Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


۲۰- اولین قدم

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[05 Sep 2019]   [ هرمز داورپناه]

به سرعت بازوی راننده را گرفت، فشرد و داد زد: "یواش تر رفیق! باید ببینیم اونا دارن چیکار می کنن!"

راننده لبخند زد و در حالی که به سمت جوانی که در کنارش نشسته بود می چرخید گفت: "چشم قربان، جناب فرمانده!"

دختری که پشت سرشان نشسته بود گفت: " من یه خودرو پلیس  اون طرف خیابون دیدم.انگار منتظرن که ما حرکتی بکنیم تا دستگیرمون کنن."

راننده گفت: " بذارهرغلطی که دلشون خواست بکنن! مام هرکاری که دلمون خواست...انجام میدیم! گور پدرهمه شون!"

حالا درست به مقابل خودروی پلیس رسیده بودند. جمعیت انبوهی در پیاده رو سمت راست آن ها دور هم جمع شده بود که بعضی افراد آن چیزهایی  شبیه به تفنگ در دست داشتند. وقتی از مقابل تظاهر کنندگان می گذشتند بعضی از آن ها لبخند زدند و برایشان دست تکان دادند.

مردی که "فرمانده" خطاب شده بود گفت:" خوبه! برای شروع کار به قدر کافی آدم جمع شده. بهتره یه بار دیگه چرخی به دور محلٌه  بزنیم، البته نه به کندی دفعات قبل چون آژدانا دارن همه رو می پان . ممکنه به مام مشکوک بشن."

راننده پایش را به روی پدال گاز کوبید و خودرو به ناگهان از جا جهید. به چهارراه  که رسیدند دو ماشین جدید پلیس را دیدند که به سرعت از طرف مقابل می آمدند. راننده گفت:  "انگار دارن خودشونو آمادۀ  حمله می کنن."

"فرمانده" سرش را تکان تکان داد: " حتما یه نفر چیزایی بهشون گفته! باید یه جوری خبر اوضاع این جا رو به بچه هایی که اون تو هستن برسونیم."

وقتی منطقه را دور زدند و به محل اول برگشتند، اثری از جمعیتی که قبلا در پیاده روجمع شده بود دیده نمی شد، اما سه خودرو و یک وَن پلیس در سمت دیگر خیابان پارک شده بود. کنار کشیدند و ایستادند. مردی که "فرمانده" خوانده شده بود چرخی به دور خود زد و رو به جوانی که در قسمت عقب نشسته بود گفت:" سعید جان، سریع برو داخل، وضعیت این جا رو برای بچه ها شرح بده، و بگو که باید عملیات رو هرچه زودتر شروع کنن."

جوانی که سعید خوانده شده بود زیر لب گفت:"چشم"، و بلافاصله در خودرو را باز کرد و پیاده شد. 

حالا جمعیت بزرگتری از جهت دیگر پیاده رو به سوی آن ها می آمد. دختر جوان گفت: "اونا بچه های مان! باید به اونام خبر بدم!"

راننده گفت: " تو بهتره بمونی، لیسا! ممکنه این جا به تو احتیاج باشه. من می رم بهشون می گم." به آرامی در خودرو را باز کرد و پیاده شد، دستی برای "فرمانده" تکان داد و گفت: " "بعداً می بینمت، بهروز!" و با قدم های بلند از آن جا دور شد.

آن وقت، دختری که لیسا خوانده شده بود، لبخندی زد و زیر لب گفت: "چه خوب!"  بعد دستش را روی شانه جوانی که بهروز خوانده شده بود گذاشت و ادامه داد:"خیلی وقت بود که منتظر فرصتی بودم تا با تو صحبت کنم. "

بهروز گفت : " آره! ما خیلی وقته که فرصت حرف زدن با هم رو پیدا نکردیم."

چند لحظه هر دو ساکت بودند و بعد لیسا گفت: " می دونی، من از اون روزی که ...همدیگه رو توی ساکرامنتو دیدیم در این فکر بوده ام که ...تو در مورد چیزایی که توی اون محل وحشتناک دیدی...به دوست پسرم، رانی، چی گفتی که اونو قانع کرد؟ می دونی، رانی  از اون روز حتی یک بار هم در مورد کار و حرفۀ من چیزی نپرسیده!"

بهروز در حالی که دوربین کوچکی را از کنار دستش بر می داشت، به چشم می گذاشت و به اطراف نگاه می کرد گفت: " من توضیح زیادی به اون ندادم. فقط گفتم که تو... برای یه شرکت کوچیک که کارش واردات و صادرات چیزای بسیار قیمتی، ولی قاچاقه، کار می کنی، و به همین دلیل هم دلت نمی خواد اون راجع به کارت چیزی بدونه." مکثی کرد و بعد ادامه داد: " بهش گفتم که کار شرکت تو خیلی رونق داره و کلٌی  پول در میاره."

لیسا در حالی که سرش را فکورانه تکان  می داد زیر لب گفت: " که این طور! پس بیخود نبود که اون دیگه هیچ وقت سؤالی دربارۀ کار من نکرد!  احتمالاً فکر کرده که ما توی کار واردات و صادرات مواد مخدٌر هستیم. اما باز هم خیلی بهتر از اینه که فهمیده باشه من فاحشگی می کردم."

بهروز زیر لب گفت: " من واقعاً نمی دونم که می شه این حرف رو دربارۀ تو زد یا نه؟ می دونی، کاری که تو انجام می دادی در واقع یه نوع فداکاری بود." چند لحظه ای در سکوت سرش را تکان تکان داد و بعد اضافه کرد: "تو داشتی برای پیشبرد اهداف سیاسی و اجتماعی گروهتون جسمت رو فدا می کردی... عمل تو با کاری که ما همین الان داریم انجام می دیم فرق چندانی نداره!" او حالا به دقت به دو افسر پلیس که با قدم های بلند به سویشان می آمدند چشم دوخته بود.

چند لحظه بعد یکی از دو افسر رو به بهروز با صدای بلند فرمان داد: "آقای محترم، لطفاً از خودرو بیاین پایین!"

لیسا در حالی که سرش را از پنجره ماشین  بیرون می برد گفت: " مسئله چیه، جناب سروان؟"

آژان دوم که حالا از سوی دیگر خودرو به آن ها نزدیک می شد فریاد زد:" بی سر و صدا، پیاده شو!"

بهروز در حالی که پاهایش را از در بیرون می گذاشت با صدای بلند گفت: " می خواین ما رو بازداشت کنین؟ اتهاممون چیه؟"

آژان اولی گفت: " ما باید خودرو شما رو بگردیم. سرکنسولتون می گه این خودرو پر از اسلحه و مواد منفجره است!"

وقتی آن دو مرد داشتند  بهروز را که خم شده بود و دست هایش را روی کاپوت اتوموبیل گذاشته بود می گشتند، آژان اول به سوی لیسا اشاره کرد و با صدای بلند پرسید: "رابطۀ شما دو تا با هم چیه؟"

بهروز با لبخند گفت: " این خانوم، مادرزن منه!"

مرد در حالی که هم اخم کرده  بود و هم لبخند می زد، زیر لب گفت: "مادر زنت، هان!؟" بعد سرش را تکان تکان داد و اضافه کرد: " لابد پنج شیش تام  بچۀ قد و نیم قد  داری،هان؟"

بهروز سرش را به علامت تأیید فرود آورد و جواب داد: "بله. چهارتا و... نصفی!"

آژان دوم در حالی که لبخند می زد گفت: " آدم شوخ طبعیه!" بعد به سمت لیسا که حالا در کنارشان ایستاده بود و آن ها را تماشا می کرد چرخید و پرسید:" شما دوتا... این جا چه غلطی می کردین؟"  بعد در حالی که به چشمان دختر خیره شده بود ادامه داد: " به ما گفتن که چند تا  تروریست خرابکار خیال دارن کنسولگری رو اشغال کنن و توش  بمب بذارن!"

لیسا با خنده  گفت: " آخه قیافه های ما به آدمای خرابکار می خوره، جناب سروان؟"

حالا سرو صدای زیادی در پیاده رو بلند شده بود. جمعیتی نسبتا انبوه در آن جا جمع شده بودند و با آهنگی فریاد مانند سرود می خواندند و شعار می دادند.  تعدادی ماشین پلیس هم در حالی که آژیر های خود را به صدا در آورده بودند به سمت آن ها می آمدند.   

بهروز به یکی از دو افسر پلیس نگاه کرد و  پرسید: " اون جا چه خبره، جناب سروان؟"

مرد نگاهی حاکی از سوء ظن به او انداخت و بعد گفت: " فکر می کردم تو قراره به من بگی!" بعد سرش را تکان داد و در حالی که به سویی اشاره می کرد گفت: " یه گروهِ خُل و چِل رفتن توی کنسولگری ایران و به خیال خودشون اونو اشغال کردن. تا یکی دو دقیقه دیگه جُل و پلاسشونو جمع می کنیم و می ریزیمشون بیرون!"

لیسا با چهره ای حاکی از حیرت رو به آن ها گفت: "واقعاً اون جا رو گرفتن؟  پس شماها این جا چیکار می کنین؟ واسۀ چی برای کمک به همکاراتون نرفتین؟"

افسر پلیس دوم به طرف او چرخید: " اول بگو شما دو تا این جا چه غلطی می کردین؟"

بهروز در حالی که به لیسا اشاره می کرد گفت: " ما منتظر شوهر اون هستیم. به محض این که برسه، می زنیم به چاک!"

آژان اول در حالی که به تظاهر کنندگان چشم دوخته بود  گفت: "خیله خب! اما حواستون باشه که طرف  کنسولگری  نرین! "

 و به سمت ساختمان کنسولگری به راه افتادند.

حالا پیاده رو مملو از افرادی شده بود که در حالی که  شعارهایی را فریاد می زدند از کنسولگری بیرون می امدند.

بهروز با خنده به لیسا گفت: " نیگا کن! بیشترشون دارن علیه جنگ ویتنام  شعار می دن!"

لیسا لبخندی زد و پرسید: "خب.حالا برنامۀ ما چیه؟ قراره که چیکار کنیم؟"

بهروز گفت: " باید فکر کنیم و ببینیم که چه باید کرد. این اولین تجربۀ من در این جور کارا ست. رهبری تظاهرات دست جبهۀ ملیه. من تنها وظیفۀ  مراقبت از اونا رو از بیرون کنسولگری داشتم. اشغال اون جا  هم...اولین قدم اونا بود. حالا باید تصمیم بگیرن که بعدش می خوان چه اقدامی انجام بدن. اگه پلیسا کسانی رو بازداشت کنن، جبهه ملی ممکنه تصمیم بگیره که دست به تحصن در کنسولگری بزنه."

لیسا گفت: " در این صورت رفقای ما می تونن خیلی بهشون کمک کنن. "

بهروز نگاهی به در ورودی کنسولگری که پنجاه متر جلوتر بود انداخت و گفت: " ممکنه نیاز به این کار نباشه. می بینم که خبرنگارای رسانه ها پیداشون شده. چیزی که جبهۀ ملی می خواست همین بود. می خواستن  برای برنامه های بعدی اونا کمی تبلیغات بشه. دلشون می خواد مردم آمریکا رو با  نقطه نظرهای خودشون آشنا کنن."

لیسا با تعجب گفت: " همه ش همین!؟  فقط این که صداشون شنیده بشه؟ فکر می کنی...این کارا  به بهبود وضع مردم  کشورتون کمکی بکنه؟"

بهروز شانه هایش را بالا انداخت و بعد از مکثی گفت: "حقیقتشو بخوای...من اعتقاد چندانی به انجام این جور اقدامات ندارم. من ترجیح می دم که یه کارایی مثه... اون که فیدل کاسترو در کوبا کرد...یا مائو توی چین...انجام داد... بکنم!"

لیسا در حالی که چشم هایش گشاد شده بود با وحشت گفت:"خدای من! یعنی تو هم... کمونیست ممونیست شدی!؟"

بهروز باز هم شانه هایش را بالا انداخت: "راستش خودم هم نمی دونم... که چی شدم. فقط فکر می کنم که... اگه ما بخوایم صبر کنیم تا مردم خودشون حرکتی انجام بدن، باید  انقده وایسیم تا علف زیر پامون سبز شه! به نظرم میاد که... ما جوونا باید یه تکونی به خودمون بدیم و  ... دست به کارِ یه جور... مبارزۀ  مسلحانه بشیم."

لیسا سرش را تکان تکان داد و با لبخند گفت: " آره، من اون روز رو که وسط تپه ها با هم آشنا شدیم یادمه. همین دوستت سعید، که امروز با ما بود، اون روز داشت بهتون یاد می داد که چطوری خبردار وایستین و مثل سربازا پیش فنگ کنین و قدم آهسته برین. حتماً از اون روز  تا به حال هم چیزای دیگه ای بهتون یاد داده. نیست؟"  خنده ای کرد و ساکت شد.

بهروز لحظاتی به چهرۀ لیسا خیره شد و بعد لبخندی زد و گفت:" می دونم که کارایی که ما اون روز انجام می دادیم برات خنده دار بود. اما حقیقتش اینه که اون حرکات کما بیش کلٌ  چیزی بود که توی کمپ آموزشی ارتش  به سعید یاد داده بودن. ما باید یه کسانی رو پیدا کنیم که بهمون آموزش نظامی واقعی بدن! حالا توی فکریم که شاید بریم الجزیره. آقای بن بلا، رییس جمهوری انقلابی اون کشور به یکی از دوستای ما گفته که از رفتن ما به اون جا برای تعلیمات نظامی استقبال می کنه."

لیسا با چشمان گشاد شده گفت: "خدای من! پس شماها در مورد این کاراتون کاملاٌ جدی هستین! باورم نمی شه! دارم شاخ در میارم!"

بهروز با لبخند گفت:" اگه یه خورده صبر کنی اخبار مبارزات  ما رو ...توی روزنامه ها خواهی خوند."

لیسا آهی کشید و با هیجان گفت: "چه آدمای خوشبختی! من واقعاً دلم می خواست که جای یکی از شماها بودم. خدای من! جنگ انقلابی! تغییر دادن یک رژیم دیکتاتوری ...و بعد...عوض کردن کلٌ جهان! همه چیز رو نوسازی کردن! وای...!"

بهروز با غرور لبخند زد و بعد سری تکان داد و گفت: "بله! ما به محض این که تعلیمات نظامی مون تکمیل بشه به مملکتمون بر می گردیم و به قلۀ کوهی صعود می کنیم. خوشبختانه تعداد کوه های کشورمون کم هم نیست! اون  قدر روی قلٌه ها می مونیم و می جنگیم تا رژیم از پا در بیاد و ما  بتونیم نظم انقلابی جدیدی  رو توی کشور بر پا کنیم."

هنوز آخرین جمله اش تمام نشده بود که صدای کسی از نزدیکی خودرو به گوششان خورد که می گفت" سلام!" و لحظه ای بعد اضافه کرد: " دارن بعضی از دوستای شما رو به زندون می برن. از من خواستن که اینو به شما ها اطلاع بدم."

لیسا در حالی که ابروهایش را بالا برده بود و لبخند می زد گفت: " انگار که ...نبرد  شما زودتر از موعد... شروع شده...!"

بهروز رو به جوان پرسید:" بقیه افراد ما ...مشغول چه کاری هستن؟ اصلاً کسی داخل ساختمون مونده؟"

تازه وارد گفت:" بله...! چند تا از اونا دارن با  خبرنگارا حرف می زنن. یه تعدادی هم سرگرم فریاد زدن و شعار دادن هستن. کلٌی خبرنگار از روزنامه ها و رادیو و تلویزیون اون جاس... دارن با دوستای شما مصاحبه می کنن. فردا صبح عکسای اونا رو توی  همۀ روزنامه های کشور و برنامه های خبری می بینین."

بهروز  به طرف لیسا چرخید و با لبخند گفت: " حق با توست! نبرد ما از همین حالا شروع شده!"                    

                                                        **       

دختر با هیجان گفت: " خدای من! تو این جا چیکار می کنی!"

جوان در حالی که سرش را تکان می داد باهیجان گفت: "واقعاً باورم نمی شه! چه  تصادف  شگفت انگیزی!"

دختر همان طور که از جایش بلند می شد تا راه را باز کند که جوان در کنارش بنشیند گفت: " ده بار هم که بگی کم گفتی!" و بعد با هیجان اضافه کرد: "از آخرین باری که تو رو دیدم ...عمری گذشته!"

جوان که ناگهان ابروهایش را در هم کشیده بود با قیافه ای که از آن سوِء ظن می بارید گفت:" خب بگو ببینم، چه چیزی باعث شده که تو این وقت سال به نیویورک بری؟"

دختر در حالی که می خندید گفت: " کی گفته من دارم به نیویورک می رم؟"

جوان خندید: " خب، از اون جا که ظاهراً ایستگاه آخر این اتوبوس...نیویورکه...من هم طبعاً فکر کردم که تو میخوای بری اون جا!"

دختر با لبخند گفت: " پس معلوم می شه که تو ...خودت داری می ری نیویورک، هان؟"

جوان با خنده گفت: نخیر! حقیقتشو بخوای...من دارم می رم به شیکاگو که یکی از دوستامو ببینم."

دختر چپ چپ نگاهی به او انداخت و بعد گفت: "تو...مطمئنی که در تعقیب من نیستی؟   چون من هم دقیقاً به همون جایی می رم که تو می ری. به شیکاگو!"

حالا هر دو غش غش می خندیدند. تعدادی از مسافرین دور و بر هم تبسم بر لب به آن ها نگاه می کردند.

وقتی خنده ها تمام شد، دختر گفت: "خب، بهروز، بگو ببینم، از آخرین باری که همدیگه رو دیدیم چه کارایی انجام دادی؟ حتماً یه دنیا حرف برای گفتن داری!"

بهروز گفت: "آره ، درسته لیسا. بهت هم می گم. اما اول ...تو باید بگی که از اون آخرین بار که همدیگه رو در تظاهرات ضد جنگ دیدیم چه کارایی کردی!"

دختر گفت: " باشه، من شروع می کنم، چون حرف زیادی برای گفتن نیست." چند بار سرش را تکان داد و بعد گفت: " خب، من مشغول کار با گروه خودمون بودم...که برای حقوق مدنی سیاها مبارزه می کرد. توی  تعدادی از تظاهرات هایی که علیه جنگ ویتنام  در برکلی، اوکلند، و سانفرانسیسکو بود هم شرکت کردم. ضمنا اختلافات عقیدتی زیادی هم با رانی پیدا کردم که نتیجۀ اون جرٌ و بحث ها و دعوا مرافعه هایی بود که بالاخره...به جدایی ما از هم انجامید. حالام دارم می رم به شیکاگو که از مادر بزرگ مریضم عیادت کنم و..." لحظه ای ساکت ماند و بعد گفت:" خب، همین بود دیگه! تموم شد!"

بهروز سری تکان داد و با لبخند گفت: "خب، شغلت چی؟  هنوز هم کار قدیمیت رو داری؟"

لیسا با صدای بلند خندید و بعد گفت: "نخیر! من اون کار رو فقط برای کمک رسوندن به گروهمون انجام می دادم. اگه یادت باشه، تو خودت هم یه بار این نکته رو بهم گوشزد کردی!"  لحظه ای ساکت ماند و بعد ادامه داد:"وقتی که دیگه به پولش نیازی نبود، من هم دست از اون شغل کثافت برداشتم و یه کار ساده تر و تمیز تر برای خودم دست و پا کردم: ماشین نویسی. هم خیلی آسونتر بود و هم...خیلی خیلی تمیز تر!"  و خندید.

بهروز با خنده گفت: "البته درآمدش اونقدرها خوب نبود دیگه، هان!"

لیسا گفت: "ابداً ! درآمدش ثلث اونم نیست!"

باز هر دو کمی خندیدند و بعد  به پشتی صندلی هایشان تکیه دادند و ساکت نشستند. حالا راننده در قسمت جلو اتوبوس ایستاده بود و چیزی را بررسی می کرد. لحظه ای بعد سر جایش نشست و موتور را روشن کرد و در حالی که لبخند می زد و در آینه به مسافرینش نگاه می کرد با صدای بلند گفت: " توقف بعدی ما...لیک تاهوست. مخالفی نیست!؟"

یکی از  مسافرین داد زد: "نه! مخالفی نیست داداش! خیالت تختِ تخت باشه!"

وقتی اتوبوس از ترمینال خارج می شد لیسا گفت: "خب،بهروز، حالا نوبت توست که توضیح بدی توی این مدت مشغول چه کارایی بودی، برنامه های آینده ات چی هستن، گروهت در چه حاله، و... الان داری کجا می ری؟ البته منظورم اون قسمتای کارته که ... مخفی و سِرٌی نیستن!"  وخندید.

بهروز با لبخند گفت: " من که هیچ وقت چیزی رو از تو پنهان نمی کنم، لیسای عزیز. اما حقیقتش اینه که به جز اون مطالبی که من قبلاً برات تعریف کردم چیز زیادی برای گفتن نیست."

لیسا گفت: "تا اون جا که من یادمه، تو قصد داشتی به یه محلی بری و تعلیمات نظامی بگیری تا بتونی مثه فیدل کاسترو... یا آدمای دیگه... بزنی به کوه و کمر، درسته؟"

بهروز زیر لب گفت: " آره، اما تقریباً همه ش همین بود که گفتی. چون که تو... اصل مطلب رو می دونی، دیگه چیز زیادی برای توضیح دادن نمی مونه."

لیسا با چشمان گشاد شده مدتی به او خیره شد و بعد به آرامی نگاهی به اطراف انداخت و گفت:" یعنی  می خوای به من بگی که...هنوز هم به دنبال همون نقشه ها هستی؟  یعنی حالام می خوای بری تعلیمات نظامی بگیری و بزنی به کوه؟"

بهروز بدون این که چیزی بگوید به لیسا چشم دوخت و لبخند زد.

کمی هر دو ساکت بودند تا این که لیسا باز گفت: "خب، پس حرف چندانی برای گفتن نیست چون که تو خیال داری همون نقشه ای رو که قبلاٌ برای من تشریح کردی اجرا کنی!" کمی سرش را بالا و پایین برد و بعد ادامه داد:  "بسیار خوب! به این ترتیب  من حالا همه چیز رو در بارۀ آیندۀ تو می دونم..." لحظه ای ساکت شد و بعد اضافه کرد:"و برام تحسین آمیز هم هست!"

حالا هر دو به پشتی صندلی هایشان تکیه داده و به مناظری که به سرعت از جلو چشمانشان می گذشت چشم دوخته بودند. به زودی اتوبوس وارد بزرگراه شد و به سرعتش افزود. هوا به تدریج تاریک می شد و از همین حالا تعدادی از مسافرین چشمانشان را بسته و بعضی حتی به خواب رفته بودند.

مدتی هر دو ساکت نشستند تا این که باز لیسا دهان باز کرد و آهسته پرسید: " پس تو داری می ری...الجزیره، هان؟"

بهروز زیر لب گفت: "آره! دقیقاً!"

لیسا باز پرسید: " داری ...تنهایی به اون جا...می ری؟"

بهروز زیرلب جواب داد: "نه!  خیلی آدمای دیگه ...دارن...از جاهای مختلف میان."

لیسا باز سؤال کرد: "سعید قراره که ...بهتون آموزش بده؟"

بهروز با تعجب گفت: "کی؟ سعید؟" و مشغول خندیدن شد. بعد با صدایی خیلی آهسته گفت:"نه! سعید چند وقت پیش ما رو ترک کرد. اما ما در عوض حالا یه رهبر خیلی بهتر داریم. اسمش مصطفی است. کلٌی تجربه  داره و خیلی آدما رو در گوشه و کنار دنیا می شناسه. اون با همکارای نزدیک آقای بِن بلٌا صحبت کرده و  تمام برنامه ریزی های لازم رو انجام داده. کلٌی جوونا...پسر و دختر...از  نقاط مختلف دنیا به طرف اون کشور سرازیر شدن... که تعلیمات نظامی بگیرن. همرزمان خود ما هم...دارن از کشور های گوناگون به اون جا میرن."

لیسا حالا در حالی که سرش را بالا و پایین می برد در سکوت به او گوش می داد. کمی بعد با صدایی خیلی آهسته گفت:" آدمای سایر کشورها هم ...می تونن برای کمک به شما ...بیان...و به گروهتون بپیوندن؟"

سکوتی نسبتاً طولانی حکمفرما شد تا این که بهروز بالاخره آن را شکست:" تصور می کنم که ...بتونن. نمی فهمم که چرا نباید بشه. اگه اونا حاضر باشن که جونشونو به خاطر کمک به اهداف ملت ما به خطر بندازن، چطوری کسی می تونه بگه نه! "

لیسا در حالی که لبخند می زد با خوشحالی گفت: " خیلی عالی شد! من فکر می کنم که بتونم همرزمان خیلی خوبی برای شما ها پیدا کنم."

بهروز در حالی که از پنجره به بیرون نگاه می کرد به آرامی سرش را تکان داد و آهسته پرسید: " تو واقعاً کسی رو سراغ داری که دوست داشته باشه یه همچین کار خطرناکی بکنه؟"

لیسا با لبخند گفت: " آره! من یه کسی رو می شناسم که عاشق  انجام دادن این جور کاراس!"

   حالا بزرگراه کاملاً تاریک شده بود. تیرهای چراغ برقی که در فواصلی از هم در کنار جاده برپا بودند آن قدر نور نداشتند که بزرگراه را روشن کنند و مسافرین تنها می توانستند چراغ های روشن خودروهایی را که از سوی دیگر می آمدند ببینند.  کمی بعد، اتوبوس وارد جاده ای شد که از میان جنگل می گذشت و همه جا از این هم تاریکتر شد. لیسا به نظر می آمد که به خواب رفته است و بهروز بی اختیار به چهرۀ زیبای او خیره شده بود. دختر به ناگهان چشمانش را باز کرد، به سوی او چرخید و با لحنی خواب آلوده گفت: "تو گفتی که...مطمئنی ...آدمای دیگه هم ...می تونن به گروه شما ملحق بشن، هان؟"

بهروز که یکٌه  خورده بود با تردید گفت: " آره، این طور فکر می کنم. بله! تقریباً مطمئنم که...می تونن!"

لیسا با صدایی گرفته گفت:" خیله خب! من فکر می کنم یه نفر هست که ...قطعاً می خواد این کار رو بکنه!"

بهروز با حواس پرتی گفت:" واقعاً...؟ کی...؟"

لیسا سرش را چند بار تکان داد و بعد گفت: " من! خودم....!"     

بهروز با تردید پرسید: " تو!؟ یعنی تو...ممکنه بخوای که....با ما به بالای کوه ها بیای...که با دیکتاتور کشور ما... بجنگی؟"

لیسا سرش را به علامت تأیید چند بار فرود آورد و بعد گفت:" بله! چرا که نه!؟"

بهروز با گیجی اظهار  داشت: " اما تو...یه دختر آمریکایی هستی!"

لیسا لبخند بر لب جواب داد: " آره! من احتمالاً این موضوع رو می دونم!"

بهروز هم لبخند زد و در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: "اما تو...احتمالاً... مثه خیلیای دیگه...کشته می شی. از این موضوع نمی ترسی؟"

لیسا که حالا کمر راست کرده و صاف نشسته بود چشم به چشمان بهروز دوخت و پرسید: " "توچی؟ تو...نمی ترسی... کشته بشی؟"

بهروز سرش را فرود آورد و به پشتی صندلیش تکیه داد. آن وقت گفت:" آخه برای من ...اون جا وطنمه...که می خوام آزادش کنم! برای تو چی؟"

لیسا گفت: " تفاوتش چیه؟ ما می خوایم میلیون ها آدم رو آزاد کنیم. مگه فرقی هم می کنه که اونا اهل کجای دنیا هستن؟"

بهروز سرش را تکان تکان داد و به بیرون پنجره چشم دوخت. آن ها حالا به شهری نسبتاً بزرگ رسیده بودند و جاده داشت به تدریج روشن تر می شد. چند دقیقه بعد اتوبوس از حرکت ایستاد. راننده اتوبوس داد زد: "این جا لیکتاهو ست. بیست دقیقه توقف داریم.می تونین برین پایین و یه چیزی بندازین بالا  یا یه کم قمار مُمار بازی کنین!" و خندید.

آن ها بدون این که حرفی با هم بزنند از اتوبوس پیاده شدند و دو ساندویچ و دو فنجان قهوه خریدند. وقتی سر جاهایشان نشستند، بهروز در چشمان لیسا نگاه کرد و با ملایمت پرسید: "تو واقعاً مطمئنی که ...می خوای همچین کاری بکنی؟"

لیسا با لحنی محکم گفت:" آره! من معمولاً اول فکرامو می کنم و بعد تصمیم می گیرم. کاملاً مطمئنم!"

بهروز لبخندی زد و بعد دست راستش را روی سینه اش گذاشت و گفت :"در این صورت، تو... از این لحظه به بعد... یکی از همرزمان ما هستی." و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "یعنی در صورتی که...فرد یا افرادی در بخش فرماندهی سازمان به دلایلی با این امر مخالفت نکنن."

لیسا با لبخند گفت: " از این که جزو گروه تو باشم ...بی اندازه خوشحالم."

سرهایشان را  جلو آوردند و یکدیگر را بوسیدند.

آن وقت لیسا به ناگهان مشغول خندیدن شد و به نجوا  گفت:" اون رانندۀ فضول تمام مدت مشغول دید زدن ما از توی آینۀ اتوبوس بوده!"  و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "یه پتوی نازک توی ساک من بالای سرت توی طبقۀ وسایل مسافر هست. می شه اونو بیاری؟ ممکنه این پایین به دردی بخوره."

بهروز به آرامی از جایش بلند شد و پتو را بیرون آورد. لیسا آن را گرفت و روی سر خودش و بدن بهروز انداخت، غش غش خندید و گفت:" حالا می تونیم بدون این که کسی بتونه ما رو دید بزنه...بخوابیم!"

حالا جاده کاملاٌ سیاه  و تاریک بود. یک بار دیگر تنها چیزی که می توانستند ببینند نور چراغ های سایر خودروها بود. به زودی صدای یک نواخت موتور اتوبوس بهروز را به شدت خواب آلود کرد.

آن وقت به ناگهان صدای مردی در گوشش پیچید: "سلام! "  و بعد از لحظه ای اضافه کرد:"نوبت توست. می تونی بری داخل!"

حالا درِ نیمه بازِ خانه ای را پیش رویش می دید. به آرامی از جایش بلند شد، در را فشار داد و به درون رفت. محلٌی شبیه به یک راهرو باریک و تاریک بود. تنها چیزی که به چشم می خورد نقطۀ روشنی در فاصله ای نسبتاً دور بود که از از  آن اندک شعاع نوری بیرون می آمد. با احتیاط به سوی نقطۀ نورانی رفت.

به نزدیکی منبع نور که رسید ناگهان صدای نازکی فرمان داد: " بیا داخل! این جا!"

به آرامی پیش رفت، چیزی را که بی شباهت به در دیگری نبود فشار داد و از سر راهش کنار زد و وارد شد.

بر عکس راهرویی که از آن گذشته بود، این مکان با  شعاع های از نور که از مکان های مختلف به درون آن می تابیدند چون روز روشن بود. حالا به خوبی می توانست میز کوچکی را در یک گوشه، کمد لباسی را در گوشه ای دیگر، دو صندلی راحتی در یک سو، و تختخواب بزرگ را در سوی دیگر اتاق ببیند. روی تختخواب هم دختر جوان زیبایی که پیراهن خواب بسیار نازکی بر تن داشت نشسته بود و به او لبخند می زد.  دخترک سری تکان داد  و با صدایی دلنشین گفت: " بیا این جا، بهروز! من ماه هاست که منتظر تو هستم..." و بعد ، در حالی که با حرکت انگشتانش او را به سوی  خود می خواند با هیجان اضافه کرد: " لطفاً...عجله کن! فرصت چندانی نداریم..."

به آرامی پیش رفت، در کنار دخترک دراز کشید، و آهسته پرسید: " از دوست پسرت...رانی چه خبر؟"

دختر گفت: " من مدتی قبل با اون قطع رابطه کردم." آن وقت نگاهی حاکی از تعجب به او انداخت و اضافه کرد: " من که ...قبلاً این موضوع   رو بهت گفتم! یادت نیست؟"

صدای خودش را شنید که می گفت: " نه! آره! شاید!" و بعد از لحظاتی اضافه کرد: " آره، انگار گفتی. فکر می کنم. مدتی بعد از اون جریان..!"

دخترک غش غش خندید: " بعد از...کدوم جریان!؟" و او را بوسید.

بهروز گفت: " امیدوارم که...کسی نتونه ما رو ببینه."

دختر دهانش را به گوش او گذاشت و به نجوا گفت:" این جا کسی نیست که ...بتونه چیزی رو ببینه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " اگه من دگمۀ کنترل رو فشار نمی دادم...در باز نمی شد." گردن او را بوسید و بعد از مکثی طولانی  اضافه کرد: " راننده که چشمش به جاده س. مسافرام که ...خوابن! ...مام که پوشش خوبی داریم!" و خندید.

وقتی چشمانش را باز کرد احساس می کرد که جسم گرم و نرم و سنگینی به سرتاسر بدنش فشار می آورد. سرش را کمی چرخاند. حالا می توانست مردی را ببیند که از میان آینۀ بسیار بزرگی به او چشم دوخته و لبخند می زند.

سعی کرد از جایش بلند شود اما نتوانست. احساس می کرد که آن جسم داغ و سنگین سرتاسر وجودش را تسخیر و تخدیر کرده است.

کمی آرام ماند و بعد تمام نیرویش را گرد آورد،  تکان شدیدتری  به خود داد و به آرامی و ذره  ذره بخشی از بدنش را از زیر جسم سنگین بیرون کشید. آن وقت، آن جسم، هرچه که بود، به ناگهان تکان خورد، قلتی زد و  به سویی دیگر رفت.

 آهسته از جایش بلند شد، لباس هایش را مرتب کرد، و بی سر و صدا به سمت دستشویی انتهای اتوبوس رفت.

       وقتی به جای خود برگشت، لیسا به آرامی خرخر می کرد. به نظر می رسید که به خواب سنگینی فرو رفته است. کمی ایستاد و به بدن او که در میان پتوی نازکش پیچیده شده بود چشم دوخت. احساس می کرد که موجود  پیش رویش سال ها است که در آن مکان خفته و قرنها ست که با او آشنا است. سرش را چرخاند و به جلو نگاه کرد.

سر جایش نشست، به پشتی صندلیش تکیه داد و از پنجره اتوبوس به بیرون چشم دوخت. فروغ سپیده دم روز سرنوشت سازی که در پیش داشتند، حالا از فراز جاده پر پیچ وخمی که پیش رویشان بود به او چشمک می زد.

                                                ***

      کمی بعد اتوبوس در کنار یک "کافی شاپ" ایستاد. لیسا پیاده شد و به توالت رفت و بعد در حالی که لبخند شیرینی بر لب داشت بازگشت. نگاهی به بهروز که جلوی در به انتظارش  ایستاده بود انداخت، چشمکی زد و پرسید: "دیشب... خوب خوابیدی؟"

بهروز خندید: "آره! واقعاً فوق العاده بود... و فراموش نشدنی!" مکثی کرد و بعد ادامه داد: "خواب دیدم که رفتم  بهشت و فرشته ای گوشم  رو گرفته و هرجا که دلش می خواد منو با خودش می بره."

دخترک خندید و گفت: "آره، منم همین طور. برای منم فرق چندانی با بهشت نداشت!"

وقتی که مجددا سوار اتوبوس شدند، لیسا ناگهان گفت: "یه چیزی هست که می خواستم ازت بپرسم!" نگاهی طولانی به صورت بهروز انداخت و بعد ادامه داد: "سؤال من اینه که ...تو... این آقای مصطفی رو چقدر می شناسی؟"

بهروز لبخند زد و بعد با لحن محکمی گفت: " اصلاٌ نگران اون نباش!" بعد سری تکان داد و اضافه کرد: " ما اونو زیاد نمی شناختیم. واسۀ همین هم به یکی از رفقامون مآموریت دادیم که به همراه اون بره تا بتونیم بهتر اونو ارزیابی کنیم. تنها بعد از دریافت گزارش رفیقمون در مورد مصطفی و گروهش بود که ما تصمیم گرفتیم با اونا همکاری کنیم."

لیسا پرسید: " این رفقا که می گی چه کسانی هستن؟  منظورت افراد اون به اصطلاح جبهۀ ملیه؟" 

بهروز خندید و گفت: " نه بابا! "بعد سرش را جلو آورد و آهسته  گفت : " ما سازمان انقلابی خودمونو تشکیل دادیم. ما یکی از افراد گروه خودمونو، که اسمش نصرته، فرستادیم که با اونا کار کنه. این قدم اول ما بود. تنها بعد از این که اون در یادداشت رمزی که برامون فرستاد اعلام کرد که "همه چیز خوبه" ما تصمیم گرفتیم که با گروه اونا همکاری کنیم. من و دوستم حمید افراد بعدی هستیم که قراره به الجزیره بریم و به نصرت ملحق بشیم."

لیسا  به اعتراض گفت: " پس من چی؟ من خیال کردم تو گفتی که من هم..."

بهروز خندید و گفت: " البته! تو هم هستی.  اگه همه چیز اون طور که ما انتظار داریم پیش بره، تو هم باید با ما بیای!"

لیسا  با تردید گفت: " فکر می کنی که برای کار من... یک  اگر بزرگ وجود داشته باشه؟"

بهروز سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت: " نه! من خیال می کنم که اونا خیلی هم دلشون می خواد که یه آدمی مثه تو در کنارشون باشه. اصل پرسش و پاسخ ما در این باره حالت فرمالیته داره. من مجبورم که از اونا بپرسم...و اونام لازمه که  رسماً با این کار موافقت کنن. نگرانی من  فقط از اینه که مبادا اونا...تصمیم بگیرن که به ما مأموریت های متفاوتی بدن و به این ترتیب من و تو از هم جدا بشیم."

ناهار را در نقطۀ  دیگری در مسیرشان خوردند. حوالی غروب راننده ناگهان با صدای بلند گفت: " شیکاگو...داره از راه می رسه! مخالفی هست!؟" و خندید.

چند نفر از  مسافران هم خندیدند.

لیسا گفت: " آدم شوخ طبعیه. این جور راننده ها سفر مسافرا رو براشون کوتاهتر می کنن."

بهروز گفت: " برای من یه نفرکه این سفر بیش از اندازه کوتاه بود. هیچ بدم نمی اومد که...تا ابد طول می کشید!"

لیسا نگاهی به او انداخت، غش غش خندید، و آهسته گفت:" راستش ...منم همین احساس رو دارم!"  چند لحظه ساکت ماند و بعد ادامه داد: " اما یادمون نره که ...ما حالا کارای خیلی مهمتری برای انجام دادن داریم! یه انقلاب بزرگ پیش روی ماست! ما که نمی تونیم بقیۀ عمرمونو توی یه اتوبوس آمریکایی سَر کنیم!" و با صدای بلند خندید.

بهروز گفت:"حق با شماست ، خانوم انقلابی! " و بعد از لحظه ای اضافه کرد :" اما ، آخه مگه چی می شد اگه نه جنبشی در کار بود و نه انقلابی و ...نه پیاده شدن از اتوبوسی!"

حالا هر دو مشغول خندیدن بودند.

لحظاتی بعد اتوبوس وارد ایستگاهی شد و راننده داد زد: " شیکاگو. پایان سفر!  مخالفتی هست؟"

لیسا در حالی که می خندید گفت:" خدای من! انقده راجع به رفتن نیویورک حرف زدیم! حالا معلوم شد که این اتوبوس اصلاً به نیویورک نمی رفته!"

                                                       ****

حالا مسافرین سرگرم تشکر کردن از راننده و خداحافظی با او بودند. وقتی داشتند ساختمان ترمینال اتوبوس را ترک می کردند بهروز گفت: " حالا وقتشه که من...برم و تلفن تاریخیمو بکنم. این تنها راه برقراری تماس با اونا س." مکثی کرد و بعد ادامه داد: " از من خواستن که این شماره رو بگیرم و بگم که می خوام با آقای بلٌا صحبت کنم."

لیسا با تعجب نگاهی به او انداخت و پرسید: "این که قراره بهش زنگ بزنی ...یکی از قوم و خویشای رییس جمهور الجزیره س؟"

بهروز خندید و گفت: "نه، عزیزم! این راهی برای برقراری ارتباطه. یه جور رمزه برای تماس ما با اونا."

لیسا سرش را تکان تکان داد اما چیزی نگفت.

کمی بعد آن ها یک تلفن عمومی پیدا کردند و بهروز به شماره ای که داشت زنگ زد. وقتی منتظر برقراری ارتباط بود رو به لیسا کرد و با عجله گفت:"تو واقعاً مطمئنی که می خوای با ما به اون جا بری؟"

لیسا با لحنی محکم گفت:" کاملاً! من حتی به دیدن مادر بزرگم هم نمی خوام برم. از همون الجزیره... یا جای دیگه ای بهش زنگ می زنم و یه بهانه ای برای نرفتن به خونه ش تحویلش می دم."

بهروز با عجله سرش را تکان تکان داد و گفت :" باشه!" وبعد در گوشی گفت:" می تونم با آقای بلٌا صحبت کنم؟"

سکوتی طولانی حکمفرما شد و آن وقت کسی گفت: " من...خودم هستم. می شه بگین که ...شما کی هستین؟"

بهروز گفت: "من هانری هستم. از من خواسته شده که به شما زنگ بزنم و در مورد قیمت  میز و صندلیها تون سؤال کنم."

صدا بعد از مکثی گفت: "بله، جناب آقای هانری. خیلی از تماس شما خوشحال شدم. خیلی وقته که منتظر تماس شما بودم." 

بهروز گفت: " از این موضوع بی نهایت خوشحالم." و بعد از مکثی با تردید اضافه کرد: "حالا بفرمائید که من... برای دیدن میز و صندلی ها ...باید کجا برم؟"

بار دیگر سکوتی نسبتاً طولانی برقرار شد و بعد طرف مقابل گفت: " خیلی متأسفم ...آقای هانری. متاًسفانه ...صاحبخونۀ ما... جناب سرهنگ بومدین...ما رو از خونه بیرون کرده. شما باید...یه مدتی صبر کنین...تا ما بتونیم بهتون بگیم که...چیکار باید بکنین." گوینده چند لحظه ای ساکت شد، دو سه بار سرفه کرد و بعد با صدای آهسته ادامه داد:"پیشنهاد من اینه که شما ...یا برگردین به جایی که ازش اومدین...یا این که محلی برای سکونت توی شیکاگو بگیرین و ...منتظر بمونین... تا همه چیز روشن بشه." باز مکثی کرد و آن وقت ادامه داد: "دوست شما ، آقا مصطفی، این پیشنهاد رو داده. شما باید خودتون تصمیم بگیرین. لطفاً دو یا سه هفتۀ دیگه با من تماس بگیرین تا...بهتون بگم که برای دیدن میز صندلی ها به کجا باید برین. " باز درنگی کرد  و آن وقت گفت: " من واقعاً متاسفم، اما مجبورم که این مکالمه رو قطع کنم. لطفاً بعد از این که اقدامات لازم رو انجام دادید باز با من تماس بگیرین. برای تماستون از شما ممنونم. خدا حافظ!"

تلفن صدایی کرد و قطع شد.

بهروز در حالی که سرش را تکان تکان می داد زیر لب گفت: " انگار که ...این به معنی قطع شدن برنامۀ ما...تا زمان نامعلومیه. حالا باید به این دختر بیچاره چی بگم؟"

لیسا در حالی که به سمت او می آمد با نگرانی گفت:" چی...شد؟ چه اتفاقی افتاد. به نظر میاد که تو...شوکٌه شدی! هان؟"

بهروز به آرامی از کیوسک تلفن بیرون آمد و چند دقیقه ای در سکوت کامل  همان جا ایستاد تا این که احساس کرد قدرت لازم را برای حرف زدن پیدا کرده. آن وقت سری تکان داد و به آرامی گفت: " ما باید...یه روزنامه بخریم. اتفاقای مهمی افتاده! به نظر میاد که ...تو باید به جای سفر ...به دیدار مادر بزرگت بری. " مکثی کرد و بعد  ادامه داد: " متأسفانه باید بگم که...یه بلایی بر سر آقای بن بلا اومده و ...سفر ما  به الجزایر فعلاً  لغو شده. من مجبورم یه محلی برای خودم توی شیکاگو پیدا کنم و....چند وقتی این جا بمونم تا این که از اینا خبری بشه.. اون وقت به خونۀ مادر بزرگت زنگ می زنم و با هم تصمیم می گیریم قدم بعدیمون باید چی باشه."

لیسا در حالی که سرش را تکان تکان می داد زیر لب گفت:" متآسفم بهروز! من باید یک چیزی رو به تو اعتراف کنم." کمی ساکت شد و بعد ادامه داد :"مادر بزرگ بیچارۀ من بیش از ده سال پیش عمرشو به شما داد. حقیقتش اینه که من...توی شیکاگو هیچکس رو ندارم."

بهروز با حیرت گفت: "چطور؟ منظورت چیه؟" و بعد از مکثی پرسید:" پس تو برای چی به شیکاگو اومدی؟"

لیسا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: " واقعاً متأسفم بهروز! اما داستانش خیلی طولانیه!" چشمانش را کمی مالید و لب هایش را لیسید و بعد ادامه داد: "می دونی، از زمانی که رابطه ام رو با رانی قطع کردم...همیشه دلم می خواست که بیام و تو رو ببینم. من حتی دو سه بار هم به اون جایی که بهش می گین خانۀ ایران و با همکارا و رفقاتون توش  جمع می شین اومدم که ببینمت. اما تو انقدر سرت شلوغ بود که فرصتی پیدا نشد تا تنهایی باهات حرف بزنم. اون وقت، بار سوم که به اون محل رفتم تو رو دیدم که داری با عجله از اون جا خارج می شی. خیلی کنجکاو شدم و تعقیبت کردم. تو به ترمینال اتوبوس رفتی و بلیطی برای شیکاگو خریدی. تازه فهمیدم که تو داری از اون شهر میری و یک دفه تصمیم گرفتم که منم با تو بیام. به محض این که تو اونجا رو ترک کردی، من هم یک بلیط خریدم و...بقیه داستان رو هم که... خودت می دونی!"

بهروز مدتی ساکت ماند و در کمال گیجی سرش را تکان تکان داد، و آن وقت لبخند زد و با ملایمت گفت: " به نظر میاد که همه چیز به سرانجام خوبی رسیده باشه. حالا که برای مدتی هیچ کس به ما احتیاجی نداره... فرصت خوبی پیش اومده که برنامه ای برای خودمون  بریزیم. بنا براین، نقشۀ ما اینه: اول می ریم یه روزنامه می خریم که ببینیم توی الجزیره چه اتفاقاتی افتاده. بعدش هم می گردیم و محلی برای سکونت خودمون پیدا می کنیم و انقده این جا می مونیم تا این که ...انقلاب باز ما رو طلب کنه!" نفس بلندی کشید و اضافه کرد: " این می تونه... اولین قدم ما به حساب بیاد!"

لیسا در حالی که سرش را به علامت نفی به این سو و آن سو می برد گفت:" نه! اولی نه! دوٌمی! اولین قدمون رو، دیشب توی اتوبوس برداشتیم."

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 231


بنیاد آینده‌نگری ایران



شنبه ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۲۷ آوریل ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ مرد مرموز  هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995