و «خلاقبودن» و توانايى پرورش و بهرهبردارى از «شبكهى انسانى» بهواقع كليد يك اقتصاد «بىوزن» است (كُويْن 1997؛ درتوزوس 1997)، زيرا توليد ثروت نه محصول تلاش جسمانى بلكه حاصل «ايدهها، دانش، مهارتها، استعدادها و خلاقيت» است (ليدبيتر 1999، ص 18). در كتاب او، نمونههايى از اين نوع موفقيتها در كار طراحان، دلالان، خالقان تصوير، موسيقىدانان، بيوتكنولوژيستها، مهندسان ژنتيك و يابندگان فرصتها ذكر شده است. ليدبيتر آنچه را انديشمندان علمى به صورت منطقى نتيجه گرفتهاند، به زبانى خودمانى استدلال كرده است. طيفى از مؤلفان صاحبنظر از رابرت رايش (1991) گرفته تا پيتر دروكر (1993) و مانوئل كاستلز (1996-8) گفتهاند كه اقتصاد امروز را كسانى جان مىبخشند و پيش مىبرند كه مهمترين استعدادشان بهرهبردارى از اطلاعات است. در اين مورد، هر كس عبارت ترجيحى خود را به كار برده است: از «تحليلگران نمادين» و «متخصصان دانش» تا «كارگر اطلاعات». اما مضمون در همهى موارد يكسان است: خبرگان امروز كسانىاند كه كارشان خلق و استفاده از اطلاعات است. ممكن است در سطحى شمى و شهودى درست به نظر برسد كه نقش معدنچى در جامعهى صنعتى با نقش راهنماى گردشگرى در جامعهى اطلاعاتى متناظرند. اما درحقيقت تخصيص مشاغل به اين مقولههاى متمايز مستلزم داورى ارزشى و انتخاب سليقهاى است. محصول نهايى، يعنى يك شاخص خشك و خالى آمارى كه درصد «كارگران اطلاعاتى» را مشخص مىكند، فرآيند پيچيدهى ايجاد مقولهها و تخصيص افراد در هر گروه را فرومىپوشاند. به گفتهى پورات: «وقتى بگوييم برخى مشاغل مشخص عمدتاً با پردازش نماد سروكار دارند... يك تشخيص مقدارى قائل شدهايم، نه يك تشخيص نوعى» (پورات 1977a، ص3). براى مثال، سوزنبان راهآهن لزوماً اطلاعات قابلتوجهى در مورد خطوط و جدولهاى زمانى حركت قطارها و در مورد روالها و نقشهاى كارى دارد. او بايد با ديگر سوزنبانها در امتداد خطآهن و با كاركنان ايستگاه و متصديان لكوموتيو در ارتباط باشد و موظف است محدودهى كار خود و ديگر واحدها را بهخوبى بشناسد. لازم است دفترى دقيق و كامل از همهى ترددهاى منطقهى خود نگاه دارد و كار او از زمان اختراع تجهيزات نوين حتى مستلزم زور فيزيكى چندانى براى كشيدن اهرمها هم نيست. اما بىترديد در «عصر صنعتى»، سوزنبان راهآهن را در زمرهى كارگران يدى طبقهبندى مىكردند. برعكس، تعميركار دستگاه فتوكپى ممكن است جز در مورد مدل دستگاهى كه براى تعمير آن تعليم ديده است، اطلاع چندانى در مورد ديگر تجهيزات ادارى نداشته باشد؛ چه بسا ناچار باشد در شرايط دشوار، كثيف و نامطلوب كار كند و ممكن است براى جابهجاكردن دستگاههاى سنگين يا جايگزينكردن قطعات خرابشده به نيروى جسمانى زيادى نياز داشته باشد. اما محقق در هنگام تقسيمبندى بىشك او را در زمرهى «كارگران اطلاعات» قرار خواهد داد، زيرا سروكار او با تجهيزات عصر نوينى است كه با تعبيرهاى موردنظر پورات تطبيق مىكند. نكته بسيار ساده است: «بايد در آمارهاى نهايى كه حاصل تلقى محقق از تناسب هر شغل براى شمول در يك مقوله است، ترديد كرد.يكى از پيامدهاى اين تقسيمبندىها عدمتعيين آن دسته از مشاغل اطلاعاتى است كه از نظر راهبردى محورىتر محسوب مىشوند. اگرچه اين روششناسى تصويرى از انجام حجم بيشترى از كار در عرصهى اطلاعات را فراهم مى آورد، اما هيچ راهى براى تشخيص مهمترين ابعاد كار در عرصهى اطلاعات را ارائه نمى دهد. جستوجو براى شاخصى كمّى از كار در عرصهى اطلاعات ممكن است اين مسئله را كه چه بسا رشد برخى انواع اشتغال در اين عرصه تبعات مشخصى در حيات اجتماعى دارند، مخفى نگاه دارد. اين نكته بهويژه در مورد شاخصهاى اشتغال موضوعيت دارد؛ زيرا ويژگى كليدى جامعهى اطلاعاتى را برخى صاحبنظران «الويتحرفهها» (بل1973) خواندهاند، برخى آن را ظهور اقتدار نخبگان «ساختار فنآورى7» و موجد «دانش سازمانيافته» دانستهاند (گالبِريت 1972) و برخى نيز بر عوامل ديگرى براى مشاغل اطلاعاتى راهبردىتر تأكيد كردهاند. ناگفته نماند كه شمارش تعداد «كارگران اطلاعات» در جامعه هيچ اطلاعى در مورد سلسلهمراتبها (و نوسانات متناظر قدرت و منزلت افراد) در اختيار ما نمىگذارد. مثلاً ممكن است استدلال شود كه رشد تعداد مهندسان رايانه و متخصصان ارتباطات بسيار مهم است، زيرا تأثيرى تعيينكننده بر شتاب ابداعاتفنآورى خواهد داشت.اما رشد قابلملاحظهترِ تعداد مددكاران اجتماعىبراى رسيدگىبه پيرى جمعيت جامعههاى صنعتى، افزايش طلاق و بزهكارى چه بسا هيچ ربطى به ظهور عاجل جامعهى اطلاعاتى نداشته باشد، هرچند كه يقيناً مددكاران اجتماعى همراه با متخصصان فنآورى اطلاعات و ارتباطات زيرمقولهى «كارگران اطلاعاتى» طبقهبندى مىشوند. شايد با اشاره به تحقيقى كه توسط تاريخدان اجتماعى، هارولد پركين، انجام پذيرفته است، بهتر بتوانيم ضرورت تشخيص كيفى ميان گروههاى مختلف «كارگران اطلاعاتى» را بيان كنيم. او در كتاب ظهور جامعهى حرفهاى (1989) مىگويد كه تاريخ انگليس از 1880 به بعد را مىتوان كلاً بر اساس برجسته شدن «افرادى حرفهاى» نوشت كه به لطف «سرمايهى انسانى ايجادشده بر اثر آموزش و تقويتشده با... حذف ناكارآمدان» (ص2) حكم مىرانند. وى معتقد است تخصص گواهى شده «اصل نظم دهنده به جامعهى پس از جنگ» بوده است (ص 406) و متخصصان اينك جايگزين گروههاى مسلط پيشين (تشكلهاى كارگرى، سرمايهدارى كارآفرين و اشراف زميندار) شده و ارزشهاى حرفهاى خدمت، صلاحيت و كارآمدى را جايگزين آراى كهنهى آنان (تعاون و همبستگى، مالكيت و بازار، ولىنعمتان جنتملن) كردهاند. درست است كه افراد حرفهاى در بخش خصوصى و بخش دولتى اختلافات جدى دارند، اما پركين اين را نزاعى درونگروهى در درون «جامعهى حرفهاى» مىخواند؛ جامعهاى كه افراد غيرمتخصص در آن جايى ندارند و اعضاى برخى مفروضات بنيادين را با يكديگر تشريك مىكنند (بهويژه الويت تخصص تعليمديده و پرداخت پاداش بر اساس شايستگى). بحث اَلوين گولدنر (Alvin Gouldner) در مورد «طبقهى جديد» به نحو جالبى مكمل نظرات پركين است. گولدنر نوعى جديد از كارمند را كه در قرن بيستم رشد كرده است، معرفى مىكند؛ «طبقهى جديدى» كه «از روشنفكران و تحصيلكردگان فنى تشكيل شده است» (گولدنر 1978، ص153). اين طبقه اگرچه تا حدودى منفعتطلب و غالباً فرمانبردار گروههاى صاحبقدرت است اما درعينحال مىتواند تسلط شركتهاى بزرگ و رهبران احزاب را به چالش بكشد. «طبقهى جديد» علىرغم اين نيروى بالقوه در درون خود، به انحاى گوناگونى دچار تفرقه است. تضاد اصلى ميان افراد كمابيش فنسالار و سازشپذير اين طبقه با روشنفكران انسانگرايى است كه منتقد نظام موجودند و ماهيتى آزادىخواه دارند. اين مسئله تا حدود زيادى در قالب تضادى كه هارولد پركين ميان افراد حرفهاى بخش خصوصى و دولتى معرفى مىكند، قابلبيان است. براى مثال، غالباً مىبينيم كه حسابداران بخش خصوصى محافظهكارند، در حالى كه روشنفكران علوم انسانى معمولاً از گرايشهاى راديكالترى برخوردارند. حرف ما در اينجا اين است كه گولدنر و پركين هر دو تغييرات مشخصى را در درون حيطهى كار اطلاعات شناسايى كردهاند كه دربردارندهى پيامدهاى مهمى براى كل جامعه است. از نظر گولدنر، «طبقهى جديد» قادر است ادبياتى را براى گفتوگو و مناظره در مورد جهتگيرى تحولات اجتماعى در اختيار ما قرار دهد. اين در حالى است كه پركين معتقد است افراد حرفهاى آرمانهاى جديدى را براى تنظيم امور اجتماعى خلق مىكنند. اگر بخواهيم در نوشتههاى اين متفكران به دنبال شاخصى براى جامعهى اطلاعاتى باشيم، به سمت تشخيص كيفيت سهم هر يك از گروههاى شغلى در درون «كارگران اطلاعات» كشيده مىشويم. صرفنظر از اينكه با هر يك از دو تفسير يادشده موافق باشيم يا خير، مشكل تعريف جامعهى اطلاعاتى بر اساس شمار خام «كارگران اطلاعاتى» روشن به نظر مىرسد. از نظر گولدنر و پركين، اين افزايش عددى نكتهى اصلى نيست. درواقع، هر يك از گروههاى موردنظر آنها از منظر نسبت جمعيتى همچنان در اقليتى محض است. 4- تعريفهاى مبتنى بر موقعيت مكانى اگرچه اين مفهوم از جامعهى اطلاعاتى از جامعهشناسى و نيز علم اقتصاد بهره مىگيرد، اما هستهى مركزى آنها نوع خاص تأكيد جغرافيا بر مكان است. توجهى اصلى در اينجا بر شبكههاى اطلاعرسانى است كه نقاط مختلف را به هم مىپيوندند و درنتيجه اثرات عميقى بر سازماندهى زمان و مكان دارند. با تبديلشدن شبكههاى اطلاعرسانى به مظاهر مهم نظام اجتماعى در سالهاى اخير، مفهوم بالا به شاخص بسيار پرطرفدارى براى تعيين پيدايش جامعهى اطلاعاتى بدل گشته است. محوريت شبكههاى اطلاعرسانى كه مىتوانند نقاط مختلفى را در درون و ميان ادارهها، شهرها، منطقهها، قارهها و كل جهان به هم متصل كنند، امرى طبيعى است. همانطور كه شبكهى انتقال نيرو سراسر يك كشور را پوشش مىدهد و هر كس در صورت برخوردارى از اتصال مناسب مىتواند به دلخواه خود بدان دسترسى يابد، به همين ترتيب مىتوان اينك يك «جامعهى مخابراتى» را تصور كرد كه در سطح ملى، بينالمللى و كل جهان عمل كرده، نوعى «مدار اتصال اطلاعاتى» را در اختيار خانهها، مغازهها، ادارهها، دانشگاهها و حتى افراد سيار حامل تلفن و رايانهى همراه قرار مىدهد (بارون و كِرنو 1979). همهى ما بهطور فزايندهاى در اتصال با نوعى شبكه قرار مىگيريم. اين شبكهها به نوبهى خود دامنه و ظرفيت خود را بهطور تصاعدى افزايش مىدهند (اورى 2000). هر يك از ما شخصاً در سطوح مختلفى با اين شبكهها روبهرو مىشويم: در پايانهى پرداخت الكترونيك فروشگاهها، در دسترسى به اطلاعات از فراسوى قارهها، در ارسال پيامهاى الكترونيك براى يك همكار و يا در تبادل اطلاعات از طريق اينترنت. مدار اتصال اطلاعاتى در سطح بانكهاى بينالمللى، سازمانهاى بينادولتى و روابط ميان شركتهاى بزرگ به نحوى جنونآميزتر در تكاپوست، هرچند ما شخصاً اين حيطه از «فضاى مجازى [سايبر]» را تجربه نكرده باشيم. يك باور پرطرفدار در اين ميان اين است كه شاهراههاى اطلاعاتى باعث تأكيد نوظهورى بر جريان اطلاعات مىشوند (كاستلز 1996) و اين باعث بازنويسى بنيادين روابط مكان-زمان مىگردد. در «جامعهى شبكهاى» محدوديتهاى ساعت و فاصله در اساس تعديل شدهاند. شركتها و حتى افراد قادرند امور خود را با كارآمدى در مقياسى جهانى مديريت كنند. محققان دانشگاهى ديگر لازم نيست سفر كنند تا از كتابخانهى كنگره بهره بگيرند، زيرا مىتوان از طريق اينترنت پاسخ هاى لازم را از اين كتابخانه گرفت. ديگر ضرورتى ندارد شركتها مديران خود را روانهى فروشگاههاى آسياى دور كنند تا بدانند در آنجا چه مىگذرد، زيرا ارتباطات رايانهاى نظارت مستمر و منظم از راه دور را امكانپذير ساخته است. بسيارى معتقدند اين شرايط آغازگر تحولى اساسى در نظام اجتماعى جامعههاى بشرى است (مالگان 1991)، تحولى چنان بزرگ كه مىتوان آن را نوعى انقلاب محسوب كرد. هيچكس نمىتواند انكار كند كه شبكههاى اطلاعات از ويژگىهاى بارز جامعهى معاصرند: وجود ماهوارهها ارتباطات آنى را در سراسر جهان امكانپذير مىكنند، مىتوان در آن واحد از آكسفورد تا لوس آنجلس، توكيو و پاريس به يك بانك اطلاعاتى دسترسى يافت و دستگاههاى نمابر و سيستمهاى به همپيوسته رايانهاى جزء روال عادى كسبوكار امروزين شده اند. اما همچنان اجازه داريم بپرسيم: چرا بايد وجود شبكههاى اطلاعرسانى تحليلگران را به تخصيص عنوان «جامعهى اطلاعاتى» براى بعضى جوامع وا دارد؟ و اگر اين پرسش را بپرسيم، باز هم بلافاصله با مشكل عدمدقت در تعريفها روبهرو خواهيم شد. براى مثال، يك شبكه از چه نقطهاى به بعد يك شبكه است؟ آيا حرفزدن دو نفر با هم از طريق تلفن را بايد يك شبكه بدانيم يا انتقال حجم عظيم دادهها ميان پورتهاى سيستمهاى رايانهاى؟ اگر ادارهاى از اتصال اينترنتى برخوردار باشد، شبكه برقرار شده است يا كافيست مثلاً از پايانهاى در منزل بتوان با بانك يا فروشگاه محل تماس گرفت؟ اين پرسش كه چه چيز وجود شبكه را احراز مىكند درواقع پرسشى بسيار مهم است. مشكلاتى كه با طرح اين سؤال آشكار مىشود، صرفاً به سطوح مختلف برقرارى شبكه محدود نمىشود بلكه مسئلهى چگونگى تعيين نقطهاى كه از آن به بعد وارد «جامعهاى اطلاعاتى/شبكهاى» شدهايم هم مطرح است. مسئلهى ديگر اين است كه آيا به تعريف فنآورانه از اطلاعات بازگشت مىكنيم؛ يعنى شبكهها را به مثابهى سيستمهاى فنآورانه مىبينيم يا اينكه تأكيد بر جريان اطلاعات به عنوان ويژگى متمايزكنندهى عصر حاضر را مناسبتر مىانگاريم؟ در صورت نخست، بايد گسترش پوشش فنآورى آىاسدىاِن8 (شبكهى يكپارچهى خدمات ديجيتال) را شاخص گرفت؛ اما مؤلفانى كه اندك تدبيرى در چگونه انجام اين كار كردهاند، اندكاند. در حالت دوم، پرسشى كه بايد پرسيد اين است كه چقدر اطلاعات؟ و اينكه چرا بايد حجم و سرعت بالاتر جريان اطلاعات نشانگر عصر جديدى باشد؟ سرانجام اينكه مىتوان ادعا كرد شبكههاى اطلاعات مدتها است كه وجود دارند. از نخستين روزهاى پُست و در تمامى طول عصرِ تجهيزات و تلگراف تلفن، بخش قابلتوجهى از حيات سياسى، اجتماعى و اقتصادى بشر بدون استفاده از اين شبكههاى اطلاعرسانى غيرقابلتصور بوده است. با توجه به اين وابستگى ديرپا و همواره روبهافزايش، چرا بايد صاحبنظران تنها امروزه به فكر مفاهيمى چون «جامعهى اطلاعاتى» افتاده باشند؟ 5 - تعريفهاى مبتنى بر فرهنگ آخرين دسته از تعريفهاى جامعهى اطلاعاتى ناظر بر مفهومى است كه بهسهولت كامل قابلپذيرش است اما اندازهگيرى آن از همه دشوارىتر به نظر مىرسد. همهى ما بر اساس الگوى زندگى روزمرهى خود از افزايش فوقالعادهى اطلاعات جارى در اجتماع آگاهيم. مقدار اطلاعات موجود بهوضوح از هر زمانى در گذشته بيشتر است. در انگليس، تلويزيون از اواسط دههى 1950 در سطح وسيعى مورد استفاده بوده اما پخش برنامههاى تلويزيونى امروزه به پديدهاى بيستوچهارساعته بدل گشته است. پخش برنامهها در اين كشور از يك كانال به پنج كانال افزايش يافته و اينك ويدئو، تلويزيون كابلى، كانالهاى ماهوارهاى و حتى خدمات اطلاعرسانى رايانهاى را نيز دربر مىگيرد. اتصال رايانهها به اينترنت و پيدايش رايانههاى كفدستى9 شاهد اين گسترش سيلآسا است. امروزه، حتى نسبت به 10 سال پيش حجمِ بهمراتب بيشترى پخش راديويى در سطح محلى، ملى و بينالمللى وجود دارد. از اين گذشته، امروزه ديگر راديوها به اتاق نشيمن محدود نيستند و به تمامى نقاط خانه و خودرو و اداره تسرى يافتهاند. استفاده از واكمن، پخش راديويى را درواقع به حضورى هميشگى در همهى نقاط بدل كرده است. سينما مدتها است بخش مهمى از محيط زيست اطلاعاتى انسان را تشكيل مىدهد اما فراوانى سينما امروز پيشتر از هميشه است: هنوز هم مىتوان براى تماشاى آن به سالن سينما رفت، اما فيلم را امروزه از طريق تلويزيون و كرايه يا خريد ويدئو نيز مىتوان ديد.محال است در امتداد خيابانى راه برويم و متوجه تابلوهاى تبليغاتى و ويترين مغازهها نشويم. در هر ايستگاه قطار يا پايانهى اتوبوسرانى با وفور كتابهاى جيبى و مجلات ارزانقيمت روبهرو مىشويم. علاوه بر اينها، نوار ضبطصوت، سىدىهاى صوتى و راديو همگى نسبت به گذشته مقادير بهمراتب بيشترى موسيقى، شعر، نمايشنامه و آموزش را در اختيار مردم قرار مىدهند. روزنامهها در سطح وسيعى در دسترساند و بسيارى عنوانهاى خبرى را در قالب خبرنامههاى رايگان دريافت مىكنيم. دريافت تبليغات پستى به صورت امرى روزمره درآمده است. همهى اينها نشانهى آناند كه ما اعضاى جامعهاى سرشار از رسانهايم. اما ويژگى اطلاعاتى جهان امروز ما از آنچه از اين نشانهها برمىآيد، بهمراتب نافذتر است. اين نشانهها گوياى آناند كه در جهان امروز، رسانههاى جديد ما را احاطه و پيامهايى را به ما منتقل مىكنند كه ممكن است اصلاً به آنها واكنش نشان ندهيم. اما حقيقت محيط زندگى اطلاعاتزدهى ما بسيار از اين عميقتر است و نقش عمدهترى در شكلدادن به وجود ما دارد. براى مثال، به ابعاد اطلاعاتى لباسهايى كه مىپوشيم يا به مدل مو و آرايش چهرهها و همهى روشهايى كه با استفاده از آنها امروزه تصويرى از خويش را ايجاد مىكنيم، توجه كنيد. تأمل در پيچيدگىهاى صنعت مُد و ظرافتِ ترفندهايى كه روزانه خود را به منظور ارائه به جهان توسط آنها طراحى مىنماييم گوياى اين است كه امروزه در مقايسه با گذشته تعامل اجتماعى دربردارندهى ميزان بهمراتب بيشترى محتواى اطلاعاتى است. زينت اندام، پوشيدن لباس و آرايش كردن از ديرباز روشهاى متداولى براى ابراز منزلت، قدرت و تعلق اجتماعى بوده، اما روشن است كه عصر حاضر اهميت نمادين لباس و اندام را تشديد كرده است. وقتى فقدان طيف معنا در لباس رعايا را كه پوشش اصلى انسان در طول قرون بوده است در نظر بگيريم يا در يكنواختى لباسهاى طبقهى كارگر صنعتى در طول روز كارى تا دههى 1950 ميلادى تأمل كنيم، آنگاه است كه انفجار معنا در چارچوب لباسپوشيدن از آن هنگام تاكنون را درك خواهيم كرد. دردسترسبودن لباسهاى ارزانقيمتِ مُدروز و امكان تقبل مالى برخوردارى از آنها، دردسترس قرارداشتن همهجور گروه اجتماعى با فرهنگها و سبكهاى متفاوت زندگى، همه باعث مىشود تا حجم محتواى اطلاعاتى را كه حتى در اندام ما نهفته است، درك كنيم. فرهنگ معاصر به نحو انكارناپذيرى نسبت به اسلاف خود انباشتهتر از اطلاعات است. وجود ما در محيطى اشباعشده از رسانههاست كه معناى زندگى را اساساً به نمادسازى و تبادل (يا تلاش براى تبادل) پيام در مورد خود و ديگران كاهش مىدهد. در بهرسميتشناختن اين انفجار نمادها است كه بسيارى مؤلفان ادعا مىكنند انسان به يك جامعهى اطلاعاتى گذار كرده است. نادرند مؤلفانى كه بخواهند مقدار اين رخداد را بهطور كمّى اندازه بگيرند. معمولاً بحث از اصل مبرهنبودن زندگى ما در دريايى از نشانهها، دريايى عميقتر و سرشارتر از هر عصرى در گذشته، شروع مىشود. تناقضآميز اين است كه همين انفجار اطلاعات بسيارى از مؤلفان را به حتميت مرگ نشانه قانع كرده است. نتيجهى غيرمنتظره اينكه در محاصرهى نشانهها زندگى مىكنيم، خود را با نشانهها مىپوشانيم و هيچجا از هجوم آنها در امان نيستيم؛ اين است كه معنا فرومىپاشد. به گفتهى ژان بودريار: «اطلاعات بيشتر و بيشتر مىشود و معنا كمتر و كمتر» (1983، ص 95). از اين نظر، نشانهها روزگارى ناظر به مرجعى بودند (مثلاً لباس نشانهى يك منزلت اجتماعى معين بود يا شعار سياسى نشانهى يك فلسفهى خاص). اما در دوران پسامدرن، چنان در تار عنكبوت نشانهها دستوپا مىزنيم كه نشانه مابهازاى خود را از دست داده است. نشانهها از هر سو به سمت ما مىآيند و چنان متكثر و متغير و ضدونقيضاند كه قدرت نشاندادن آنها محو مىشود. علاوه بر اين، مخاطبان همچنان خلاقيت، خودآگاهى و قدرت تميز دارند كه همهى نشانهها را به ديدهى ظن و سؤال مىنگرند و بنابراين نشانهها بهسهولت از معناى معهود خود وارون و شكسته و از نو تفسير مىگردند. با كاهش روزافزون دانايى ناشى از تجربهى مستقيم، روشن است كه نشانهها ديگر نمىتوانند به نحوى سرراست و يكبهيك، نمايندهى يك چيز يا يك شخص خاص باشند. پس اين مفهوم كه نشانه نمايندهى «واقعيت» در خارج از خود است، بىاعتبار مىشود. اينك ديگر نشانهها خودمرجع شدهاند: اين شبيهسازىها همهى آن چيزى را تشكيل مىدهند كه هست. اگر بخواهيم از عبارات خود بودريار استفاده كنيم، نشانهها اينك «بيشواقعيت10»اند. اين وضعيت را مردم بلافاصله بازمىشناسند: ممكن است فردى را كه عمداً براى ايجاد تأثير خاصى لباسى خاص پوشيده باشد مسخره كنند، اما اذعان مىكنند كه همه اينطورند. نسبت به سياستمدارانى كه تصوير خود در رسانهها را از طريق روابط عمومى قوى «مديريت» مىكنند سوءظن دارند اما مىپذيرند كه كار سياست همين بازى با اطلاعات است. در اين مورد، بايد بپذيريم كه دليل عدماشتياق مردم به نشانههاى راستين اين است كه آنها درك مىكنند كه ديگر حقيقتى باقى نمانده است. از اين نظر، ديگر وارد عصر «تماشا» شدهايم؛ عصرى كه در آن مردم مىدانند كه هر نشانهاى مىتواند مصنوعى و دروغين باشد. (مىگويند «اين چيزى نيست جز يك فرصت تبليغاتى جديد براى نخستوزير» يا اينكه «مونتاژ خبرى است» يا اينكه «جك داشت نقش گندهلاتها را بازى مىكرد».) انسان در اين عصر، مصنوعىبودن نشانههايى را نيز كه در بازآفرينى خود به كار مىبرد پذيرفته است («بگذار تيپ بزنم»، «داشتم نقش "مادر دلسوز" را بازى مىكردم»). درنتيجه، نشانهها معناى خود را از دست مىدهند و مردم در ملاقات با يكديگر هر چه دوست داشته باشند، برداشت مىكنند (كه معمولاً با معنايى كه در ابتدا موردنظر بوده بسيار فاصله دارد). بعد در تلفيق نشانهها براى خانهها و ادارهها و جسم خود از تصنعىبودن نشانهها ذوق مىكنيم و «بازيگوشانه» تصاوير نامربوط را درهم مىآميزيم بىاينكه قصد ابراز معناهاى خاصى را داشته باشيم. برعكس، لذت ما به واسطهى همين تقليد تمسخرآميز است. بنابراين، در اين جامعهى اطلاعاتى، «مجموعهاى از معناها را داريم كه بدون هيچ معنايى منتقل مىشوند» (پوستر 1990، ص 63). اين مفهوم از جامعهى اطلاعاتى در سطح تجربى بهسهولت قابللمس است اما از نظر تعريف از همهى مفهومهايى كه در اين مورد برشمرديم آشفتهتر است. با درنظرگرفتن فقدان معيارى كه بتوان به كمك آن رشد كاربرد نشانهها را در سالهاى اخير اندازه گرفت، درك اينكه انديشمندان پسامدرنى مانند مارك پوستر (1990) چگونه «شيوهى اطلاعرسانى» نوين را ويژگى بارز زمان ما قلمداد مىكنند، دشوار به نظر مىرسد؛ جز احساس اينكه امروزه تعامل نمادين بيشتر شده است چه دليلى براى دانستن نكتهى مزبور وجود دارد؟ و جز تفاضل درجات، چه مبنايى براى تمايز قائلشدن ميان اين جامعه و مثلاً جامعهى دههى 1920 ميلادى وجود دارد؟ در گفتارهاى بعد11 خواهيم ديد كه انديشمندان «وضعيت پسامدرن» در باب ويژگى فرهنگ معاصر حرفهاى جالبى براى گفتن دارند، اما در تعيين تعريفى روشن از جامعهى اطلاعاتى گرفتار دردسرند. ادامه دارد
مطلبهای دیگر از همین نویسنده در سایت آیندهنگری:
|
بنیاد آیندهنگری ایران |
پنجشنبه ۹ فروردين ۱۴۰۳ - ۲۸ مارس ۲۰۲۴
انسان گلوبال
|
|