Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


۱۰ ساعت آخر

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[09 May 2022]   [ هرمز داورپناه]

 

وقتی بهروز چشمانش را باز کرد، همه جا چنان تاریک بود که اندک نوری که از میان میله های فلزیِ در به داخل می تابید چشمانش را می زد. فکر کرد: " تحت چنین شرایطی آدم واسۀ چی زنده باشه؟" نفس بلندی کشید و دقایقی به در آهنی و میله های فلزی قطور و سنگین آن چشم دوخت و بعد زیر لب گفت:" کاش اون حرومزاده ای که پشت در نگهبانی می ده، میامد تو و ...با تفنگش یه تیر وسط ابروهای من می زد...و کار رو تموم می کرد!"
کوشید به خاطر بیاورد که چقدر از روز گذشته است و چه زمانی است، اما به یادش نیامد.
احساس می کرد که همۀ دنیا تاریک و متعفن است. صدای وزوزی که قبلاً از جائی شنیده بود همچنان ادامه داشت. فکر کرد: " کاش می دونستم...دقیقاً چند وقته که منو توی این سیاه چال متعفن نیگر داشتن!" بعد صدایی در گوشش پیچید:" چه فرقی می کنه؟ تو که خیال نداری تسلیم بشی و چیزایی رو که می خوان بهشون بگی! پس چه فرقی می کنه که چند وقته!؟"
فکر کرد: " انگار حق با اونه! من که قصد ندارم تسلیم بشم! پس مجبورم هرچقدر هم که فشارشون رو زیاد کردن، مقاومت کنم و... اگه لازم شد...انقده این جا بمونم تا بپوسم!" سرش را به آرامی تکان داد. زیر لب گفت:" اون شکنجه هایی که بهم دادن، باید پوستم رو اونقدر کلفت کرده باشه که بتونم سختی های خیلی بیشتر از این رو هم تحمل کنم!"
لبخند زد، به پشتی صندلیش تکیه داد و سعی کرد ذهنش را بر همین نکته تمرکز دهد. زیر لب گفت:"هیچ شکنجۀ دیگه ای که بعداً بهم بدن نمی تونه بدتر از اونایی که تا به حال تحمل کرده ام... باشه. بنا بر این باید دست از نگران کردن خودم بردارم و کنترل اعصابم رو به دست بگیرم."
حالا احساس می کرد که حالش بهتر شده است. زیر لب گفت:"برای این که روحیه م از این هم بهتر بشه، باید تا می تونم به کارای خوب و ارزشمندی که تا به حال کرده ام، و قصد دارم در آینده انجام بدم، فکر کنم!" چند نفس عمیق کشید و لبخند زد.
احساس کرد که لحظه به لحظه آرامش بیشتری پیدا می کند. با صدای بلند گفت:" بله! منم باید، مثله پدر و مادرم ... قوی باشم! بنا براین...از حالا به بعد، فقط به روزای درخشان آینده، و خوب و شیرین گذشته فکر می کنم و وضعیت فعلی رو تا حد ممکن...از یاد می برم!"
به دیوار پشت سرش تکیه داد و سعی کرد ذهنش را بر روی خاطرات گذشته متمرکز کند. حالا پشت فرمان اتوموبیل آخرین سیستمی نشسته بود و با صدای بلند می خندید. با خوشحالی گفت: " حالا دیگه...می تونم...خیلی...کارا بکنم!"
صدای زنی از نزدیکیش بلند شد:" تو مستحقش بودی، عزیزم!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "از وقتی که از آمریکا برگشتی، من دایماً توی این فکر بودم. اما زندونی شدنت...باعث شد که فکر خریدن ماشین رو تا مدتی کنار بذارم."
با هیجان گفت: " خیلی ممنونم،مادر جون! من...چون سالهای سال ماشین داشتم، وقتی که ندارم احساس می کنم که چلاق چلاقم و هیچ کاری از دستم برنمیاد!"
بعد صدای مرد جوانی را شنید:" احساس تو رو خیلی خوب درک می کنم، داداش، چون که من خودم هم...در همین لحظه که داری این حرفا رو می زنی، عین اون احساس رو دارم!" و با صدای بلند خندید.
مادر گفت: " اما این که نمی تونه حقیقت داشته باشه، بابک جون! ما خیلی وقته ماشین نداریم. بنا بر این، تو...حالا دیگه باید به بی ماشینی عادت کرده باشی!" و خندید.
بعد خودش را دید که به طرف مرد مسنٌی که در کنارش نشسته بود چرخیده و می گفت:" پدر جون، شما...اون ماشین پنتیاک آلبالویی رنگتون رو...کِی فروختین؟"
پدر در حالی که به جاده خیره شده بود زیر لب جواب داد: "فکر می کنم که...بیشتر از پنج سال می شه، پسرم!"
مادر در حالی که از قسمت عقب خود رو به سمت جلو خم شده بود تا بهروز صدایش را بشنود تقریباً داد زد: " بهروز جون، ما داریم ... کجا می ریم؟"
بهروز در حالی که می خندید جواب داد: " به یه جای خیلی خیلی خوب، مامان جون! می خوام شما رو به یه جنگل بسیار بزرگ و... وحشی ببرم که...فکر می کنم هیچ کدومتون پاتون بهش نرسیده!"
پدر زیر لب گفت:" در این مورد...زیاد مطمئن نباش، پسرم! من همۀ این جنگلا رو دیده م. ما توی اونا، علیه شورشیا عملیات نظامی انجام دادیم...وقتی که جوون بودم...خیلی وقتِ پیش... قبل از تولد شما بچه ها."
بهروز در حالی که سرش را به راست می چرخاند تا نگاهی به پدرش بیندازد زیر لب گفت: "من نمی دونم، پدر جون، اما ...من اگه جای شما بودم ... انقده مطمئن در این باره حرف نمی زدم. باید یه خورده صبر کنین تا ببینین! این قسمت جنگل...یه جاییه که هیچ کس پا توش نذاشته. بهش می گن سرزمین پشه ها. به همین خاطر هم بود که من...اون پمپ بزرگ پشه کشی رو با خودم آوردم تا ...اگه بهمون حمله کردن،اونا رو تار و مار کنیم!"
حالا خودش را در حالی که به این سو و آن سو می دوید می دید. دور و برش را درخت های عظیمی فرا گرفته بود... آن قدر بلند و کلفت بودند که به زحمت می توانست قسمتی از آسمان را ببیند. همان طور که می رفت میلیون ها پشه دور و برش می چرخیدند و نیشش می زدند. آن وقت در فاصلۀ چند ده متری، اتوموبیلی را دید که به نظرش بسیار آشنا می آمد. بی درنگ به سمت آن دوید،درش را باز کرد و به درونش شیرجه رفت.
حالا پشت فرمان خودرو نشسته و سرگرم له کردن و کشتن چندین پشه ای که جرئت کرده و به دنبال او به داخل آمده بودند بود. بعد صدای ناله کسی را از پشت سرش شنید.
در حالی که گیج و منگ بود به سمت کسی که در قسمت عقب خودرو دراز کشیده بود چرخید و زیر لب گفت: " تو ... چطوری... اومدی این تو؟"
صدای جیغ مانند دختری جواب داد: "اون پشه های حرومزاده... مجبورم کردن! داشتن منو...می کشتن! باید زود بریم... یه دکتری چیزی... پیدا کنیم! ممکنه...توی خرطوماشون... هزار جور میکروب باشه!"
بعد صدای خودش را شنید که می گفـت:" باشه، نازی عزیز! اما خوبه که اول بریم...بقیه افراد گروهمون رو پیدا کنیم... و نجات بدیم. اونا هر کدوم از یه طرف فرار کردن ....اگه به دادشون نرسیم، اون پشه های حرومزاده ممکنه ...همه شونو یکی یکی بکشن!"
او حالا مشغول راندن خودرو و جستجوی به دور و برش بود.
آن وقت به ناگهان صدای کسی را شنید که می گفت: " بهتره یه خورده از سرعتت کم کنی، عزیزم! یه وقت یه گاوی، اسبی، یا یکی از روستائیای محل، سر راهت سبز می شن و .. مکافاتی به پا می شه!" صدای مادرش بود.
بعد صدای پدرش بلند شد: " مامانت راست میگه، پسرم. ما که عجله ای نداریم. تمام روز ...و شاید تمام شب رو...وقت داریم!"
آن وقت برادرش بابک را دید که به صورت او خیره شده بود زیر لب می گفت: " نکنه تو قصد داری...ما رو به اون جنگل پشه ها، که داستانش رو واسۀ ما گفتی ببری. هان؟"
بهروز آهسته جواب داد: " جنگل...نه! ...سرزمین پشه ها!" بعد در حالی که احساس می کرد نمی داند در چه زمان و مکانی است در دل گفت:" معلوم نیست چه بلایی به سر اون آدمایی که دفۀ پیش با ما بودن اومد!؟"
آن وقت صدای دختری را از جائی در همان نزدیکی شنید که می گفت:" یعنی تو...واقعاً یادت نیست!؟ یکیشون همین الان...همکار خودمون توی دانشکدۀ زبان نیروی هوائیه! فکر می کنم از اون روزی که دسته جمعی ...به جنگل وحشتناکی که پر از پشه های بزرگ خونخوار بود رفتیم، یکی از بچه ها، یعنی دانیل رو ،بارها توی دانشکده دیدی!"
بعد صدای خودش را شنید که جواب داد:" انگار که من...اون حشره ها رو خیلی یادم نمیاد. من اخیراً استعداد عجیبی در فراموش کردن چیزای غم انگیزی که دلم نمی خواد توی ذهنم باشه پیدا کردم!"
دختر در حالی که سرفه می کرد و می خندید گفت:" خیلی خوبه! چون من...داشتم به این فکر می افتادم که شاید فراموشکاریای تو...به خاطر اون شستشوی مغزی بوده که بازجوا توی زندون بهت دادن!" چند لحظه در سکوت به صورت او خیره شد و بعد به ناگهان با هیجان گفت: " شاید تو...اسم منم یادت نمیاد، هان؟" و بعد از مکثی اضافه کرد: " من اسمم نازیه! یادته؟"
بهروز لبخندی زد و با صدای بلند گفت: " از آشنایی با شما خیلی خیلی... خوشوقتم، نازی خانوم!" و مشغول خندیدن شد. یکی دو دقیقه بعد آهسته گفت: "خب، راستش رو بخوای...اون جریان واقعاً هم ممکنه یکی از دلایل فراموشکاری من باشه." 
حالا احساس می کرد که به آرامی دارد وارد دنیایی رؤیایی می شود. تمام نیرویش را جمع کرد و بدون این که بداند دقیقاً در مورد چه چیزی حرف می زند زیر لب پرسید:"اما...بقیه…چی ...شدن؟"
دختری که نامش نازی بود گفت:" خب، جین که ممکنه به زودی با یکی از قوم و خویشای خودش ازدواج کنه...بنا بر این، ما از این به بعد دیگه نمی تونیم اونو زیاد ببینیم. به خاطر شوهر داشتن و این حرفا دیگه. فکر می کنم که اون، بعد از ازدواجش به ماه عسل بره، و بعدش هم...سرگرم زندگی خانوادگی جدیدش بشه، بچه داری و همۀ دارٌ و دور های مربوط به اون."
بهروز زیر لب گفت:" پس جین دیگه...بی جین! هان؟" و بعد از مکثی پرسید:" اما اون یکی دیگه چی؟ اسمش چی بود؟"
نازی در حالی که لبخند می زد و چپ چپ به او نگاه می کرد پرسید:" کدوم...یکی دیگه، بهروز؟"
بهروز با سوء ظن پرسید:" خب، منظورم، همون یکیه دیگه...اسمش چی بود؟"
نازی گفت:" حتماً منظورت...فیلیپه! اون کلٌه پوکی که اون روز توی جنگل هیچچی نمونده بود...با تفنگی که قرار بود خالی باشه ولی پر از فشنگ بود، مغز تو رو متلاشی کنه،هان؟"
بهروز گفت:"بعله! منظورم همون بود!"
نازی در حالی که سرش را تکان تکان می داد زیر لب گفت: "متوجه شدم! تا جایی که من می دونم، اون ممکنه خیلی وقت پیش...مرده و هفت کفن هم پوسونده باشه!" بعد در حالی که با اخم به بهروز نگاه می کرد پرسید: " نکنه تو هنوزم...به گروه ما مشکوک هستی، هان؟"
بهروز سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت: "نه، نه! واسۀ چی باشم؟"
نازی جواب داد:"خب، واسۀ این که ..." ولی حرفش را ناتمام گذاشت و بعد از چند لحظه سکوت اضافه کرد:" اگه از من بپرسی ، می گم که اگه شرش از سر این کره زمین کم شده باشه خیلی بهتره! موجود خیلی احمقی بود. من همیشه احساس می کردم که اون یه جور زالوس که دائماً می خواد یه کسی رو پیدا کنه و خونش رو بمکه! بعد از اون روز توی جنگل که اون نزدیک بود تو رو بکشه،ما از گروهمون پرتش کردیم بیرون!"
بهروز زیر لب پرسید:" اما ...مگه شما ها خودتون ازش نخواسته بودین که نقش یه بازجو رو بازی کنه و منو واداره که به جرایمم اعتراف کنم؟"
دخترک در حالی که سرش را تکان تکان می داد زیر لب جواب داد:" خب، درسته، اما... می دونی که ...تمام اون جریان صرفاً به این خاطربود که ما مطمئن بشیم تو بیگناهی...تا بتونیم ازت بخوایم به گروه ما بپیوندی. آخه اگه قرار بود مغزتو داغون کنیم دیگه هیکل بدون کلٌۀ تو به چه درد ما می خورد؟ " لبخندی زد و باز سرش را چند بار تکان داد و اضافه کرد: " "راستشو بخوای، من حتی یه لحظه هم به ذهنم خطور نکرد که تو ممکنه مأمور یه سازمان پلیسی باشی. بعضی از همرزمام بودن که اصرار داشتن برای کسب اطمینان بیشتر، تو رو آزمایش کنیم و..." ساکت شد.
چند لحظه بعد بهروز گفت:"و...چی؟"
دختر با صدایی بلند تر جواب داد: " و این که ...شاید چیزایی در مورد بعضی از افرادی که باهاشون در همسایگی ت تماس داشتی، کشف کنیم." ساکت شد، سینه اش را صاف کرد و بعد ادامه داد:" می دونی، زن صاحبخونه تو یه دوست پسر داره......که....جاسوس سازمان امنیته! ما در مورد این مطلب...کاملاً مطمئن هستیم! به این ترتیب، خود اون خانوم هم یه جوری شریک جرم به حساب میآد. به همین خاطر هم بود که رفقام ازمن خواستن که به تو...نزدیک بشم. اما طولی نکشید که من بهشون گفتم که... نسبتاً مطمئن هستم که تو جاسوس نیستی."
بهروز در حالی که نیشخندی بر لب داشت گفت:" نسبتاً مطمئن! هان!؟"
نازی در حالی که چشم در چشم او دوخته بود و می خندید جواب داد:" آره، برای این که کاملاً مطمئن بشیم...هم بود که من...دوست دختر تو شدم، و مرتباً...به خونۀ تو رفت و آمد می کردم و...غیره."
بهروز آهسته گفت: " و اون وقت، تو منو به سرزمین پشه ها بردی که...تهدیدم کنی و ..."
نازی در حالی که می خندید با صدای بلند گفت: " نه بابا! چه باور بکنی و چه نکنی ،باید بدونی که اگه من روحم هم از وجود اون سرزمین پشه های جرٌار خبر داشت امکان نداشت اجازه بدم تو رو به اون جا... ببرن!"
حالا صدای مادرش را می شنید که تقریباً داد می زد: " عزیزم، تو مطمئنی که دلت می خواد ما رو به جایی که می دونی پر از پشه های جرٌاره ببری؟"
در حالی که به فکر فرو رفته بود جواب داد:" نمی دونم...مادر جون! نمی دونم به چه دلیلی به ذهنم رسید که ممکنه دیدن اون جا برای شماها ...جالب باشه." ابروهایش را بالا برد، و از سرعت خودرو کاست و بعد گفت:" اگه شماها...فکر می کنین که ...اون محل ارزش دیدنش رو نداره...اصلاً برای چی...به اون جا بریم!"
برادرش، بابک، در حالی که می خندید گفت:" ما در طول عمرمون به قدر کافی پشه دیدیم! من خودم وقتی که بچه بودم در حدود نیم میلیون از اونا رو کشتم! یادت نمیاد که چطوری توی تعطیلیای تابستون به این طرف و اون طرف می رفتیم و ...پشه می کشتیم؟ اگه همۀ پشه هایی که تو و من با هم کشتیم رو روی هم بذاری ، مطمئنم که حد اقل یه میلیون می شه!"
مدتی همه ساکت بودند تا این که بهروز پرسید: " می دونین چرا یه دفه به فکر من رسید که شماها رو به سرزمین پشه ها ببرم؟"
مادر با لحنی محبت آمیز گفت:" نه، عزیز دلم!"
بابک با اخم پرسید: "خب، چرا؟ واسۀ چی؟"
بهروز کمی از سرعت خودرو کاست و بعد گفت:" به این خاطر که، وقتی توی زندون بودم شنیدم که یکی از بازجوا، من و همۀ زندونیای سیاسی رو به پشه تشبیه کرد! اون گفت که ما، یعنی همۀ اعضای گروه های مخالف دولت، مثل پشه هستن! یعنی اگه ما رو آزاد بگذارن ...ممکنه که وقتی اونا خوابیدن ... از فرصت استفاده کنیم و نیششون بزنیم. به خاطر همین هم اونا باید ما رو در هر زمان و در هر کجا که دیدن فوراً از صحنۀ وجود پاک کنن!"
بابک در حالی که می خندید گفت:" خیلی بامزه س! اما اگه خوب بهش فکر کنی، حرفی که اون زده کاملاً منطقیه!" مکثی کرد و بعد ادامه داد:" در قیاس با نیروها و سازمان های پلیس و ارتش، منم موافقم که ...شما ها واقعاً مثه پشه هستین! منظورم...البته به طور نسبیه."
مادر با خشم گفت: " اون آدم...واقعاً بی شعور بوده! مردم می تونن...خیلی از اونا...قوی تر باشن!"
بهروز در تأیید حرف مادر با صدای بلند گفت:" شاید ما فعلاً در قیاس با اونا مثه پشه به نظر بیایم، چون که اونا به تمام اسلحه های نابود کنندۀ دنیا دسترسی دارن و ما... ظاهراً هیچ سلاحی نداریم! ولی ما هم ...مثه پشه ها...چیزی داریم که اونا ندارن، و اون تعدادمونه! بنا بر این، به محض این که با هم متحد بشیم، یعنی توده های عظیم خودمونو بسیج کنیم و به دشمنمون هجوم ببریم دیگه برای اون جونورای خونخوار راهی نمی مونه به جز این که با تمام نیرو پا به فرار بذارن که باسنای چاق و چلٌه و ماتحتای فراخشون رو از ضربات هزاران تیغ شمشیر که به سمتشون دراز شده نجات بدن!"
حالا همه در سکوت مطلق سر جاهای خود نشسته بودند و هر کدام از پنجره خودرو به سمتی نگاه می کرد، تا این که بالاخره مادر رو به بهروز زیر لب گفت: " اون صحنه می تونه برای ما ...یه چیز خیلی جالب و دیدنی باشه، عزیزم، اما..." سری تکان داد و باز ساکت شد.
کمی بعد ، بابک با خنده گفت:" ول کنین دیگه، بابا! بیاین همین جا دور بزنیم و برگردیم بریم به یکی از اون سواحل قشنگ مشنگ دریا! کی دلش می خواد اون همه راه رو بره تا به یه جنگل پشه زده برسه که ببینه چه جوری اون حشره های گُه گرفته، آدمای کون گندۀ ماتحت فراخ رو از جنگل می تارونن!؟"

بهروز زد زیر خنده و زمزمه کرد:" بابک...کاملاً درست می گفت! اونا واقعاً آدمای کون گندۀ ماتحت فراخی هستن!"
مدتی ساکت بود تا این که نازی ناگهان با صدای بلند گفت:" تو هیچ وقت به من نگفتی که چرا...به کار تدریس در دانشکدۀ زبان نیروی هوایی مشغول شدی؟ تو با تحصیلاتی که داشتی، و این که در ایالات متحده درس خونده بودی... می تونستی کار خیلی بهتری پیدا کنی! مثلاً ...توی دانشگاه...یا...یه سازمان دولتی و این جور جاها!"
بهروز کمی ساکت ماند و بعد آهسته جواب داد: " می دونی! به خاطر همکاری هایی که قبلاً با بعضی گروه های مخالف دولت داشتم، هر جا که رفتم و تقاضای کار دادم قبولم نکردن. بدبختانه نیروی هوایی تنها سازمانی بود که منو پذیرفت...اونم بعد از این که چند امتحان دادم و شاید هم اونا ...از سازمان های امنیتی خودشون اجازه گرفتن و ...این جور چیزا!"
نازی چپ چپ نگاهی به او انداخت و پرسید:"اما چرا گفتی بدبختانه؟ بالاخره تدریس زبان...از بیکاری که بهتر بود، نیست؟"
بهروز زیر لب جواب داد: " آره، درسته! ولی می دونی...درس دادن زبان انگلیسی، آخرین چیزی بود که می تونست به ذهن من بیاد. من رشته های علمی گوناگونی رو توی دانشگاه خوندم ...به این امید که بعد از پایان درسم بتونم با استفاده از اونا شغلی بگیرم و توی رشته خودم کار کنم. چیزی که هرگز به ذهنم خطور نکرده بود این بود که مجبور بشم به خاطر ادامه حیات به تدریس زبان انگلیسی بپردازم! کاری که ازش بیزار بودم!"
نازی در حالی که در خودرو را باز می کرد، زیر لب گفت:" فهمیدم!" و پیاده شد.
بهروز نگاهی به اطراف انداخت. آن ها حالا در خیابان پهنی که دو سویش را درختان پربرگی فرا گرفته بود ایستاده بودند.همه جا به نظرش کاملاً آشنا می آمد.
لحظه ای بعد ،دخترک در حالی که در مقابل اتوموبیل او ایستاده بود با صدای بلند پرسید:
" تو نمی خوای پیاده بشی؟"بعد در حالی که به اطرافش نظر می انداخت با تردید اضافه کرد: " مگه ما...نرسیدیم... خونه؟ گم و گور که نشدیم، هان؟"
بهروز نگاهی به ساختمانی که در مقابلشان بود انداخت و گفت:"نه، فکر نمی کنم!" و بعد از مکثی ادامه داد:" نمی دونم به چه دلیل...به نظرم رسید که ...ما داریم برمی گردیم سر کار!"
نازی در حالی که بند کیفش را به دور گردنش می انداخت جواب داد:" متوجه شدم...به نظر میاد که ...ذهن تو بعضی اوقات وارونه عمل می کنه! ما داریم از سر کار میایم!یه ساعت دیگه هم...باید دوباره برگردیم اون جا!"
بهروز به علامت تأیید سرش را فرود آورد و زیر لب گفت: "آره، درسته!" بعد در حالی که در خودرو را قفل می کرد ادامه داد:"من بعضی وقتا که تو دور و برم هستی، زمان و مکان رو قاطی می کنم. سؤالای تو منو می برن توی یه دنیای رؤیایی...به طوری که یادم می ره چه وقتیه و من کجا هستم!"
دخترک خندید و بعد، در حالی که به اطرافش نگاه می کرد، گفت:" فکر نمی کنم که من باعث قطع شدن ارتباط تو با دنیای اطرافت بشم. به نظرم دلیل اون ...کم خوابیدن توست." چند لحظه ای ساکت بود و بعد پرسید:" اصلاً چه لزومی داره که تو...دو شیفته...کار کنی؟ به نظر نمیاد که تو احتیاج به انقده پول داشته باشی. پس دلیلش چیه...!؟"
بهروز به آرامی جواب داد:" چندین دلیل برای این کار هست. اول این که من اخیراً با کمک خانواده ام این ماشین نو رو خریده ام و باید پولی رو که برای پرداخت قسط اول اون از مادرم قرض گرفتم به تدریج پس بدم. علاوه بر این، باید بقیه پول خرید ماشین رو هم به اقساط به کمپانی اتوموبیل سازی بپردازم. اون وقت باید اجارۀ این آپارتمان رو که گرفتم هم بدم. تو که حیاط اون و زیر زمین بزرگش رو دیدی! این خونه خیلی بیشتر از یه آپارتمان معمولی اجاره داره. تازه، باید پولی هم برای خرید وسایل خونه فراهم کنم. تو که دیدی ...تنها اثاثیه ای که من توی این آپارتمان دارم یه میز کوچیک، دوتا صندلی و یه تخت خواب تک نفره است، که همۀ اونا رم مادرم از میون اثاثیه کهنه واضافی خونۀ خودشون در آورده و به من داده. بدون پرداختن این پولا که نمی شه این جا زندگی کرد!"
نازی با صدای بلند گفت:" خیله خب، خیله خب! دیگه صحبت در بارۀ مسایل پیچیدۀ تو بسه!حالا بیا درمورد یه چیز دلپذیرتر حرف بزنیم، باشه؟"
بهروز جواب داد: آره! خیلی بهتره!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" چطوره راجع به تو صحبت کنیم، هان؟" نگاهی به چهرۀ نازی انداخت و در حالی که در جیب هایش به دنبال کلید های خانه می گشت، لبخند بر لب گفت:" اول بگو که...تو خودت چرا دو شیفته کار می کنی؟"سری تکان داد و بعد کلیدی را از جیبش بیرون آورد و مشغول باز کردن در ساختمان شد.
دخترک در حالی که به سوی در ورودی که حالا باز شده بود می رفت گفت:" قبل از این که سؤال تو رو جواب بدم، اجازه بده یه چیز دیگه ازت بپرسم!" بعد نفس بلند کشید و اضافه کرد: " فکر می کنی که...زن صاحبخونه تو...الان منزل باشه؟"
بهروز جواب داد:" خیال می کنم که...باشه. می دونی که اون...بیرون کاری نداره. چون سال گذشته بازنشسته شده."
دخترک همان طور که وارد ساختمان می شد گفت:" می دونم! منظورم...مادره نبود. دختر جوونش رو می گم!"
بهروز نظری به راه پله ای که به طبقه دوم که منزل صاحبخانه اش بود می انداخت جواب داد:" خب، نمی دونم! اون بعضی اوقات می ره سر کار. اما ...بیشتر اوقات...توی خونه س!"
نازی در حالی که نیشخندی بر لب داشت و چپ چپ به بهروز نگاه می کرد گفت:" حتماً تو...خیلی خوب می دونی که...اون چه روزا و چه ساعت هایی توی خونه ست. هان؟"
بهروز در ضمن این که قفل در آپارتمان خودش را باز می کرد و راه می داد تا دخترک وارد شود ، جواب داد: "خب، نه واقعاً!"
نازی زیر لب گفت: " این جا چقده خوبه! آدم واقعاً احساس آرامش...و راحتی می کنه...!"
بهروز زیر لب گفت: " مال خودته." و بعد از مکثی اضافه کرد:" اگه واقعاً بخوای...می تونی همه ش رو داشته باشی!"
دخترک در حالی که لبخند مغرورانه ای می زد زیر لب گفت: " آره، می دونم، اما ... من نقشه های دیگه ای برای آینده در سر دارم!"

بهروز فکر کرد: " چه نقشه های دیگه ای...؟ من که هیچ وقت نفهمیدم ...اون نقشه های دیگۀ توی ذهنش... چی بودن!"
صدای کلفت و خشنی به ناگهان در گوشش پیچید: " تو بهتره که هر نقشه مقشه ای که توی کلٌه ت داری رو...فراموش کنی! ما تمام مدت...چهار چشمی مواظب تو هستیم و همٌۀ کارایی رو که کردی و داری می کنی تمام و کمال می دونیم."
حالا مردی را به وضوح می دید که با ابروان در هم کشیده در فاصله ای از اوپشت میزی نشسته و به او چشم دوخته است.
مرد باز گفت:" ما مطمئن هستیم که تو ریگی به کفشته...یعنی که ...به احتمال بسیار زیاد با یه دارو دستۀ تروریستی غاطی پاتی شده اِی!" بعد سری تکان داد و با خشم گفت: " ما به تو اجازه دادیم که کاری بگیری و فرصتی داشته باشی که یه زندگی عادٌی برای خودت درست کنی. اما تو نخواستی!حالا که برای دومین بار تو رو به این دفتر احضار کردم می خوام برای آخرین بار بهت تذکٌر بدم! اگه تو...فوراً به تمام اقدامات خرابکارانه ت خاتمه ندی، وقتی برای بار سوم تو رو به این جا احضار می کنم، تو نه تنها کار و زندگی و همۀ چیزایی رو که داری از دست می دی بلکه توی یه هلفدونی میفتی و همون تو می مونی تا که وقت حذف کاملت برسه. می فهمی!؟"
بعد خودش را دید که سرش را به علامت تأیید تکان می داد و می گفت:"بله، البته!"
صدای دو رگه و خشن گفت: " عجالتاً...می تونی بری!"
حالا داشت در فضای باز بزرگی که در آن چند ساختمان دور از هم و تعدادی درخت دیده می شد، راه می رفت. آن وقت شخصی از جائی با صدای بلند به زبان انگلیسی گفت:"سلام، استاد!"
به آرامی سرش را به سمت جوانی که یونیفرم آبی رنگی بر تن داشت چرخاند و به او لبخند زد. طولی نکشید که به نظرش آمد دارد از رشته پله هایی بالا می رود . کمی بعد وارد فضای بزرگی شد که در آن گروهی جوان یونیفرم برتن به محض ورودش، از جا بلند شدند و دسته جمعی گفتند: "صبح بخیر، استاد!"
باز لبخند زد و زیر لب جواب داد:"صبح بخیر!"
آن وقت صدای مادرش را شنید که می گفت:"صبح بخیر ،عزیزم!" و لحظه ای بعد اضافه کرد: " تو دیروز به من نگفتی که توی دفتر اون کارمند گشتاپو چه اتفاقی افتاد؟"
در حالی که سرش را تکان تکان می داد زمزمه کرد:" اتفاق مهمی نیفتاد...اون فقط می خواست مطمئن بشه که من هیچ گونه فعالیت سیاسی ندارم."
باز صدای مادرش را شنید که گفت:"تو که ...واقعاً هم نداری...! نیست؟"
با لحنی غمزده جواب داد: "نه، مادر جون!" و بعد از لحظه ای ادامه داد:"آخه من چطوری می تونم در حالی که هنوز آواره ام و حتی محلی برای زندگی ندارم فعالیت سیاسی داشته باشم؟"
مادر با دلسوزی گفت: " خب، اونا موافقت کرده اند که تو در دانشکده زبان نیروی هوایی کار کنی. همین هم خیلی مهمه!" لحظه ای ساکت شد تا سینه اش را صاف کند و بعد ادامه داد:" یه موضوعی هست که...من هیچ وقت به تو نگفتم! وقتی پدرت به خاطر این که در هیچ کجا به تو کار نداده بودند به آقایون شکایت کرد، اون عضو سازمان جاسوسی، که خودشون بهش سازمان امنیت می گن، به پدرت چیزی گفت که من هیچ وقت فراموش نمی کنم! اون گفت:"دلیل این که ما اجازه نمی دیم پسر شما برای هیچ سازمان دولتی کار بکنه اینه که...اون دشمن دولت ما است!"
باز چند لحظه ساکت شد و آن وقت ادامه داد: " اما حالا، یک استثناء قائل شده اند! حتماً فکر کرده اند که اگه تو تحت نظارت خودشون کار بکنی دیگه نمی تونی اقدامی بر علیه اونا انجام بدی. "
باز لحظاتی ساکت ماند و بعد بار دیگر نفس بلندی کشید و گفت: " این به اون معنی است که تو کار خودتو خواهی داشت و حقوقی خواهی گرفت. اون وقت می تونی آپارتمانی برای خودت اجاره کنی...اتوموبیلی بخری، و...خانواده خودت رو...تشکیل بدی. منظورم اینه که زن بگیری و بچه دار بشی و غیره. فکر نمی کنی این یه شروع خیلی خوب باشه؟ یعنی این یه عالم بهتر از اون نیست که گوشۀ یه سلول تاریک افتاده باشی و مدتهای طولانی تنهای تنها پشت یه در بسته بگذرونی؟"
بهروز سرش را تکانی داد، شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت:" چه زندگانی احمقانه ای! اگه قرار باشه آدم فقط این کارایی رو که گفتین بکنه، دیگه زندگیش به چه درد می خوره؟ در اون صورت، اگه آدم بمیره بهتر نیست؟"

حالا کسی محکم به در سلولش می کوبید. به نظر می رسید که دارد تلاش می کند تا قفل آن را بشکند و وارد شود. لحظه ای بعد صدای مردانه ای گفت:" سلام!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "انشاءالله که ما رو به خاطر سر و صدایی که راه انداختیم می بخشین، آقا. اون درِ لعنتی خیلی سخت باز می شه. باید یه کاری براش بکنن!"
زیر لب جواب داد:" آره، می دونم." و منتظر ماند که ببیند تازه وارد چه می خواهد. اما جوان نگاهی به دور و برش انداخت و ناپدید شد.
سری تکان داد و زیر لب گفت:"انگار اونا...هنوز کاملاً آماده نشدن. فقط امیدوارم که ....در تدارک شکنجه کردن دوبارۀ من نباشن."
چشمانش را بست و پلکهایش را به هم فشار داد. کوشید تا افکارناراحت کننده را از ذهنش براند. اما کار چندان آسانی نبود. حالا چهرۀ مردی را می دید که فریاد می زد و مرد دیگری که با صدای بلند می خندید. به نظر می آمد که از درد کشیدن و ناله کردن اولی لذت می برد.احساس کرد که صورت خودش هم داغ شده است و از آن عرق جاری است. صداهای ناهنجاری که در گوشش پیچیده بود چنان بر اعصابش فشار می آورد که باز آرزو کرد در مقابل صف سربازان مسلحی ایستاده بود، صدای شلیک اولین گلوله های آن ها را می شنید و ...به خوابی ابدی می رفت...!
بعد صدای دختر جوانی در سرش پیچید: " بله، ...حق با مادره! تو نباید اجازه بدی که اونا...این بلاها رو به سرت بیارن! تو باید... فرصت دیگه ای برای خودت ایجاد کنی! آخه چند سال دیگه از زندگیت رو می خوای صرف نگرانی و درد کشیدن برای اون توده های عوام بکنی؟ عوامی که به جز پر کردن شیکمای صاحب مردۀ خودشون به هیچ چیز و هیچ کس در این دنیا توجهی ندارن و برای هیچچی ارزشی قائل نیستن!"
بعد صدای خودش را شنید که می گفت:" خب، هر کسی راه و رسم زندگی خودشو داره، خواهر جون! توی این دنیا، ممکنه چیزی که برای یه نفر ایده آل به حساب میاد، برای یه نفر دیگه پشیزی ارزش نداشته باشه و بچه گونه و احمقانه به نظر بیاد..."
خواهرش با صدای خیلی بلند گفت: " آره! اما هیچچی بد تر از یه سلولِ تنگ و تاریک زندون نیست! تو انقده زحمت کشیدی تا کارتو توی کلاس آموزش اساتید خوب انجام بدی به طوری که حتی اول شاگرد اون کلاس هم شدی و در همون ترم اول تدریست توی نیروی هوایی اسمتو استاد ماه دانشکده زبان گذاشتن! اون وقت می خوای اجازه بدی که تمام دست آوردای این مدتت رو پرت کنن توی زباله دونی و خودتم بندازن ته سیاه چال!؟ آخه واسۀ چی!؟"
بعد صدای مادر را شنید که با مهربانی می گفت:"آره، عزیزم، حالا که تو…شغل به این خوبی داری، حقوق مُکفی می گیری، و توی منزل شخصی خودت زندگی می کنی، نباید خودتو درگیر این جور چیزا بکنی که...دوباره توی دردسر بیفتی! اگه به خودت و زندگی آینده ت هم اهمیت نمی دی، اقلاً یه کم به ما رحم کن و به خاطر خانواده ت هم که شده دست از کارای سیاسی بردار!"
فکر کرد: " اصلاً معلوم نیست که من چطوری...توی این همه درد سر افتادم!؟ تا اون جا که یادمه... هیچ کاری که بتونه باعث این همه گرفتاری باشه نکرده بودم!" سرش را به شدت تکان داد تا شاید بتواند افکار ناراحت کننده ای که مغزش را پر کرده بودند از آن براند.
بعد صدای کسی را شنید که به آرامی می گفت:" دردسر ساز اصلی...ممکنه اون مرتیکه... رفیق زن صاحبخونۀ تو...باشه! مگه نازی نگفت که دوستاش مطمئنن که اون...عضو سازمان امنیت رژیمه؟ هان؟"
آن وقت صدای خودش را شنید که می گفت: "آره، کاظم جون. اما من ...خیلی وقته که توی فعالیتای ضد رژیم شرکت نکرده ام. درسته که ...در فکر خیلی چیزا بوده ام، اما هیچ کدوم رو به مرحلۀ اجرا در نیاوردم. آخه چطور می تونستم در حالی که می دیدم هر جایی می رم یه نفر دنبالمه، کاری انجام بدم...؟ مگر این که رژیم بخواد منو برای کارایی که گروه نازی اینها کردن... مجازات کنه!"
در حالی که چشمانش را باز می کرد زیر لب گفت: "آره! قطعاً همین طوربوده!"
مردی که وارد سلولش شده بود، حالا داشت بدون سر و صدا از آن بیرون می رفت. در سلول نیمه باز بود و او از لای آن دو مرد یونیفرم پوش دیگر را دید که درست پشت آن، داخل راهرو ایستاده بودند. لحظه ای بعد در کاملاً باز شد، مرد بیرون رفت و در را به آرامی پشت سر خود بست.
آن قدر احساس خستگی می کرد که به نظرش رسید کاسۀ صبر و تحملش لبریز شده است. آهسته گفت: " باید به خاطر بی خوابیایی باشه که اونا در این مدت به من دادن! اصلاً معلوم نیست آخرین باری که فرصتی برای خوابیدن پیدا کردم ...چه زمانی بوده!"
حالا احساس می کرد که تمام وجودش را غمی جانکاه فرا گرفته است. زیر لب گفت:" کاش همون بارِ اوٌل که منو بازداشت کردن جونمو گرفته بودن! واسۀ چی باید یه دفه دیگه این همه ناراحتی رو تحمل کنم!؟"
به صندلیش تکیه داد و چشمانش را بست. نفهمید چه مدت گذشته بود که صدای در یک بار دیگر کابوسی را که می دید برهم زد. به آرامی پلکهایش را از هم باز کرد. حالا جوان یونیفرم پوشی بالای سرش ایستاده بود. وقتی باز شدن چشمان او را دید زیر لب گفت:" خیلی متأسفم،آقا! وقت ما...تموم شده!"
سری تکان داد اما ساکت ماند و هیچ حرکتی هم نکرد.
مدت نامعلومی گذشت تا این که مرد باز دهان باز کرد و به آرامی گفت: " می خواین که...چراغ رو روشن کنم ...؟ یا...نه؟"
زیر لب جواب داد: " هر کاری...دلت می خواد...بکن!" باز چشمانش را بست و در حالی که پلکهایش را محکم به روی هم فشار می داد منتظر ماند.
لحظاتی بعد، سلولش به ناگهان غرق در نور شد، اما سکوت...همچنان ادامه یافت. آن وقت شخصی از فاصله ای نزدیک آهسته گفت:"وقتمون تموم شده، آقا! اجازه میدین که راه بیفتیم...بریم؟"
به آرامی چشمانش را باز کرد. سه مرد نظامی دور و برش ایستاده و به او خیره شده بودند. دو تای آن ها اخم کرده بودند و سومی نیشخند می زد. یکی از آن ها که قیافه آشنایی داشت و درست بالای سرش ایستاده بود زیر لب گفت:" دیر شده آقا! اجازه می دین که...بریم؟"
در حالی که با نگاهی بی تفاوت به صورت جوان خیره شده بود زیر لب گفت: "باشه!" و بعد پرسید:"چه مدته که من..."
مرد در حالی که لبخند می زد جواب داد: " در حدود نیم ساعته، آقا!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" ما متوجه شدیم که شما چقدر خسته هستین. به همین خاطر تصمیم گرفتیم که سر و صدا نکنیم که شما بتونین در این دقایق آخر...کمی بخوابین." کمی در سکوت به صورت او خیره شد و بعد در حالی که چشمانش را تنگ کرده بود زیر لب پرسید:" شما واقعاً خواب بودین... یا...نبودین؟"
در حالی که تلاش می کرد تا کاملاً بیدار و با اعتماد به نفس به نظر بیاید گفت: " بله، کاملاً ...خواب بودم!"
جوان سری تکان داد و گفت:" ما فکر کردیم که به احتمال زیاد شما دیشب خوب نخوابیدین و احتیاج به استراحت دارین..." باز کمی ساکت ماند و آن وقت در حالی که می چرخید و به عقب می رفت اضافه کرد: " دوشیفته کار کردن واقعاً سخته، آقا، و از عهده هر کسی بر نمی یاد."
آن وقت یکی دیگر از آن ها با صدای بلند گفت:" با اجازه تون، ما دیگه می ریم! اشکالی که نداره،جناب!"
جوان اول گفت: "ساعت آخره، قربان! همه دارن می رن خونه. امیدوارم که امشب خوب بخوابین."
و جوان سوم تقریباً داد زد: " امیدوارم در تعطیلات آخر هفته خوب استراحت کنین، استاد، که بتونین توی آزمایشگاه بیدار بمونین!"
هر سه خندیدند، برایش دست تکان دادند و به آرامی از اتاق بیرون رفتند.

 


مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 312


بنیاد آینده‌نگری ایران



شنبه ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۲۷ آوریل ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ مرد مرموز  هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995