Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


۱۲- غرش توفان

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[10 Mar 2019]   [ هرمز داورپناه]

 

 

صدای غرش رعد چنان بلند بود که او برای لحظه ای فکر کرد گوش هایش کر شده اند. نگاه دقیقی به اطرافش انداخت. حالا همه جا به ناگهان غرق در تاریکی و سکوت شده بود. فکر کرد: "عجیبه! اول شب و این قدر ساکت؟ حتماً همه  از ترس توفان فرار کردن!" موجی از ترس سرتاسر وجودش را فرا گرفت. لحظه ای  با تردید سر جایش ایستاد. به طبقه چهارم ساختمانی که از آن بیرون آمده بود نظری انداخت و بعد به خیابان طویلی که در مقابلش بود نگاه کرد. در فاصله ای دور، سایه ماشینی در نزدیکی تیر چراغ برق دیده می شد. به نظر می آمد که دو نفر هم درهمان حوالی ایستاده اند. "بی خانمان ها؟" سرش را تکان داد شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت :"هرچی می خواد بشه...بشه! من کاری رو که از دستم بر میاد می کنم." و به آرامی به راه افتاد .

حالا صدای کسی در گوشش پیچیده بود: "چرا باید در کشوری به این ثروتمندی ...انقدر آدم بیکار و گرسنه و بی خانمان توی خیابونا ولو باشن؟"

بعد صدای خودش را شنید:" من از این نوع سؤالا زیاد شنیده ام، آقای اسدی! یه زمانی یه دوست روس داشتم که...کمونیست یا یه همچه چیزی بود . اون ...همیشه از این حرفا می زد."

مردی که او آقای اسدی خوانده بود سرش را تکان داد: " خب فکر نمی کنی که اون ...لا اقل تا حدی حق داشته؟"

صدای خودش گفت: " همه جای دنیا آدمای فقیر هستن. کشورهای دیگه خیلی بیشتر از این جا فقیر و بیچاره دارن."

صدای آقای اسدی با آهنگی رساتر در گوشش پیچید: " درسته. اما فکر نمی کنی که دولت وظیفه داره یه کاری برای اونا بکنه؟ بالاخره ما داریم توی یه جامعۀ بشری زندگی می کنیم. دولت باید در خدمت شهرونداش باشه!"

با بی تفاوتی پرسید: " مثلاٍ چیکار کنه؟"

مرد با ملایمت گفت: " خب، مثلاٌ براشون کار فراهم کنه، محلی برای زندگی در اختیارشون بذاره، و تا وقتی که کار ندارن ... بهشون کمک مالی بده."

لبخندی زد، شانه هایش را بالا انداخت و قدم هایش را تند کرد.

حالا به نزدیکی خودرویی که دو شبح در کنارش دیده می شدند رسیده بود. کاپوت خودرو بالا بود. وقتی کمی به آن ها نزدیک تر شد صدای مردی را شنید که گفت: " سلام!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " می شه یه کم به من کمک کنی؟ این باطری خاک برسر برامون درد سر درست کرده!"

نگاه سریعی به اطرافش انداخت تا مطمئن شود که کسی کمین نگرفته که به او حمله کند و بعد زیر لب گفت: " باشه."

مرد در حالی که دستش را جلو آورده بود تا با او دست بدهد گفت: " اسم من فرناندو گُنزالِسه. من اهل گواتمالا هستم. این هم زنم سیلویاست. "  بعد در حالی که می خندید اضافه کرد:" من به اختصار بهش می گم:" سیلی، یعنی ...لوس و نُنُر!"   

دختری که در سوی دیگر ماشین ایستاده بود با صدای بلند گفت: "واسۀ این می گه که ...خودش از همۀ دنیا لوس و نُنُر تره!"

حالا هر سه نفر لبخند بر لب داشتند. دخترک به آن سمت اتوموبیل که دو مرد ایستاده بودند آمد و در حالی که دستش را برای دست دادن دراز کرده بود گفت: " اسم واقعی من ساندرا س. این شوهر تنبل من، فِرنی،  اسمم رو عوض کرده که گفتنش برای خودش آسون تر باشه!" حالا بالای سر شوهرش که یک سرو گردن از خودش کوتاه تر بود ایستاده بود و به او لبخند می زد.

تبسمی بر لب آورد و دست دختر بلند قد را گرفت: " اسم من بهروزه، اما صاحبکار تنبل من اسمم رو عوض کرده و منو هِرمن صدا می کنه گفتنش برای خودش آسون تر باشه!"

دخترک ابروهایش را بالا برد و خندید: "من که از حالا به بعد... تو رو همون بهروز صدا می کنم." و بعد در حالی که به سمت شوهرش نگاه می کرد با خنده گفت:" گور پدر صاحبکار تنبلت!"

فرناندو در حالی که چپ چپ به همسرش نگاه می کرد با صدای بلند گفت:"خیله خب، آمیگو! بزن بریم سر کار! انگار توفان داره شدیدتر می شه. مَردم هم منتظرن!"

بهروز که کنجکاو شده بود، وقتی برای بیرون کشیدن باطری بزرگ و سنگینِ  خودرو به فرناندو کمک می کرد زیر لب پرسید: " منظورت...از مَردُم  کی بود؟ شما دارین برای شرکت در  میتینگی چیزی می رین؟"

فرناندو در حالی که سرش را به علامت تأیید فرود می آورد زیر لب گفت: "آره، یه همچین چیزی!" و بعد در حالی که به کمک بهروز باطری را بر زمین می گذاشت  اضافه کرد :    "حالا باید این لعنتی رو به یه باطری سازی ببریم که شارژش کنیم!"  و بعد در حالی که به سوی دیگری نگاه می کرد  ادامه داد: "اما محلش از این جا خیلی دور نیست. درست سر چهار راهه! دویست سیصد متر بالاتر. توی اون پمپ بنزین."

بهروز نگاهی به ساعتش انداخت و با تردید گفت: "باشه..."

فرناندو با لبخند گفت:"من...مُحبتت رو جبران می کنم."

طنابی به دور باطری پیچیندند، آن را از دو سو گرفتند و به راه افتادند. 

                                           ***

 حالا بهروز در حالی که فنجان قهوه ای را در دست داشت در اتاق کوچکی نشسته بود و به صدای آشنایی گوش می داد: " آگه اونا کاری در این مورد نکنن، مردم بالاخره دست به اسلحه می برن و چیزایی رو که می خوان می گیرن! جمعیت مردم میلیونیه اما سرمایه دارای بزرگ انگشت شمارن. اون تعداد معدود آدم، تمام ثروت جامعه رو تصاحب کردن، در حالی که توده های وسیع مردم...به خاک سیاه نشستن. فکر می کنی که این...عادلانه س؟"

صدای خودش در گوشش پیچید: " نه، عادلانه نیست! اما این ...وضعیتیه که ...همیشه بوده!"

مرد با هیجان گفت: " آره! این حرف تا حدودی درسته! اما چون قبلاً بوده دلیل نمی شه که   تا ابد هم باشه! به محض این که توده های وسیع زحمتکشان متوجه بشن که چه جوری دارن به وسیله یک دارو دستۀ کوچک از میلیاردرهای  خون آشام که سرمایه های خودشونو بدون این که چندان کاری برای به دست آوردنش انجام داده باشن از طریق ارث پدری و مادری به چنگ آوردن،  استثمار می شن، دندوناشونو از خشم بر هم خواهند سائید! اون وقت دیگه زیاد طول نمی کشه که همه صدای غرش توفان  خشم اونا رو بشنون. غرشی که سرتاسر جهان رو خواهد لرزوند!"

بهروز که  سرش را پایین انداخته بود و گوش می داد، وقتی مرد ساکت شد با لحنی محکم گفت:" نیگا کنین آقای اسدی! من این حرفای شعارگونه رو قبلاً هم بارها شنیدَم! اما علیرغم همۀ این جار و جنجال ها ...تا به حال کار چندانی صورت نگرفته. فقرا فقیرتر و پولدارا پولدارتر شدن! تنها نتیجه درگیری اونا باهم این بوده که یه عده از آدمای فقیر جونشونو از دست دادن و تعداد کمی از اونا هم  به پول و پله رسیدن وجای خودشونو با بعضی از ثروتمندا عوض کردن."

آقای اسدی بالحنی خشم آلود گفت: "حالا تو واقعاً داری عین یک خرده بورژوا حرف می زنی! که البته چیز عجیبی هم نیست، چون که در حقیقت تو...خودت یه خرده بورژوا هستی! پس چیز دیگری رو نباید از تو انتظار می داشتم. اما اگه..."

آن وقت صدای خودش را شنید که با عصبانیت حرف آقای اسدی را قطع می کرد:"خیله خب، آقا! اگه من خرده بورژوا هستم و بیش از این هم از من انتظاری نمی شه داشت، پس فایدۀ این جٌرو بحثا  چیه؟ بهتره که من همین الان گورمو گم کنم و از این جا برم!"

آقای اسدی سرش را تکان داد: "متأسفم بهروز! من می دونم که تو خودت هم یک  زحمتکش هستی. حقیقتش رو بخوای چیزی که منو به سمت تو کشید و باعث شد که من سعی کنم با وجود تفاوت سنٌی زیادمون با تو دوست بشم هم این بود که هر بار برای غذا خوردن به اینترنشنال هاووس اومدم تو رو دیدم که داری توی اون اتاق ظرفشوری وحشتناک جون می کنی. فکر کردم که تو قطعاً  می تونی معنی حرفای منو درک کنی ...چون که خودت هم یکی از اعضای طبقۀ زحمتکشان هستی."

بعد صدای خودش را  شنید که می گفت: " خیلی متأسفم که ...شما رو ناامید کردم."

لبخندی زد و زیر لب گفت: " باید از دوستم فرِد ممنون باشم که به من این اعتماد به نفس  رو داد تا جلوی اون مرد بایستم. چه حق با من بوده و چه نبوده، برای اولین بار به خودم این اجازه رو دادم که هرچی  که به ذهنم خطور کرد بگم و از این که مبادا حرفی که می زنم اشتباه باشه یا باعث ناراحتی کسی بشه نترسم.

کسی در گوشش گفت: "بهروز،تو ... دوست دختر داری ؟"

بهروز که ناگهان رشتۀ افکارش پاره شده بود  با خستگی جواب داد: " فکر نمی کنم...چطور مگه؟"

مرد مکثی کرد و بعد گفت: " ما داریم می ریم به یه مهمونی. یه پارتی نسبتاً بزرگه. حالا که انقدر به ما کمک کردی که لاستیک ماشینو درست کنیم، دلمون می خواد که تو هم با ما به اون پارتی بیای!"

بهروز سرش را تکان داد: " حقیقتش، فرناندو،  اینه که ...من یه جور برنامه  با هم اتاقیم دارم. قرار گذاشته بودیم که امشب بریم بیرون ...آبجو بخوریم. من..."

مرد که تازه ماشین را روشن کرده بود، با عجله حرف او را قطع کرد: " لطفاً نگو نه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " من فکر می کنم که ما...توی دانشگاه، همکلاسی هم هستیم. تو... دانشجوی مهندسی الکترونیکی....نیست؟"

بهروز کمی به صورت جوان خیره شد و بعد گفت: " به نظرم رسید که ...تو رو قبلاً یه جایی دیدم. تو توی کلاس دکتر دیویس  هستی، نیست؟"

فرناندو با خوشحالی گفت: " آره! خوب فهمیدی!" و اضافه کرد: " پس تو با ما میای! دیگه لطفاً نگو نه! ما داریم می ریم اون جا. تو رم با خودمون می بریم!"

 بهروز با تردید گفت: " آخه می دونی...من امشب یه دعوا با یه نفر که قبلاً خیلی بهش احترام می ذاشتم  کردم. اعصابم خورده. به دردِ پارتی رفتن نمی خورم. "

فرناندو با هیجان گفت: " درست برعکس! الان تو به چیزی که احتیاج داری یه پارتی پر سر و صداست و چند گیلاس مشروب که خوب سرحالت بیاره! خواهش می کنم با ما بیا. ما اینو به تو مدیونیم! اگه تو نبودی من صدسال دیگه نمی تونستم این ماشین قراضه رو راه  بندازم و به مهمونی برم. سیلویا هم اصرار داره که تو بیای. فکر می کنم یه سورپریز هم اون جا برات ترتیب داده!"

ساندرا که پهلوی شوهرش نشسته بود رویش را برگرداند  و به بهروز نگاه کرد: "آره، به زور هم شده می برمت!"

چیزی مثل صدای انفجار  او را از جا پراند. سرو صدای زیادی از همه طرف به گوشش می خورد. تکانی به خود داد وبه دور و برش  نگاه کرد. ظاهراً در سالون نسبتاً بزرگی روی مبل طویلی نشسته بود. جمعیت انبوهی از زن و مرد با سر و صدا در حال رفت و آمد به این سو و آن سو و شوخی و خنده بودند. فرناندو هم کمی آن سو تر روی مبلی نشسته بود  و ظاهراً تلاش می کرد چیزی به او بگوید. اما صدای موزیک و پای کوبی مهمانان آنقدر بلند بود که یک کلمه از حرف های او به گوشش نمی رسید. نفس بلندی کشید.احساس گرمایی شدید در بدنش می کرد و کمی هم سرگیجه داشت. با صدایی که به فریاد بیشتر شباهت داشت رو به فرناندو گفت: " حالم زیاد خوب نیست.فکر می کنم یه خورده تب داشته باشم. ممکنه وقتی داشتیم اون باطری رو به باطری سازی پمپ بنزین می بردیم سرما خورده باشم. "

فرنادو داد زد: " فکرهای  بیخودی نکن، بابا! علتش اون گیلاس بزرگ ویسکیه که من بهت دادم، و این دخترای خوشگل و خونگرمی که اطرافت هستن. سرماخوردگی چیه!" و غش غش خندید.

چشمانش را بست و به پشتی مبل تکیه داد. حالا انگار داشت باز به جهان دیگری می رفت. همه جا خالی و ساکت بود. دیگر اثری از جارو جنجال لحظه ای قبل به گوشش نمی خورد. سری تکان داد و زیر لب گفت: " خیال  می کنم اشتباه کردم که بهش گفتم...می رم به خونه ش."

صدای خیلی آشنایی در گوشش پیچید: "واسۀ چی، بهروز؟"

جواب داد: "خب،بهت می گم، فرِد! اولاً این که من اونو زیاد نمی شناسم، و دوم این که اطلاعات تاریخی سیاسی اون خیلی بیشتر از منه و من...واقعاً نمی تونم باهاش جرٌو بحث کنم، و سومً این که... من و تو قرار بود امشب با هم بریم بیرون و گشتی بزنیم و آبجو بخوریم."

فرد کمی در سکوت به او چشم دوخت  و بعد گفت: "خب، اولاً  که من و تو بعد از این که تو برگشتی هم می تونیم بریم و آبجومونو بخوریم. دوم این که اگر تو بری می تونی بهتر اونو بشناسی، و سوم این که هیچ دلیلی نداره که تو...نتونی با اون جرٌ و بحث کنی. تنها کاری که از دست اون بر میاد اینه که با نظر تو مخالفت کنه، که اونم...گور باباش!" چند لحظه ای ساکت ماند و بعد لبخندی زد و ادامه داد: " بنا بر این بهتره که تو... همۀ این مزخرفات در مورد این که ممکنه نظرات تو اشتباه باشه رو کنار بذاری و با وجدانی آسوده پیش اون بری و هرچی رو که به نظرت درست رسید بهش بگی!"

لحظه ای بعد صدای خودش را شنید: " هنوزم نمی فهمم که واسۀ چی این اشتباهو کردم و گفتم که ...می رم اون جا!"

فرِد نگاهی به او انداخت و گفت: " تو اونو گفتی چون که در اون لحظۀ خاص فکر می کردی که این بهترین حرفیه که می شه زد. اون بهترین ایده ای بوده که در اون زمان مشخص به ذهنت خطور کرده. اسم چنین چیزی رو "اشتباه" نمی شه گذاشت چرا که در اون لحظه، چیز دیگری به ذهنت نیامده بود و بنا براین حرف دیگری نمی تونستی زده باشی!"

در حالی که به دقت به چشمان هم اتاقیش که روی تخت مقابل نشسته و دستانش را به سینه زده بود نگاه می کرد گفت: "پس به این ترتیب، هر کاری که آدم در دنیا می کنه، هر چقدر هم که بد و ناپسند باشه،غلط  نیست. هان، فرد؟"

فرد در حالی که لبخند بر لب داشت گفت: " درسته!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " تو می تونی اسم کاری رو که می کنی هرچی که دلت خواست بذاری. اصلاً مهم نیست که تو چه نامی به اون می دی. نکته مهم اینه که فکری که به ذهن تو خطور کرده کاملاً خارج از کنترل خودت بوده . مغز تو با استفاده از همۀ توان خودش در اون زمان خاص، به تو می گه که چه کاری رو باید انجام بدی. بنا براین در اون لحظۀ مشخص، تو هیچ کاری به جز اونچه که انجام دادی نمی تونستی انجام داده باشی! درسته؟"

بهروز در حالی که سرش  را تکان تکان می داد گفت: "خدای من! فرِد! واقعاٍ که تو یک دانشجوی فلسفه هستی! کلمات رو به چنان ترتیبی پهلوی هم می چینی که هیچ کس نمی تونه حرفتو رد کنه. لااقل از نظر منطقی نمی شه!"

فرد در حالی که به پنجره اتاقشان چشم دوخته بود زیر لب گفت: " خب، پس بالاخره...به نظرت چیزی که گفتم ...منطقی هست، یا نه؟"

با خنده جواب داد: " خیله خب، آقای افلاطون! به نظرم که ...هست. تو این دفه هم بردی. مثل دفۀ قبل!"

 با صدایی از جا پرید، نگاهی به روبه رویش انداخت و در حالی که به زحمت از جایش بلند می شد زیر لب گفت: " چه سورپریز خوشگلی!" و بعد صدای سیلویا به گوشش خورد: " این دوست صمیمی من، سارا  ست. فکر می کنم شما دوتا با هم یه زوج فوق العاده عالی می شین!"

در حالی که سعی می کرد بدون حرکت سرپا بایستد گفت: " سلام سارا خانوم!"

بعد از این که آن دو با هم دست دادند، سیلویا به آرامی گفت: " می بخشی که اونو انقده دیر برای آشنایی باهات آوردم. البته ...تقصیر خودش بود. اون خیلی دیر کرد. همین الان از راه رسید!"

فرناندو در حالی که می خندید گفت: " دیر رسیدن البته ...بهتر از اصلاً نرسیدنه!" و بعد، در حالی که به ساندرا نگاه می کرد،  ادامه داد: " و حالا فکر می کنم که بهتره از این دختر لوس و ننر بخوام که بیاد باهام برقصه... و شما ها رو تنها بذاره که ...با هم آشنا بشین."

وقتی  روی مبل در کنار هم نشستند، دختر پرسید: " تو هم مثل فرناندو ...دانشجوی مهندسی هستی؟"

بهروز در حالی که سرش را تکان تکان می داد  که خوابش نبرد گفت:"بله، بله! " و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "شما هم....؟"

دختر خندید: "نه بابا! من زبان های  خارجی می خونم. ژاپونی،چینی، و چیزای دیگه... که هیچ شباهتی به مهندسی ندارن." و بعد از مکثی پرسید: " شما هم...یادگرفتن زبانهای  خارجی رو دوست دارین؟"

بهروز که چشمانش را به زحمت باز نگه داشته بود گفت:" بله!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "وقتی یه...بچۀ کوچیک بودم...دلم می خواست که ....نویسنده بشم."

سارا با تعجب گـفت: "واقعاً...!؟"

بهروز در حالی که تلاش می کرد حواس خود را جمع نگه دارد به آرامی گفت:"بله...حتی حالاش هم...گاهی به فکر میفتم...که رشته مو عوض کنم و...ادبیات و...از این جور چیزا...بخونم."

سارا مستقیماً به چشمان بهروز نگاه کرد و با ناباوری پرسید: " واقعاً!؟ ...از این موضوع مطمئنی؟"

بهروز گفت: "آره!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "فکر می کنم که تو...قبلاً هم اینو از من پرسیده باشی. یادت میاد...اون روزی که رفته بودیم به کنار... لنگرگاه سانفرانسیسکو....به فیشرمنز ورف که..." چند بار سرش را به این سو و آن سو تکان داد و بعد پرسید: " یادت میاد که رفتیم ...اون کشتی قدیمی رو که... اون جا هست... ببینیم، عزیز دلم؟ ...اسمش...چی بود؟" و بعد به پشتی مبل تکیه داد و چشمانش را بست.

سارا با صدای بلند خندید  و بعد گفت: " انگار که من خیلی پیر شدم ...چون هیچکدوم از این چیزا رو یادم نمیاد!" و باز  خندید.

مدتی بعد صدای نازک زنی در گوشش پیچید: "شما دوتا...دارین راجع به چی... حرف می زنین، سَل؟"

دختری که "سَل" نامیده شده بود شانه هایش را بالا انداخت و خندید:" فعلاً هیچچی، سَندی! اما در بین خواب و بیداری یه خورده با هم گپ زدیم. بهروز چیزایی راجع به شخصی به اسم اسدی و مردی به نام  فرِد  گفت که من از اونا سر درنیاوردم. بعدش هم راجع به یه کشتی قدیمی که در ساحل سانفرانسیسکو هست صحبت کرد و گفت که من و اون یه زمانی با هم برای دیدن اون کشتیه رفته بودیم...!" بعد خنده ای کرد و ادامه داد: "که من البته چنین چیزی رو... هیچ یادم نمیاد! اما کشتی رو... و رفتن ما به اون جا رو، اون قده قشنگ توصیف کرد که من توی دلم گفتم کاش کسی که برای دیدن اون کشتی باهاش رفته بوده، من بودم!" مکث کرد  باز کمی خندید و بعد ادامه داد: " فکر می کنم وقتی تو... ما رو به هم معرفی می کردی...بهروز توی عالم هپروت بوده! اون حتی چند بار منو به یه اسم دیگه صدا زد: "ژو" یا  "ژوزفین"  یا یه همچین چیزی."

صدای مردی گفت: " فکرشو نکن، سَل! این حرفا، به قول خود بهروز، حرفایی هستن که از دهنۀبطری مشروب بیرون میان."

دختری که "سندی" نامیده شده بود  گفت: " آره، سَلی جون! من هم بعضی از حرفاشو شنیدم و اون حالتشو احساس کردم. انگار که اون یه  جوری در حال نوسان بین دو دنیای حال و گذشته س."  و بعد از لحظه ای به طرف مردی که پشت سرش ایستاده بود چرخید و با اخم گفت: " همه ش تقصیر تو بود، فرناندو! تو باید قبل از این که بهش این همه ویسکی بدی ازش می پرسیدی که به مشروب خوردن عادت داره یا خیر؟" 

بهروز حالا در جوار  دستگاه عظیمی نشسته بود و با ابزار کوچکی، قطعات نازکی از مقوا را سوراخ سوراخ می کرد.

شخصی با ملایمت پرسید: " کارت های تو ...حاضرن، بهروز؟"

زیر لب جواب داد: " آره، تقریباً، جیم! این دستگاه سوراخ کن به قدر کافی تیز نیست. خیلی بد  کار می کنه. دو برابر همیشه وقت گرفت تا من این کارت ها رو پانچ کردم."

مردی که جیم نامیده شده بود لبخندی زد و گفت: " خب! حالا می ریم ببینیم این آقای  کامپیوتر چه کاری می تونه برامون انجام بده!"

از جایشان بلند شدند و در انتهای صف،و مقابل دستگاه عظیمی که بیش از نیمی از فضای اتاق را اشغال کرده بود، ایستادند. جوانی که سر صف بود و حالا ظاهرا کارش را به اتمام رسانده  بود ناگهان فریاد کشید:" گراسیس آمیگو!" و بعد در حالی که می  خندید داد زد: "همه ش درسته! استاد راست می گفت! این دستگاهِ ناکِس در ظرف دو دقیقه،  سه ضرب و چهارتا  تقسیم رو برای من انجام داد و ...همۀ جواباش هم ...درستن! حیرت آوره!"

جیم سرش را تکان داد: " طولی نمی کشه که ما دیگه نه به مداد و مداد پاک کن احتیاج داشته باشیم و نه به کاغذ و جدول ضرب! تنها چیزی که می خوایم یه دستگاه پانچ کنِ کارته و یه دسته کارت مقوایی. بقیۀ کارا رو این غول بی شاخ و دم برامون انجام می ده!"

اما بهروز حالا  به حرف های او گوش نمی داد. او به جوان اسپانیولی که شباهت عجیبی به فرناندو داشت چشم دوخته بود.

لحظه ای بعد دختری که "سَل" خوانده شده بود بازوی او را گرفت، تکانش داد، و زیر لب گفت: "چشماتو بازکن و بیا بریم یه خورده...برقصیم. برای تو خیلی خوبه. حرکت باعث می شه که مستی از سرت بپره!"

صدای خودش را شنید که می گفت:" باشه، عزیز... دلم! بریم... یه تلاشی بکنیم...ببینیم چی... می شه!"

سارا  زیر بغلش را گرفت، با احتیاط  به وسط سالون رفتند و مشغول رقصیدن شدند.

لحظاتی بعد سارا پرسید: "تو...واقعا می خوای که...رشته تحصیلیتو عوض کنی، بهروز؟"

بهروز که نمی دانست چه چیزی گفته که باعث این سؤال او شده زیر لب گفت: " اگه راستشو ...بخوای...باید بگم که...من اصلاً دلم نمی خواد...رشته مو عوض کنم. من... از مهندسی برق و رشته الکترونیک ...خوشم میاد. ما هر وقت با اون دستگاه غول پیکر... که بهش کامپیوتر می گن کار می کنیم...یه عالم بهمون خوش می گذره. مسئله من اینه که...با اون همه وقتی که توی سالون ظرف شوییِ اینترنشنال هاوس می گذرونم...دیگه فرصت زیادی برای انجام دادن کارای کلاسام...ندارم. هر شب، وقتی که... خسته و از حال رفته از اتاق ظرف شویی بیرون میام و می رم که... یه دوش بگیرم و بشینم سر کارای کلاسای روز بعد...، بیشتر همکلاسیام کارای درسیشونو تموم کردن و دارن می رن که بخوابن. صبحام... وقتی که استاد داره توی کلاس... درس بعدی رو می ده،....من گیج خوابم و از حرفاش چیزی نمی فهمم!"

دخترک در حالی که لبخند تلخی بر لب داشت گفت: " بهروز بیچارۀ من!" 

کمی بعد صدای خودش را  شنید: " با من می رقصی؟"

دختر در حالی که می خندید و دست او را می گرفت و کمکش می کرد که از جا بلند شود گفت: "البته!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " امیدوارم که اون قدر استراحت کرده باشی که  مستی از سرت پریده باشه."

بعد دوباره صدای خودش را شنید: "امیدوارم که اگه پات رو لگد کردم...منو ببخشی! من هنوز رقصیدن رو خیلی خوب... یاد نگرفتم."

دختر خندید و گفت: " زیاد نگران نباش! دفۀ قبل انقده پاهام رو لگد کوب کردی که دیگه جای سالمی  که له کنی براشون باقی نمونده!"

هر دو خندیدند.

او آن وقت گفت: " اسم من بهروزه. اگه بخوای ...می تونی منو...بهی صدا کنی!"

دختر گفت: " همون طور که قبلاٌ بهت گفتم، برای من همون بهروز خوبه. اسم من هم سارا است. اگه بخوای می تونی منو سَلی صدا کنی." و بعد از لحظه ای اضافه کرد : "اگر هم می خوای آماراین یکی دو ساعت اخیر رو بدونی، باید بهت بگم که من  تا همین لحظه چهار دفه خودمو  به تو معرفی کردم، تو هم هفت دفه اسمتو به من گفتی...وهمین الان برای بیست و پنجمین بار پای منو لگد کردی!"

بهروز گفت: " واقعا!؟ من که سه دفه شو بیشتر یادم نیست!" و خندید. 

وقتی رقصیدنشان تمام شد و به سر جایشان برگشتند بهروز گفت:" من از تو معذرت می خوام، سارا، که وقتی کلٌم خیلی داغ بود...تو رو با یه نفر دیگه عوضی گرفتم."  و بعد از مکثی اضافه کرد: " واقعیت اینه که تو ...درست به اندازه اون... شگفت انگیز و ...دوست داشتنی هستی. در واقع باید بگم که...تو و اون شباهت های زیادی به همدیگه دارین!"

سارا که ظاهرا از حرف های او به وجد آمده بود سرش را تکان داد و زیرلب گفت: " یه تصادفِ خیلی عالی بوده، نیست؟" وبعد از لحظه ای اضافه کرد: "حقیقتش رو بخوای ...تو هم منو به یاد یه نفر میندازی. یه نفر که زمانی ... خیلی برام عزیز بود. نامزد هم شده بودیم و ...قرار بود که خیلی زود با هم ازدواج کنیم. اما..." حرفش را قطع کرد و لحظاتی با سوءظن به چهرۀ بهروز و پلک های  بستۀ او نگاه کرد و بعد با صدایی آهسته گفت: " انگار همۀ این حرفا باد هوا بود! باز وسط حرفای  من ... خوابت برده؟"

بهروز سرش را تکان داد و به آرامی گفت: " نه عزیزدلم! خوابم نبرده. در واقع...شاید هیچ وقت تا این حد بیدار نبوده ام. فقط نمی دونم... باید با توفان بزرگی که توی دلم برپا شده ...چه جوری برخورد کنم؟ تو هم اگه  ... یه دقیقه به دقت گوش بدی، حتماً صدای غرش این توفان رو خواهی شنید."

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 166


بنیاد آینده‌نگری ایران



شنبه ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۲۷ آوریل ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ مرد مرموز  هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995