دخترک در حالیکه رنگ بر چهره نداشت و به پهنای صورتش اشک می ریخت، زود تر از موعد مقرر از مدرسه به خانه برگشت و بدون اینکه با کسی حرفی بزند ، یکسر به اطاق خود رفت ، در را بست و در پشت در بگریه نشست . صدای دعوای مادر و پدرش با هم چنان بلند بود که آنها متوجه ورود دخترشان بخانه نشدند. مادرش بر سر پدرش فریاد می کشید: نانی که آغشته به خون باشد، خوردن ندارد ، از این پس راه ما از تو جداست..... دخترک مطمئن شد آنچه دوستانش در مورد پدرش گفته بودند که در ماهواره دیده اند حقیقت دارد! کوله پشتی خود را برداشت و در حالیکه از گونه های خیسش اشگ سرازیر بود از درب خانه بیرون زد ، و بتظاهر کنندگان پیوست. دخترک در حالیکه مشت خود را گره کرده بود فریاد می کشید: اسم من نداست، من هم یک ندا هستم پدر، بیا مرا هم بکش وجایزه بگیر