10 سال پس از 11 سپتامبر، زمان مناسب و البته ضروري اي است تا پيامدهاي اين واقعه در دنيا مورد بررسي قرار گيرد. به همين مناسبت با «دكتر داوود هرميداس باوند» به گفت وگو نشسته ايم. شهرت باوند كه بدون ترديد ماحصل عمري تحليل و ارزيابي مسائل جهاني و البته كار آكادميك است، هر مصاحبه كننده يي را از معرفي وي بي نياز مي كند. باوند متخصص حقوق و روابط بين الملل است و به همين خاطر گفت وگوي ما با او، هم به روابط بين الملل و مسائل روز سر مي كشد و هم به حقوق بين الملل. باوند معتقد است كه «راهكار نظامي» پس از 11 سپتامبر برخلاف آنچه از سوي مبلغان آن به جهانيان عرضه مي شد، نتوانسته در حل معضلات خاورميانه و كشورهاي عربي، پيرامون «مساله تروريسم» ميسر افتد. به زعم وي اما، اين انقلاب هاي عربي اخير در منطقه است كه توانسته طومار جنايت و ترور را در هم پيچد.
آقاي دكتر، در دهمين سالگرد حادثه 11 سپتامبر قرار داريم: حادثه يي كه پس از آن مفهوم «مبارزه با تروريسم» به مباحث روابط بين الملل اضافه شد و دست اندركار بسياري از تغييرات سياسي در خاورميانه و ديگر نقاط جهان شد. به نظر شما اين مفهوم پس از 10 سال تا چه اندازه هنوز كارآيي دارد. يعني بطور مشخص مي توان آن را همچنان سنگ بناي ديپلماسي امريكا دانست؟
همانطور كه گفتيد، مساله «مبارزه با تروريسم» پيامد رويداد 11 سپتامبر بود. اكنون مشخص شده است كه تروريسم، يك واقعيت جدي در جهان امروز است. اقدامات انتحاري فراواني در عراق، افغانستان، پاكستان و اخيرا در هندوستان و برخي كشورهاي عربي جريان دارد. اين جريان جديد تروريستي برخلاف گذشته مبتني بر مباني ارزشي است. يعني آن عده يي كه تحت القائات، باورها و آموزش هاي فناتيك هستند، عامل تحركات تروريستي اند. اگر چه نمي توان از مشكلات سياسي و اجتماعي در برخي از كشورها كه پايگاهي براي رشد تروريسم هستند چشمپوشي كرد. در گذشته اما جريان هاي ترور به برخي از جنبش هاي آزادي بخش و تماما سياسي اطلاق مي شد. در بسياري از نقاط جهان از خاورميانه گرفته تا خاور دور، از آفريقا تا امريكاي لاتين، جنبش هاي استقلال طلبانه يي وجود داشتند كه مثلاديگران، ترور را به عنوان بخشي از حركت سياسي آنها در نظر مي گرفتند. از جمله مي توان به گروه هايي چون «احمد جبرييل» و جنبش هاي حاضري چون «فتح» و «حماس» در فلسطين اشاره كرد. درست است كه امروز جنبش حماس در ليست ترور امريكا قرار دارد اما آنچه واقعا مي توان از آن به عنوان شبكه هاي تروريستي سخن گفت، اقداماتي است كه همگي منتسب به شبكه القاعده است. ترورهاي اين گروه به عنوان بخشي از دستورات ديني توجيه مي شود. شما در گذشته اما نمي توانستيد چنين توجيهات صرفا ديني و ارزشي را بيايد. تفاوت ديگر تروريسم كنوني با گذشته در گستره جغرافيايي آن است. جنبش هاي سياسي گذشته در داخل مرزهاي يك استان، يك منطقه يا نهايتا يك يا دو كشور عمل مي كردند امروز اما از «شبكه» القاعده ياد مي شود. يعني اين شبكه محدود به يك يا دو كشور نيست، بلكه گستره جغرافيايي آن را بايد در سطح قاره ها بررسي كرد. مجموعا آنكه تروريسم اساسا يك واقعيت زنده در جهان كنوني است و يك شبه نمي توان آن را از ميان برد. به همين خاطر برخي ها نيز معتقدند تا زماني كه كانون تروريسم از ميان نرفته است نمي توان مبارزه با تروريسم را تعطيل كرد. در واقع اين به نوعي به گفتار «لنين» ارجاع مي دهد كه براي مبارزه با مالاريا، به جاي پشه كشي بايد باتلاق ها را خشك كرد.
مساله در همين مبارزه است. اينكه دستاورد 10 ساله مبارزه با تروريسم را مي توان موفقيت آميز خواند يا خير.
امريكا و غرب بر آن بودند كه براي به نتيجه رسيدن اين مبارزه بايد ساختار سياسي و اجتماعي كشورهاي خاورميانه و عربي را تغيير داد و پروسه دموكراتيزاسيون را در آنها پي گرفت. يعني مي خواستند به هر نحوي كه شده اين پروسه را در آن كشورها جريان دهند. در اين راه آنها مي خواستند كشور عراق را به عنوان الگويي به جهانيان معرفي كنند كه چگونه از استبداد و مونارشي به دموكراسي تغيير رويه داد. با اين وجود اين پروژه به شكست انجاميد و مشخص شد آنچه كه از دخالت در عراق حاصل آمده است تا چه مقدار از تصويري كه از «عراق آينده» به جهانيان عرضه مي شد دور است. پس از همه اينها مساله انقلاب هاي عربي پيش آمد و تازه مشخص شد كه اين كشورها آبستن چه نوع واقعيتي هستند...
بسياري معتقدند كه انقلاب هاي عربي مبارزه با تروريسم را تغيير داده است و به قول شما نشان مي دهد كه در كشورهاي عربي چه نوع واقعيتي در جريان است. به نظر مي رسد كه مردم با حضور در اين انقلاب ها متوجه شده اند كه راه دستيابي به آنچه كه حقيقت مي پندارند از رهگذر حضور در جنبش هاي سياسي اعتراضي، تظاهرات، اعتصاب ها و اين دست كنش هاست تا آنكه جان خود را در راه حمله هاي تروريستي از دست بدهند.
در واقع اگر بخواهيم انقلاب هاي عربي را از زاويه مساله يي كه شما مطرح كرديد در نظر بگيريم، اين انقلاب ها كار مبارزه با تروريسم را آسان تر كرده اند. خواسته هاي تمام اين انقلاب ها دستيابي به حقوق برابر، دموكراسي و از ميان رفتن حكومت هاي مستبد و موروثي است. اين خواسته ها همان چيزي است كه 10 سال پيش غرب مي كوشيد آن را با زور به اين كشورها آورد. قطعا با درگرفتن اين حركات سياسي، اقبال عمومي به جريان هاي تروريستي نيز به نحو قابل توجهي فروكش كرده است. پر بيراه نيست كه هم امريكا و هم ساير كشورهاي غربي به زعم آنكه هم پيمان قديمي حكام مستبد منطقه بودند، از قيام هاي عربي حمايت و در برخي از آنها به مانند مورد ليبي مستقيما دخالت كردند تا به پيروزي رسد. همانطور كه شما گفتيد در پرتو اين انقلاب ها صحبت از تروريسم و پيامدهاي آن بشدت مشكل است. انتظار دنيا اين است كه از رهگذر قيام هاي مردمي كه در تونس، مصر و ليبي به پيروزي رسيدند و در ديگر كشورها نيز همچنان ادامه دارد، جوامعي سر بيرون آورند كه يك جامعه مدني قابل توجه ساخته و آن را پاس بدارند. از اين طريق مي توان به آنچه قبلاگفتم يعني مبارزه با كانون تروريسم نايل آمد. انقلاب هايي كه از آن صحبت مي كنيم اين حقيقت را به خوبي روشن ساختند كه اولابا دستيابي به يك جامعه دموكراتيك مي توان اميدوار به از ميان رفتن تروريسم بود و ثانيا دموكراتيزاسيون را نمي توان به زور و جنگ آورد.
با اين وجود صداهايي از اين سو و آن سو به گوش مي رسد كه بي ثباتي ناشي از اين انقلاب ها مي تواند محلي امن براي نفوذ شبكه هاي تروريستي ايجاد كند...
حقيقت اين است كه نظام هاي استبدادي هيچگاه اجازه نمي دهند پايگاهي مقبوليت مردمي پيدا كند. كار احزاب و گروه هاي اجتماعي به هم پيوند زدن مردم و جمع آنها حول خواسته هايي مشترك است. براحتي مي توان افرادي كه در اين بخش ها حضور دارند را سازماندهي كرد تا هر چه زودتر آنچه را طلب مي كنند به دست آورند. به همين خاطر است كه نظام هاي استبدادي نمي توانند اين دسته جات اجتماعي را تحمل كنند. در اين نظام ها، فقدان سازماندهي، جامعه مدني سازمان يافته، گروه هاي اجتماعي كه مي توانند پيوندهاي ارگانيك به وجود آورند و همچنين احزاب كاملابه چشم آمدني است. هر جايي نيز كه خبر از وجود حزبي است، آن نظام را بايد تك حزبي دانست كه رياست آن را صرفا سران حكومت بر عهده دارند و كارش بازتوليد منافع كلان حاكميت است. نتيجه فقدان اين گروه هاي اجتماعي در آنجا خود را نشان مي دهد كه هر زمان چنين جوامعي به بن بست مي رسند يا آنكه تغييرات بنيادين سياسي و اجتماعي در آنها درمي گيرد هيچ آلترناتيو موثري وجود ندارد كه بتواند اوضاع را به خوبي كنترل و از وقوع رخدادهاي مضر جلوگيري كند. در اين شرايط معمولانياز به زمان است تا اين گروه هاي اجتماعي براي مديريت كشور به وجود آيند. حال كه اين آلترناتيو موثر وجود ندارد اين جوامع در فرآيند اوليه دچار نوعي تشتت نسبي مي شوند. اوضاع بهم ريخته است و امكان پيش بيني سخت مي شود. هر تفكري جداي از سايرين مي خواهد منافع زودگذر، كوچك و موقت خود را محقق سازد. در اين شرايط اوضاع به كل از كنترل خارج مي شود كه مطمئنا نمونه هاي زيادي از آن را تا به حال ديده ايد. حالاتا شكل گيري ماهيت حكومت بعدي فرصتي به وجود مي آيد تا برخي فضاها براي رخنه شبكه هاي تروريستي حاصل شود. بنابراين ايراد نخست را بايد متوجه همان حكومت هاي استبدادي سابق دانست. با اين وجود، تفاهمي كه امروز ما ميان نيروهاي سياسي در كشورهايي چون مصر، تونس و ليبي مي بينيم شرايط را براي آنچه كه به قول شما شنيده مي شود سخت مي كند. بويژه آنكه همه نيرو هاي انقلابي اين كشورها بر سر دستيابي به دموكراسي متفق القولند و دست كم وعده ايجاد يك جامعه دموكراتيك را داده اند. اينها نكات مهمي هستند و اين پيام را به روشني صادر مي كند كه فضا قرار نيست بمدت طولاني بي ثبات باشد تا فرصت نفوذ و رشد شبكه هاي تروريستي ايجاد شود. در كلامي كلي تر، چنانچه نيروهاي انقلابي بتوانند يك همبستگي مقطعي ميان خود ايجاد كنند، بر نظم و نسق دادن نسبي به شرايط توانا خواهند بود. در واقع اين همبستگي نسبي، آن تشتت هايي كه معمولاپس از تغييرات بنيادين سياسي به وجود مي آيد را كنترل و دامنه هاي آن را كوچك خواهد كرد. اوضاع در زمان كمتري به حالت اوليه و ثبات بازخواهد گشت و مجددا با كشوري كه داراي قوايي مركزي كه فضا را براي جريان هاي تروريستي تنگ خواهد كرد روبرو خواهيم بود.
به پرسش نخست بازمي گردم. در پرتو استراتژي جديد پس از 11 سپتامبر قرار بود كه تروريسم در خاورميانه از ميان برود اما الان شاهديم كه اين موضوع به اروپا نيز راه يافته است. براي مثال در نروژ، يك حركت تروريستي كه اتفاقا برگرفته از القائات افراطي مسيحيت بود شمار زيادي كشته برجاي گذاشت.
اتفاق نروژ را نمي توان دقيقا هم جنس آن چيزي دانست كه موضوع استراتژي مبارزه با تروريسم بود. تحقيقات پليس در نروژ هم نشان داد كه اين اقدام كاملافردي بود. به واقع اين نگرش، موضوع جديدي در اروپا نيست بلكه در گذشته نيز سابقه دارد و تاكنون ادامه پيدا كرده است. نگرشي كه آن واقعه را در نروژ پديد آورد، در ديگر كشورهاي اروپايي هم به چشم مي خورد. در فرانسه و پس از بازگشت يك ميليون فرانسوي از الجزاير، برخي از فرانسوي ها نسبت به اقليت الجزايري همين نگاه را داشتند و امروز هم معتقد به حذف آنها هستند. حتي «ژان ماري لوپن» سياستمدار فرانسوي كه تا نامزدي رياست جمهوري هم پيش رفت، خود از الجزاير آمده بود و همين نگرش توامان ترور و وحشت را داشت. دختر او حتي موفق به راهيابي به پارلمان فرانسه شده و حزب تحت رهبري اش توانسته 50 تا 60 كرسي را نيز به دست آورد. در آلمان هم نئونازي ها حملات مستمري به اقليت ترك در اين كشور دارند. به واقع در اين كشورها اعتراضاتي شبيه به موضوع نروژ نسبت به آثار و تبعات اجتماعي و فرهنگي مهاجرت آسيايي ها و آفريقايي ها وجود دارد و نبايد آن را چيز جديدي دانست. و نكته جالب آنكه مقامات دولتي نروژ از اينكه يك نروژي مرتكب اين اعمال شده بود خوشحال بودند چراكه اگر فردي از اقليت هاي حاضر در نروژ چنان اعمال تروريستي را به وجود مي آورد قطعا جامعه عليه اين اقليت ها بسيج مي شد و با ادامه بدرفتاري نسبت به اقليت ها و واكنش در برابر آن، دور تازه و فكر مي كنم بي پاياني از خشونت در اين كشور درمي گرفت. اين خود نشان مي دهد كه موضوع در نروژ دست كم از آن جنسي نبود كه پيش تر در افغانستان، پاكستان و حتي امروز در هندوستان به وقوع مي پيوندد.
به نظر مي رسد كه پس از 11 سپتامبر يك رويكرد نظامي بر روابط بين الملل و به تبع آن حقوق بين الملل سايه افكنده است. «آنتونيو كاسه سه» حقوقدان برجسته بين المللي، از اين موضوع با عنوان «فروپاشي برخي بنيادهاي اساسي حقوق بين الملل» ياد مي كند. آيا شما قايل به وجود اين رويكرد جديد هستيد؟ و اگر چنين است حد و مرزهاي آن را چگونه تحليل مي كنيد؟
كاملامشخص است. پس از 11 سپتامبر قدرت هژمونيك جهاني تلاش مي كرد تا مسائل خود را از طريق رهيافت هاي نظامي حل و فصل كند و به مقصود برسد. حمله به افغانستان و عراق را مي توان نمونه هاي برجسته يي از اين موضوع دانست. در همان ايام بشدت نسبت به خطر درگرفتن جنگ هاي ديگري هشدار داده مي شد. نئوكان هاي كاخ سفيد در تمام سال هاي ابتدايي قرن جديد بشدت هوادار اين رويكرد بودند. آنها تصور مي كردند كه با نگرشي «سخت افزارانه» به معضلات جهان مي توانند از پس آنها برآيند. قطعا اين نوع از روابط و چنين نگرشي نمي تواند به ساحت حقوق بين الملل سرايت نكند. علاوه بر كاسه سه، برخي ديگر از متخصصان حقوق بين الملل نيز از اين تغيير سخن گفته اند. اين نگرش سخت افزارانه اما با شكستي قطعي روبرو شد. بدون شك نمي توان پيامدهاي ناشي از اين نگرش به مشكلات و معضلات حاد جهاني را به حل اين مسائل تعبير كرد. به همين خاطر اين رويكرد نظامي عمري به اندازه مدت حضور نئوكان ها در كاخ سفيد داشت. با رفتن آنها اما نگرش «نرم افزارانه»يي كه به مانند سابق به جنگ و استفاده از زور اعتقادي ندارد حاكم شده است و نتيجه آن را نيز مي توان ديد. درباره ليبي نيز اگر چه دولت هاي غربي و امريكا وارد منازعات مسلحانه شدند اما تفاوتي ميان آن با موضوع جنگ عراق و افغانستان به چشم مي خورد. چرا كه ظاهرا وقوع اين جنگ مستظهر به اصول حقوق بين الملل است و از دل قطعنامه هاي شوراي امنيت بيرون آمده است . در حالي كه ابتناي جنگ عراق بر قطعنامه شوراي امنيت بشدت محل مناقشه حقوقدانان بين المللي است. گروهي از حقوقدانان كه اتفاقا از هواداران نئوكان ها هستند اين جنگ را داراي حمايت قطعنامه هاي شوراي امنيت مي دانند و گروهي ديگر قطعنامه هاي مورد اشاره دسته اول را مبهم و ساكت در برابر آغاز جنگ تاويل مي كنند. درباره ليبي اما نمي توان چنين دودستگي را ديد و به نظر من اين مورد هم از منظر نگرشي جديد و هم از منظر حقوق بين الملل با نگرش سخت افزارانه به كل متفاوت است