برگرفته از کتاب فیزیک آینده، نوشته میچیو کاکو، ترجمه رامین رامبد، نشر مازیار، چاپ اول 1391،ص ص 120-122
گام نخست در فرایند مهندسی معکوس مغز عبارت است از فهمیدن ساختار پایه ی آن. حتا همین کار ساده هم فرایندی طولانی و دشوار بوده است. از نظر تاریخی، بخش های گوناگون مغز طی کالبد شکافی ها شناسایی شده اند. بدون اینکه از کارکرد آنها سرنخی در دست باشد. هنگامی دانشمندان به بررسی افرادی با آسیب مغزی پرداختندو متوجه شدند که آسیب دیدن بخش هایی خاص از مغز متناظر است با تغییراتی در رفتار، این روند دستخوش دگرگونی شد. بیماران سکته ای و افراد دچارجراحت ها یا بیمای های مغزی از خود تغییر رفتاری خاصی بروز می دهند، که می شود آن را به آسیب در بخش هایی ویژه از مغز نسبت داد.
برجسته ترین مثال از این دست در 1848 در ورمونت امریکا رخ داد، هنگامی که میله ی فلزی یک متری مستقیما توی جمجمه ی فینیاس گیج، سرکارگر راه آهن فرو رفت. این حادثه ی تاریخ ساز هنگامی روی دادکه دینامیتی اتفاقی ترکید. میله از یک سمت وارد صورت او شد. فکش را رخد کرد، درون مغزش فرو رفت و از بالای سرش بیرون زد. او به طرزی معجزه آسا از این حادثه ی وحشتناک جان به در برد، گر چه یکی یا هر دو لب پیشین او از بین رفت. پزشکی که او را درمان می کرد نخست نمی توانست باور کند که کسی می تواند در چنین حادثه ای زنده بماند. او چندین هفته در حالت نیمه هشیار بود،ولی سپس به طرزی معجزه آسا بهبود پیدا کرد. او حتا دوازده سال دیگر هم زنده ماند، سراغ شغل های عجیب رفت و به مسافرت پرداخت و سرانجام در 1860 در گذشت. پزشکان به دقت جمجمه ی او و آن میله را نگه داشتند و از آن پس آن ها را بشدت بررسی کرده اند. تکنیک های مدرن مانند اسکن های CT جزییات این حادثه ی خارق العاده را بازسازی کرده است.
این رویداد برای همیشه نظرات فراگیر در مورد مساله ی ذهن -بدن را دگرگون کرد. پیشتر، حتا در محافل علمی باور بر این بود که جان و تن دو گوهر (Entity) جداگانه اند. آدمیان آگاهانه درباره ی نوعی نیروی حیاتی می نوشتند که مستقل از مغز، به تن جان می داد ولی گزارش های گسترده مشخص کرد که پس از این حادثه، شخصیت گیج دچار دگرگونی هایی برجسته شده است. برخی نوشتارها ادعا می کنند که گیج آدمی بود خوش مشرب و برونگرا، پس از این حادثه، به آدمی پرخاشگر و بدرفتار تبدیل شد. تاثیر این گزارش ها به تقویت این ایده انجامید که بخش های خاصی از مغز، رفتارهای متفاوتی را کنترل می کنند و بنابراین تن و جان جدانشدنی هستند.
در دهه ی 1930 هنگامی که عصب شناسانی همانند وایلدر پنفیلد در هنگام جراحی روی مغز بیماران صرعی متوجه شدند که اگر بخش هایی از مغز با الکترود لمس شوند، بخش های ویژه ای از بدن بیمار را می شود تحریک کرد، دستاورد دیگری حاصل شد. لمس کردن این یا آن بخش کورتکس می توانست باعث حرکت کردن پا یا دست شود. به این شیوه، او توانست به چارچوبی خام از این که کدام بخش از کورتکس کدام بخش از بدن را کنترل می کند دست یابد. در نتیجه می شد مغز آدمی را ترسیم کرد و گفت که چه بخشی از مغز کدام اندام را کنترل می کند. نتیجه چیزی شد به نام آدمک(Homunculus)، تصویری به نسبت عجیب و غریب از بدن آدم که روی سطح مغز کشیده شده، و شبیه آدم کوچک عجیبی است. با انگشتان، لب ها، و زبانی بزرگ، ولی تنی کوچک.
i10-13-homunculus(این مدل نشان می دهد در صورتی که هر اندام به اندازه ی نسبت منطقه مختص دریافت/احساس آن در کورتکس مغز رشد کند، تناسب بین اعضای بدن چگونه خواهد بود)homunculus
به تازگی، اسکن های MRI تصاویری آشکار کننده از مغز در حال اندیشیدن ارائه کرده اند، ولی آنها قادر به دنبال کردن مسیرهای عصبی ویژه ی اندیشه، که شاید تنها شامل چندهزارتایی نورون باشد نیستند. ولی رشته ای تازه به نام اپتو ژنتیک که ترکیبی است از اپتیک و ژنتیک، توانسته پرده از راز مسیرهای عصبی به ویژه در جانوران بردارد. با همانندی، می توان این را با کوشش برای تهیه ی جاده تشبیه کرد. نتایج اسکنMRI همانند دیدن بزرگراه های بزرگ میان ایالتی و جریان بزرگی از ترافیک بر روی آنهاست. ولی اپتوژنتیک شاید بتواند عملا جاده ها و مسیرهای منفرد را تعیین کند. در اصل، این شیوه با شبیه سازی این مسیرهای ویژه، حتا امکان پذیری کنترل رفتار جانور را در پیش روی دانشمندان قرار می دهد.
هولوگرافیک