محمدرضا حکیمی گرچه خود از شرکت در محافل عمومی پرهیز دارد اما دوشنبه گذشته جلسهای برگزار شد که حضور او در آن بیش از همیشه احساس میشد؛ بررسی آخرین کتاب او با عنوان «منهای فقر». عدالت اجتماعی دغدغه همیشگی حکیمی در حیات فکری و نظریاش بوده و آن را اساس اسلام میداند. همین دغدغه بود که چهار سال پیش موجب خودداری او از دریافت جایزه جشنواره فارابی شد. زمانی که قرار بود بهدلیل خدمت 50ساله به علومانسانی مورد تجلیل قرار گیرد و جایزه جشنواره فارابی (علوم انسانی) را دریافت کند، طی پیامی به مسوولان این جشنواره نوشت: «تا هنگامی که در جامعه ما فقر و محرومیت مریی و نامریی بیداد میکند، برگزاری چنین جشنوارههایی از نظر اینجانب در اولویت نیست.»
این نشست با حضور حسن سبحانی، سارا شریعتی و محمدرضا زائری در مجموعه فرهنگی سرچشمه برگزار شد. سارا شریعتی در این نشست کوشید فقر را بهعنوان مسالهای سیاسی- اجتماعی بررسی کند و نه پدیدهای طبیعی. آنچه در پی میآید متن صحبتهای او در این جلسه است.
مناسبت این جلسه، رونمایی از اثر علامه حکیمی با عنوان «منهای فقر» است و طبیعتا موضوع این جلسه، قسط و عدالت و مبارزه با فقر. نمیخواهم بحث عالمانهای درخصوص عدالت داشته باشم. فکر کردم در این محدودیت وقت، فقط اشاره کنم به اینکه در چه حال و هوایی کتاب را دریافت کردم و چرا این کتاب برایم اهمیت یافت؟ و بعد اشارهای خواهم داشت به ضرورت بازگشت فقر و نابرابری بهعنوان سرفصلی در مباحث فکری و علوم اجتماعی ما.
هفته پیش از دریافت کتاب، به دعوت یکی از دانشجویانم که با جمعیت دانشجویی امامعلی همکاری میکند، به نمایش یک تئاتر در محله مولوی رفتم؛ تئاتری به نام «هفتمین برخون خوان رستم» نوشته شارمین میمندینژاد. این تئاتر نه در یک تماشاخانه، که در اتاق خانهای در مولوی برگزار میشد که به نحوی پناهگاه کودکان فقر، کار و خیابان بود.
نمایش، داستان زندگی دو کودک بود. اولی به اسم سهراب. پدرش پخشکننده مواد و دیگری فرزند یک مصرفکننده مواد. خودش اسم نداشت. اسمش«ای بچه» بود. سهراب فال میفروخت و بچه و زن داشت. داستان بدبختی. فقر و فحشا و خشونت و گرسنگی در محله غربتیها. در این داستان فقط یکبار نام خدا آورده شد، آن هم به نقل از زن رهگذری که از سهراب، فال خریده و گفته بود: «ناامید نشو پسرم، خدا بزرگ است.» و سهراب این ماجرا را به تمسخر برای دوستش تعریف کرد و بعد به خشم پرسید: او کجا بود وقتی به من تجاوز شد؟ وقتی از درد کمربند پدرم به خودم میپیچیدم چون پول کافی به خانه نیاورده بودم؟ وقتی از گرسنگی خوابم نمیبرد. و بعد رو کرد به تماشاچیان و با چشمان خیرهاش به ما زل زد و گفت شما کجا بودید؟ تو کجا بودی؟ داستان، همان داستان یکی بود، یکی نبود. آن یکی که بود فقر بود، آنکه نبود، ما بودیم، من بودم!
بعد از این تجربه، از خودم پرسیدم در زندگی این کودکان، خدا چگونه تصور میشود؟ امید چه مفهومی دارد؟ دین چه کارکردی میتواند داشته باشد؟ همان شب به خانه که برگشتم، تلویزیون چندین برنامه دینی پیدرپی داشت درباره حجاب و عفاف و احکام. به نظر میرسید که نگاه رسمی، فقر را بهعنوان یک مساله اجتماعی وا نهاده و مسایل دیگری دارد.
و بعد کتاب«منهای فقر» به دستم رسید. کتابی با این عنوان میتوانست کتاب محمد یونوس باشد. همان استاد اقتصاد که با ایجاد بانک فقرا، زندگی میلیونها فقیر بنگلادشی را تغییر داد. یا کتاب یک مبارز مارکسیست. اما این کتاب، اثر یک عالم دینی بود. یک عالم دینی بود که میگفت هر جا که فقر هست، دین نیست. یک کتاب یادآوری. یادآوری به ما که زمانی دین را با قسط ترجمه میکردیم و بیدین را آدمی میخواندیم که با فقر مبارزه نمیکند. یک کتاب یادآوری به آنها که حساسیت ما را در مبارزه با فقر و توزیع عادلانه ثروت، به تاثیرپذیریمان از مارکسیسم نسبت میدادند. و حالا این عالم راستین دین به ما یادآوری میکرد که اساسا هدف از بعثت پیامبران، مبارزه با فقر، اجرای عدالت و قسط بوده و دین را به پرداختن به مساله اصلیاش که ساخت جامعهای «منهای فقر» است، دعوت میکرد. یک عالم دین است که میگوید: «اگر هدف از انقلاب برانداختن ریشه ظلم است، باید گام نخستین در جهت برطرف کردن ظلم از مظلومترین یعنی محرومان باشد وگرنه قیامهایی خواهد بود در جهت جابهجایی قدرت و ثروت، نه بیشتر.»
خواهید گفت که حرف تازهای نیست و البته که نیست. اما این حرف قدیمی، از فرط بدیهیبودنش امروز نه تنها از جانب نگاه رسمی که از جانب اغلب نخبگان فکری ما نیز مغفول مانده است. مساله اصلی گویا مواجهه با چالشهایی است که قدرت سیاسی فراهم کرده و پارادایم حاکم بر جریانات فکری ما هم با فروپاشی چپ و پیروزی سرمایهداری، دیگر مبارزه با فقر و ساخت جامعهای عادلانه نیست. از طرفی به نظر میرسد که در مسایل اجتماعی ما نیز فقر دیگر سرفصل نیست.
با این حال فقر همواره یکی از موضوعات اصلی علوماجتماعی بوده و در حالیکه اقتصاددان، تحلیلی کاملا اقتصادی از فقر ارایه میدهد، جامعهشناسی به ابعاد اجتماعی فقر هم پرداخته است. مارکس بحث را از مبارزه با فقر به مبارزه با شرایط تاریخیای که منجر به ایجاد فقر و طبقات اجتماعی میشود گسترش داد. دورکیم با طرح مفهوم انومی، فقر را با مساله انسجام اجتماعی پیوند میزند و زیمل تعریف سنتی از فقر را دگرگون کرد و تعریفی ارتباطی از فقر ارایه داد: فقیر کسی است که جامعه فقیر مینامد و به این عنوان او را محتاج کمک میداند. اما در دهه 70 - 60 میلادی این تصور شکل گرفت که در جوامع توسعهیافته امروز، در جوامع پرخطر، نان دیگر مساله اصلی جامعه نیست و جامعه به سمت یکدستشدن و متوسطشدن پیش میرود. به این ترتیب طبقات متخاصم اجتماعی به اقشار متفاوت اجتماعی بدل میشوند که وجودشان در هر جامعهای طبیعی است. اما از سالهای 80 به بعد، فقر در سیمای عریان خویش دوباره به جوامع توسعهیافته بازگشت و مجددا از «اشکال و چهرههای جدید فقر» چون «مشاغل کاذب»، «بیثباتی شغلی»، «عدم امنیت اقتصادی» و «حاشیهنشینی» سخن رفت و برخی از جامعهشناسان به تأسی از دورکیم از «صور بنیانی فقر» سخن گفتند. این فقر جدید در«ضد- جامعه»ها بارز شد. در جوامع کوچکی که در حاشیه جامعه کل شکل گرفتند و تکثیر میشدند. جوامعی متشکل از حذفشدگان اجتماعی، مهاجران بدون اوراق هویت، کارگران و کارمندان سابقی که با تعطیلی کارخانه یا شرکتشان، از کار بیکار شده بودند... در میان ساکنان این «ضد- جامعه»ها حس بیکفایتی، تحقیر و عدم احساس تعلق به جامعه کل، بارز بود. ضد- جامعههایی که در شرایط بحران و شورش اجتماعی در جامعه کل حضور مییافتند و خشم و نفرت خود را با اعمال خشونت ابراز میکردند و کمربندی از ناامنی به دور جامعه به وجود آورده بودند. این فقر جدید اما با سیاستهای توسعه ارتباط مییافت. از نظر برخی از اقتصاددانان، این فقر محصول ثروت و اشکال سرمایهدارانهای بود که توسعه به خود میگرفت. همچنانکه در سطح بینالمللی برخی از اقتصاددانان اشاره داشتند که عقبافتادگی اقتصادی کشورهای جهان سوم اغلب به دلیل سیاستهای کاپیتالیستی توسعه کشورهای ثروتمند است، وجود فقر هم در جامعه، ناشی از سیاستهای توزیع قدرت و ثروت در جامعه بود و از اینرو با گسترش ثروت، فقر هم افزایش مییافت. در نتیجه جامعهشناسی انتقادی نه از فقر که از نابرابری سخن گفت. نابرابریای که محصول سیاستهای نئولیبرال، سرمایهداری افسارگسیخته و سیاستهای اقتصادیای است که هدفی جز سود و بهرهبرداری هر چه بیشتر ندارد و منجر به رشد فقر میشود.
در ایران نیز با همین فراز و فرود توجه به فقر روبهرو بودهایم. دوره انقلابی، دوره اراده ساخت جامعهای برابر بود. دورهای که به گفته حسینزاده، بازجوی ساواک، انقلابیشدن با دوریال ممکن میشد. دوریال، قیمت بلیت اتوبوس برای رفتن از شمال شهر به جنوب شهر بود. در این سفر، فرد با مشاهده تفاوت عظیم طبقاتی میان جنوب و شمال، به سمت مبارزه کشیده میشد. مبارزه با شرایطی که منجر به این نابرابریها میشد. اما آرمانهای انقلابی، با گذار از آن دوره، جای خود را به اراده زندگی دادند. به نظر میرسید که برخی انقلابیون سابق میخواهند، حق خود را از زندگی، که انقلاب و جنگ و مبارزه به تعویق انداخته بود، بگیرند. در این دوره توجه به خود، خانواده خود، زندگی خود، جای آرمانخواهی و جامعهخواهی و همبستگی را گرفت و «فردگرایی خودخواهانه» گسترش یافت. در این «جامعه افراد» به تعبیر نوربرت الیاس، هر کسی به دنبال حل مساله خود و حتی همبستگی نیز وجهی خودخواهانه یافته است به این معنا که کمک به فقرا برای رستگاری روح خود است، نه در جهت ساخت جامعهای برابر.«کار خیر» برای ساخت آخرت خود است، نه تلاش برای «احقاق حقوق اجتماعی». کمک به محرومان در سیمای «رحم» و «ترحم مذهبی» تصور میشود نه بهعنوان مطالبه اجتماعی و احقاق حق. در این رفتار جدید، مساله فقر تبدیل شده است به توجه به فقرا. دیگر نه از فقر بهعنوان یک مساله اجتماعی بلکه از فقرا نام برده میشود و وجود فقرا، نه با نابرابری اجتماعی، روابط سلطه و بازتولید قدرت و ثروت نسل به نسل، بلکه با نابرابریهای طبیعی فردی، عرضه/ بیعرضگی، زرنگی/ تنبلی، شایستگی یا بیکفایتی افراد... تحلیل میشود. شاهد بودهام که مادری کودک فقیری را که در پیادهرو فال میفروخت را به فرزندش نشان داد و گفت: «نگاه کن عزیزم. اگه درس نخونی، اینجوری میشی!»
همان روندی که در اروپا به آن اشاره کردم، در جامعه ما نیز امروز در حال بروز و ظهور است. از همگسیختگی بافت اجتماعی و اشکال جدیدی که فقر به خود گرفته است، فقری که اغلب نه محصول بیکاری که محصول کار است، فقر کارگران، زحمتکشانی که کار برایشان ثروتی به همراه ندارد و فقط برای حفظ و بقای موجودیت است. چرا که ثروت در بسیاری از موارد، نه در نتیجه کار که محصول باروری سرمایه است. سود سرمایه است که ثروتمند میکند نه عرق جبین! ظهور و تکثیر حاشیهنشینی، شکلگیری محلههای بسته فقر و خشونت، محلههایی که کلانتری به آن راه ندارد یا نمیخواهد داشته باشد، «مسکن»هایی که به دلیل تمرکز، دوری از شهر و بیامکاناتی، نه«مهر» که«خشونت» را بازتولید میکنند، اعتیاد که فرد را از فرآیند اجتماعیشدن خارج میکند و به حاشیه جامعه میراند، خانوادههای تکسرپرست، فقر پنهانی که از ابراز خود شرم میکند، پناهندگان همسایه... اینها اشکال کهنه و نو نابرابری و فقر در جامعه امروز ما هستند. فقر و نابرابریای که در کنار مظاهر بیرونی ثروت که در خیابانها خودنمایی میکنند، بیش از همیشه آشکار و عریان است و ما را بهعنوان انسان، بهعنوان مسلمان، بهعنوان روشنفکر یا جامعهشناس به پرسش میکشد و متهم میکند.
چه کسی مسوول است؟ در درجه اول، قدرت سیاسی. پرداختن به فقر همواره مسالهای سیاسی بوده است. فقر وجود دارد و تکثیر میشود چون اراده سیاسی مبارزه با آن نیست. دیروز در تیتر اول روزنامهای خواندم که مسوول نیروی انتظامی گفته بود: «نمیتوانیم یکتنه با بدحجابی مبارزه کنیم؟» و فکر کردم اگر یکدرصد از غیرتی که برای مبارزه با بدحجابی نشان دادیم را در مورد فقر بهکار میبستند، امروز با این وضعیت روبهرو نبودیم! قدرت سیاسی، مسوول است چرا که حساسیتی که نسبت به حجاب، سیاست و حفظ قدرت داشت و دارد را در مورد فقر ندارد. مسوول است چرا که فقر را بهعنوان مساله اجتماعی در دستور کار ندارد. اما جامعه نیز مسوول است. مردم هم مسوول هستند. من. ما. همه! و مگر نه اینکه از آموزههای نسل ما بود که وقتی فقر در جامعهای هست کل مردم مسوولند؟ مگر این جمله ابوذر را به نقل از شریعتی تکرار نمیکردیم که «در شگفتم از کسی که در خانهاش نانی نمییابد
و با شمشیر آختهاش بر مردم نمیشورد؟»
چه باید کرد؟ کاری که ما میتوانیم کرد حساسکردن جامعه نسبت به این پرونده است، همان حساسیتی که تا دیروز با دیدن فقر ما را برمیآشوباند و به فعالیت میخواند. مطرحکردن این پرونده در میان جامعه، در محیط فکری، در آکادمی. طرح آن بهعنوان یک مساله اجتماعی نه همچون بیکفایتی شخصی. مسالهپردازی و مفهومپردازی و مداخله در آن. چه میتوان کرد؟ اینکه عادت نکنیم. عادیسازی نکنیم. از طبیعیبودن اقشار متفاوت اجتماعی صحبت نکنیم... فقر را تئوریزه نکنیم. هر بار با فقر همچون یک شوک، یک حادثه، یک تصادف برخورد کنیم و با آن مقابله کنیم.
صحبتم را با تئاتر شروع کردم و با ادامه این تجربه هم به پایان میبرم. در بازگشت از تئاتر، راننده در اولین چراغ قرمزی که ایستادیم، سرش را برگرداند تا مرا که از بهت و بغض خاموش شده بودم، نصیحت کند.«خانم، خودتان را درگیر اینها نکنید. اینها، غیرشمارند. به شمارش نمیآیند. شناسنامه ندارند. حساب نمیشوند. در محله خودشان، زادوولد میکنند و فساد و مواد و مرگ. خودشان میمیرند یا در تسویهحسابهای داخلی به قتل میرسند... به ما مربوط نیستند. ربطی به ما ندارند. خودتان را درگیرشان نکنید.»
در همین حال، دختربچهای دستش را از پنجره باز ماشین تو آورد و جلو صورتم گرفت و گفت: خاله! فال میخری؟ فال!
فقر به ما ربط داشت. مربوط بود. شهر را اشغال کرده بود و در هر چهارراهش میدیدی که چطور کودکان ما را غارت میکند. همانجا یاد جملهای از کامو افتادم و به خود گفتم آیا این ترجمان اجتماعی دین نیست؟ همان دینی که علامه حکیمی در این کتاب به ما میشناساند؟ «به چه کارم میآید سعادت، وقتی دیگران در آن سهیم نیستند.