عاصم اوغلو و رابینسون کتاب مهم «چرا ملتها شکست میخورند»را منتشر و در آن نکات قابل توجهی را مطرح کردهاند. برخی از شخصیتهای علمی و فعالان اقتصادی جهان از جمله بیل گیتس نقد خود را بر کتاب یاد شده انتشار دادهاند.
مقاله بیل گیتس میلیاردر مشهور امریکایی را در این باره میخوانید:
چرا برخی کشورها ثروتمند شدهاند و شرایط زندگی عالی برای شهروندان خود ایجاد کردهاند اما دیگران نتوانستهاند؟ این موضوعی است که من تا حدودی در ذهنم است و بنابراین مشتاق بودم تا کتابی که اخیرا در این مورد بوده را انتخاب کنم. کتاب «چرا ملتها شکست میخورند» به آسانی قابل مطالعه است و داستانهای تاریخی زیاد و جالبی درباره تفاوت کشورها دارد. یک استدلال ساده در این مورد ارائه شده است: کشورهایی با نهادهای اقتصادی و سیاسی فراگیر (و نه استخراجی) توانستهاند در بلندمدت موفق شده و دوام بیاورند. من تحلیل نویسندگان را مبهم و ساده یافتم. فراتر از نهادهای سیاسی و اقتصادی فراگیر در مقابل استخراجی. آنها علیرغم وجود تاریخ و منطقه، کلیه عوامل موثر دیگر را نادیده گرفتهاند. عبارتها و مفاهیم اصلی واقعا تعریف نشدهاند و آنها هرگز توضیح نمیدهند که چگونه یک کشور میتواند به سمتی حرکت کند که نهادهای فراگیرتری داشته باشد.به عنوان مثال، بررسی تاریخی رشد اقتصادی را از دوره روم آغاز کردهاند. مشکل تحلیل اینجاست که قبل از ۸۰۰ سال قبل از میلاد، اقتصاد در همه جا بر اساس کشاورزی معیشتی استوار بود. در نتیجه این واقعیت که ساختار متنوع دولت روم بیشتر فراگیر بود یا کمتر، بر رشد اقتصادی تاثیر نداشت. نویسندگان وقتی که دلایل کاهش فراگیری نهادهای «ونیز» را مطالعه کردهاند به سادهسازی عجیبی روی آوردهاند. واقعیت آن است که «ونیز» به خاطر رقابت سقوط کرد. تغییر در فراگیری نهادهای آن بیشتر در واکنش به این موضوع بود تا ریشه مشکل حتی اگر «ونیز» مدیریت میکرد تا از فراگیری نهادهای خود حفاظت کند، این امر نمیتوانست مانع کاهش تجارت ادویه آنها بشود. چون کتاب تلاش میکند تا از طریق یک تئوری همه چیز را توضیح دهد. شما مثالهای غیرمنطقی زیادی در آن خواهید یافت. تعجب دیگر در دیدگاه نویسندگان درباره سقوط تمدن «مایاست»، اما دلیل اصلی آن چنین بوده است: مساله دسترسی به آب و شرایط آب و هوایی، بهرهوری سیستم کشاورزی آنها را کاهش داد. نویسندگان باور دارند که قبل از اینکه رشد قابل دسترسی باشد ابتدا باید نهادهای سیاسی فراگیر ایجاد شود. به هر حال، اکثر مثالهای مرتبط با رشد اقتصادی در ۵۰ سال گذشته مانند معجزههای آسیا (هنگکنگ، کره، تایوان و سنگاپور) در شرایطی اتفاق افتادند که نهادهای سیاسی آنها به جای اینکه فراگیر باشد استخراجی بودند. وقتی که شما با مثالهای زیادی روبهرو میشوید دیگر دیدگاه نویسندگان مبنی بر اینکه رشد پایدار حاصل نمیشود مگر اینکه نهادهای فراگیر وجود داشته باشد معنای خود را از دست میدهد. به هر حال حتی در بهترین شرایط، رشد نمیتواند خودش را پایدار کند. من حتی فکر نمیکنم که این نویسندگان تحلیل میکنند که رکود بزرگ، بیقراری کنونی ژاپن با بحران مالی جهانی در سالهای اخیر به دلیل کاهش «فراگیری» بوده است. نویسندگان، تئوری مدرنیزاسیون را به سخره میگیرند، این تئوری بیان میکند که بعضی مواقع یک رهبر قدرتمند با انتخاب درست میتواند به رشد یک کشور کمک کند و شانس خوبی برای کشورها وجود دارد که سیاستهای فراگیر داشته باشند. کره و تایوان مثالهایی هستند که واقعا اتفاق افتاده است. همچنین کتاب، از دوره رشد و نوآوری باورنکردنی چین در دوره ۸۰۰ – ۱۴۰۰ چشمپوشی میکند. در ۶۰۰ سال اخیر، اقتصاد چین پویاترین اقتصاد در دنیا بوده است و نوآوریهای زیادی داشته که از جمله آنها میتوان به پیشرفتهایی که در ساختن کشتی و گداختن آهن داشتند اشاره کرد. این موضوع بیشتر از شرایط جغرافیایی، زمانبندی و رقابت میان امپراتورها حاصل شده است و از این امر که چه نهادهای چین فراگیر بودهاند تاثیری نپذیرفته است. نویسندگان با چین مدرن هم مساله دارند زیرا که انتقال از «مائو» به «دنگ ژیائوپنگ» هیچ تغییری در نهادهای سیاسی به سمت فراگیر شدن را شامل نمیشد. هنوز هم مبتنی بر اکثر شاخصها چین یک معجزه رشد پایدار اقتصادی است. البته من فکر میکنم که هر فردی قبول کند چنین نیاز دارد که نهادهای سیاسی خود را فراگیرتر کند اما میلیونها چینی که در دهههای اخیر زندگیشان تغییر یافته و ممکن است که قبول نداشته باشند که رشد آنها «فراگیر» بوده است. من نسبت به نویسندهها خوشبینتر هستم که تغییرات تدریجی، بدون ناپایداری، در چین در مسیر درست ادامه خواهد یافت. گذار اقتصادی غیرقابل باور چین در سه دهه گذشته به این دلیل اتفاق افتاد که اقتصاد سرمایهداری را در آغوش گرفت که مالکیت خصوصی، بازارها و سرمایهگذاری در آموزش و زیرساختها را شامل میشود. این نکتهای واضح و آشکار درباره رشد اقتصادی است که رشد اقتصادی همبستگی قوی با اقتصاد سرمایهداری دارد و از سیستم سیاسی مستقل است. وقتی که یک کشور بر بنای زیرساختها و ارتقای آموزش تمرکز میکند و از قیمتگذاری بازار استفاده میکند تا منابع را تخصیص دهد در آن صورت حرکت به سمت رشد اتفاق خواهد افتاد. این ایده از وضوح بیشتری برخوردار است تا آنچه که توسط نویسندگان ارائه شده و توانایی بهتری در تبیین وقایع اتفاق افتاده دارد. نویسندگان کار خود را با حمله سنگین به کمکهای خارجی به پایان برده و بیان کردهاند که در اکثرمواقع کمتر از ۱۰ درصد کمکها به دریافتکنندگان واقعی رسیده است. آنها به عنوان مثال به افغانستان اشاره دارند در حالی که این مثال یک مثال گمراهکننده است زیرا افغانستان در وضعیت جنگی قرار دارد و به خاطر اهداف جنگی و یا مرتبط با آن کمکها به سرعت از بین میروند. به عنوان آخرین نکته، باید اشاره کنم که این کتاب برای من یک پرتو روشنی هم داشته است آنجا که مرا با کارلوس اسلیم، ثروتمند مکزیکی، مقایسه کرده است. در واقع، نیاز است که قوانین رقابتپذیری در مکزیک ارتقا یابند، اما من مطمئن هستم که تولید ثروت و انجام تجارت توسط کارلوس اسلیم برای مکزیک بهتر است از وضعیتی که مکزیک او را نداشت.
پاسخ به بیل گیتس
کتاب اخیر ما «چرا کشورها شکست میخورند»، از جانب کسانی که جغرافیا و فرهنگ را دلایل ریشهای فقر میدانند؛ هدف شدیدترین حملهها و انتقادها قرار گرفته است.
شاید چندان شگفت انگیز نباشد که بیل گیتس- رئیس میلیاردر یک بنیاد خیریه- بهدلیل مساعدتهایش به کمکهای بینالمللی به مقوله علاقهمند شده است. نقد او از کتاب ما نهتنها مشخصا منصفانه نبود بلکه در بسیاری از موارد نادرست نیز بود. نقد گیتس ناامیدکننده بود ولی نه فقط بهدلیل مخالفت با ما. ما ازنظر آکادمیک انتظارش را داشتیم. این پژوهش تماما راجع به بحث، تضارب آرا و یافتن شواهد جدید، بسط مفاهیم و دیدگاههای جدید و نزدیکتر شدن به حقیقت است. افسوس، تلاش گیتس از این جهت شکست میخورد. عدم توانایی او برای درک حتی ابتداییترین نظریه ما به این معنا است که نقد او در ارائه بحثی راهگشا شکست خورده است. با این همه بهدلیل توجه بیاندازهای که این نقد ایجاد کرده است، ما احساس کردیم ضروری است که به آن پاسخ دهیم.
برای شروع، گیتس اظهارات نسبتا مبهمی در خصوص کتاب ابراز میکند مانند تاکید او بر اینکه «اصطلاحات مهم واقعا تعریف نمیشوند»؛ در واقع تمام مفاهیم مهمی که در کتاب از آنها بهره بردهایم تعریف میشوند، کافی است کتاب را بخوانید. تاکیدات دیگر او نیز نهتنها نشاندهنده آن است که گیتس تا چه حد با ادبیات آکادمیک ناآشنا است – که البته قابل درک است – بلکه حاکی از آن است که او در واقع به خود زحمت نداده به کتاب شناختی و منابع ارائه شده در پایان کتاب رجوع کند. او مینویسد «نویسندگان سقوط ونیز را به افت فراگیری نهادهای آن نسبت میدهند. واقعیت این است که ونیز سقوط کرد چون پای رقابتها به میان آمد. تغییر در فراگیری و گستردگی نهادهای آن بیشتر پاسخی به این مساله بود تا منبع مشکل. حتی اگر ونیز موفق شده بود از این فراگیری نهادها حفاظت کند، قادر نبود ازدست دادن تجارت ادویه را جبران کند.» این نگاه به فقدان آگاهی از تاریخ برمیگردد. ونیز به این دلیل که تجارت ادویه را ازدست داد سقوط نکرد، اگر مساله این بود، سقوط باید در آخر قرن پانزدهم آغاز میشد، اما زوال، بهخوبی از میانه قرن چهاردهم آغاز شده بود. بهطور کلی، پژوهشی که توسط دیهگو پاگا و دنیل ترفلر انجام شده است نشان میدهد که رونق و ثروت ونیز هیچ ارتباطی با رقابتها یا تجارت ادویه نداشت.
به همین ترتیب، گیتس تصور میکند که «وضعیت هوا» عامل سقوط مایا بود. گرچه بحث علمی درخصوص علل فروپاشی تمدن مایا وجود دارد، تا جایی که دانشمان به ما میگوید، هیچ بحث معتبری فروپاشی این تمدن را به هوا مرتبط ندانسته و در عوض؛ بیشتر بر نقش نبردهای درون شهری و سقوط تعداد زیادی از نهادها تاکید شده است. کتاب چنانکه گیتس در نقد خود اظهار کرده دوران باورنکردنی رشد و نوآوری در چین بین سالهای ۸۰۰ تا ۱۴۰۰ را نادیده نمیگیرد، ما درباره این دوره بحث کردهایم و توضیح دادهایم که چرا این دوره به یک رشد اقتصادی ثابت منجر نشد.
گیتس در جایی اشاره میکند که «کتاب از من به خوبی یاد میکند» متاسفیم که چنین نبوده است. ما روشن کردهایم که گیتس هم درست مانند مرد متنفذ ارتباطات؛ کارلوس اسلیم، تمایل زیادی به ایجاد حقوق انحصاری داشت. او تلاش کرد اما شکست خورد. آنچه کتاب ما از آن بهخوبی یاد میکند نهادهای آمریکایی هستند مانند وزارت دادگستری که گیتس و مایکروسافت را از دخالت در بازار باز داشت. ما میگوییم «متاسفانه، قهرمانهای بسیار معدودی در این کتاب حضور دارند» بیل گیتس از آنها نیست.
در جای دیگری، گیتس مینویسد کتاب ما «تا حد زیادی درمورد اسلیم منصف نبوده است». او ادعا میکند که «مکزیک با کمکهای اسلیم در ایجاد کسبوکار، از رفاه بیشتری برخوردار است» اما این گفته یک بار دیگر برعدم درک نظریه اصلی ما حکایت میکند. ما معتقد نیستیم اسلیم، فاسد و علت ریشهای مشکلات مکزیک است. ما استدلال میکنیم که سرمایهگذاران بلندپروازی مانند اسلیم و گیتس برای جامعه مفید خواهند بود اگر نهادهای فراگیر آنها را محدود سازد و اینکه در غیر این صورت آنها بیشتر به منابع خود خدمت خواهند کرد. مراد ما رسیدن به وضعیتی است که درآن افرادی مانند اسلیم (و صدها فرد مستعد دیگر، سرمایهگذارانی باشند که هرگز بهدلیل سیستم ضعیف آموزشی کشور یا بهدلیل قوانین رقابت، فرصت رشد پیدا نکنند) در بستر نهادهای اقتصادی فراگیر عمل کرده و در نتیجه جامعه خود را در سطحی بسیار وسیعتر توسعه دهند.
گرچه جهت اطلاع، پیش از معرکه گرفتن برای اسلیم، گیتس شاید مایل باشد گزارش سازمان همکاری اقتصادی و توسعه (OECD) را در خصوص سیاستها و سازوکارهای ارتباطات در مکزیک مطالعه کند که هزینه اجتماعی حق انحصاری اسلیم را معادل ۱۲۹ میلیارد دلار تخمین زدهاند.
آخرین لیست فوربس از ثروتمندترین افراد جهان (در سال ۲۰۱۲)، ثروت خالص سلیم در آمریکا را ۷۹ میلیارد دلار ارزیابی میکند. پس مکزیک دقیقا چگونه از رفاه بیشتری برخوردار است؟
گیتس در نقد خود همچنین گلایه میکند که ما «نظریه مدرن سازی را به استهزا میگیریم». ما ابدا چنین کاری نمیکنیم. ما تلاش میکنیم فرضیه جایگزین نهادهای بهرهکش را که در لوای نهادهای بیرونی مستبد رخ میدهد مطرح کنیم؛ جایی که کشورها رشد میکنند چون رهبرانشان که کنترل این نهادهای بیرونی را در دست دارند، احساس امنیت کرده و قادرند منافع این فرآیند رشد را کنترل کنند. این موضوع بخش زیادی از کتاب را به خود اختصاص میدهد زیرا این مهمترین شاخصه توسعه اقتصادی و سیاسی در طی سالیان بسیار گذشته بوده است. فرضیه ما این سوال را مطرح میکند که چرا رشد گزینشی بهطور خودکار به ایجاد نهادهای بیشتر فراگیر منجر نمیشود:
گیتس حق دارد؛ نمونههایی مانند کره جنوبی وجود دارند (که ما در کتاب درباره آن بحث کردهایم) که پس از یک دوره رشد از طریق نهادهای بهرهکش به نهادهای بیشتر فراگیر رسیدهاند. اما گذار کرهجنوبی به دموکراسی در دهه ۱۹۸۰ به هیچ وجه خود به خود نبود بلکه در نتیجه اعتراض دانشآموزان و کارگران بر ضدرژیم نظامی رخ داد و تنها پس از سرکوب ارتش که در فرونشاندن آشوب شکست خورد اتفاق افتاد.
مهمتر از آن، چنانکه نگاهی گذرا به منابع کتاب شناختی ما میتواند نشان دهد، بیتوجهیمان نسبت به نظریه مدرنسازی براساس چند بررسی و مطالعه محدود یا احساسی غریزی نیست بلکه براساس شواهد دقیق اقتصادسنجی است. برای مثال ببینید، مقالات ما این طور نامگذاری میشوند: درآمد و دموکراسی، ارزیابی مجدد فرضیه مدرنسازی، که هر دو مشترکا توسط سیمون جانسون و پیر یارد نوشته شدهاند.
در جای دیگری از نقد خود، گیتس ادعا میکند که رشد اقتصادی قویا با پذیرش اقتصاد کاپیتالیستی مرتبط است. آنچه او «اقتصاد کاپیتالیستی» مینامد بسیار مبهم است. آیا نهادهای اقتصادی مصر در طول ریاستجمهوری مبارک پس از آنکه او به آزادی اقتصاد پرداخت و نقش دولت را کاهش داد، کاپیتالیستی بودند؟ مردم از آن با عنوان «اقتصاد هم پالکی» (Crony capitalism (یاد میکنند؛ اما این همه بخشهای اقتصاد کاپیتالیستی است؟!
یا دیکتاتوری طولانی پرفیریو دیاز در مکزیک در قرن نوزدهم را درنظر بگیرید که بسیاری از محدودیتهای باقیمانده سیستم استعماری اسپانیایی را نابود و اقتصادی بر پایه بنگاههای خصوصی (بهخصوص از میان هم پالکیهایش) تاسیس کرد و بازار را آزاد کرد (شامل ایجاد بازار برای کارگران اجباری). آیا این کاپیتالیستی بود؟ آفریقای جنوبی تحت لوای آپارتاید و برپایه بنگاههای خصوصی که سفیدها ادارهاش میکنند و اکثریت سیاهها را استثمار میکنند، چه؟ شاید خود گیتس باید به دقت زیاد این اصطلاح را تعریف میکرد!
مفهوم کاپیتالیسم در کتاب ما ترسیم نمیشود واین دلیل روشنی دارد. آبها را گل آلود میکند. نظر ما که برآن تاکید داریم این است که آنچه جوامع را از هم متمایز میکند این نیست که آیا آنها به صورت مرکزی – دولتی و نهادگرا- اداره میشوند یا کاپیتالیستیاند، بلکه این است که فراگیرند یا بهرهکش؟ گرچه اقتصادهایی که به صورت مرکزی اداره میشوند، ذاتا بهرهکش هستند؛ بنابراین اقتصادهای کاپیتالیستی زیادی وجود دارند.
در نهایت، گیتس با ظاهرا «حمله شدید ما به کمکهای خارجی» مشکل دارد وبهطور مشخص به ادعای «گمراهکننده» ما در مورد افغانستان اشاره میکند: اما بازهم باید گفت او میتوانست از کتاب شناسی بهره بگیرد. دریافتن اینکه تنها ده درصد کمکهای خارجی به دست دریافتکنندگان مورد نظر میرسد، چنانکه او تصور میکند، مربوط به افغانستان نیست، بلکه مربوط به اوگاندا است که نهتنها منطقه جنگی نبود، بلکه در سال ۲۰۰۴ و در زمان مطالعه ما کشوری آرام بود. اساسا، اکنون شواهد قابل تاملی دردست است که نشان میدهد کمکهای خارجی در دوران پس از جنگ، تاثیر مثبت بسیار اندکی بر توسعه اقتصادی داشته است که گیتس تمایل دارد آن را نادیده بگیرد (برای مثال، باری بر دوش مردان سفید از ویلیام ایسترلی را ببینید.**) انکار این موضوع سردر برف فرو بردن است.
اما حقیقت تلختر این است که ما حتی در مورد کمکهای خارجی بحث نکردهایم، آنچه در کتاب درمورد آن بحث کردهایم، این است که کمک- که میزان اندکی از آن به اهداف مورد نظرش میرسد- منافع بسیاری برای مردم فقیر دارد؛ اما راهحلی برای مشکلات واقعی توسعه نیست. به جای تاکید بیحد بر موقعیتهایی که به لحاظ تجربی غیرقابل دفاعند؛ همه ما نیازمند آنیم که درستتر حرکت کنیم و راههای موثرتری برای فهم وحل مشکلات کشورهای فقیر بیابیم. کمکهای خارجی باید بخشی – و نه تمام این تعهد باشد.
گیتس به درستی اشاره میکند که جای بسیاری از مسائل درکتاب ما خالی است. حتی اگر، توسعهنیافتگی تنها نتیجه رهبری بد نباشد و حتی اگر راه حل آن رهبران روشنفکر نباشند، یک ساختار کاملتر، باید تلفیقی از رفتار رهبران- که نقش مهمی در ساخت حکومت بازی میکنند، ساماندهی اقدامات دسته جمعی و بیان دیدگاهها برای تغییرات اجتماعی باشد. نمونه چنین رهبرانی میتواند حبیب بورقیبه در تونس و لی کوان یو در سنگاپور باشد که هر دوی آنها بیشک در مسیر توسعه کشورهایشان موثر بودند.
اما ما ترجیح دادیم که در کتاب بر نهادها تاکید کنیم؛ زیرا برای رهبری، توسعه باید از طریق نهادهای فراگیر نهادینه شود تا تاثیری پایدار داشته باشد. برای مثال، پس از دههها ارتقای آموزش و توسعه هویت ملی تانزانیایی، بورقیبه که تونس را به عنوان یک دیکتاتور اداره میکرد، توسط دیکتاتور متفاوتی مانند زینالعابدین بن علی که علاقه بیشتری به استفاده از قدرتش برای چپاول منابع کشور داشت، از قدرت خلع شد؛ اما گیتس ظاهرا هیچ علاقهای به این فرعیات ندارد و در عوض ترجیح میدهد به نقد همه جنبههای کتاب بپردازد.
برخی میگویند، هر شهرتی خوب است و ما باید شادمان باشیم که بیل گیتس به معرفی ونقد کتابمان پرداخته است. محبوبیت خوب است، اما ما پانزده سال صرف پژوهش، نوشتن و تفکر در مورد این موضوعات کردهایم و شادمان خواهیم شد اگر منتقدان ابتدا کتاب را بخوانند و بفهمند؛ آن وقت میتوانیم بحثی راهگشا درمورد علل بنیادین فقر در جهان داشته باشیم.