Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


۱۷ – مرد انقلابی

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[20 Jun 2019]   [ هرمز داورپناه]

 

 

 

حالا کوهستان کاملاً ساکت و آرام به نظر می آمد. آهسته به سمت لبۀ صخره رفت و دشت زیر پایش را به دقت بررسی کرد. تا آن جا که دوربین نظامیش نشان می داد تمام افراد گروهش  به ناگهان ناپدید شده بودند! سرش را فکورانه تکان داد و زیر لب گفت:" یا اونا به سرعت پیشروی کردن...یا این که  دشمن همه شونو ازبین برده..." 

به  آرامی به سر میز کوچکش که پوشیده از کتاب و کاغذ بود برگشت، دفترچه ای را برداشت و مدتی به برنامه هایی که برای خود  و نیروهایش طرح ریزی کرده بود نگاه کرد  و باز به لبۀ صخره برگشت. حالا می توانست سایۀ  گروهی را که به سمت او  می آمدند ببیند. فکر کرد :" وقتی  به این جا می رسن معلوم می شه که  دورانی تازه آغاز شده یا این که ...همۀ نقشه های ما نقش بر آب شدن...بسته به این که... اون افراد... کی باشن!" 

به محل اولش مراجعت کرد و بر روی نیمکتی چوبی که کمی آن سو تر از میز بود دراز کشید. فکر کرد:" باید با خونسری کامل با هرچه که پیش اومده برخورد کنم.من تمام تلاشم رو کردم...پس اگه اتفاق بدی افتاده باشه... تقصیر من نیست...!"

 سرش را چند بار تکان داد و به آرامی چشمانش را بست.

 

حالا از خیابان باریکی که شیب تندی داشت به آرامی پایین می رفت. فکر کرد: " چقدر شبیه  خیابون بنکرافت شهر برکلیه! تنها فرقش با اون اینه که ...این ... خلوت و ساکته."

 چند لحظه  بعد، به نزدیکی تقاطعی رسید که سر آن گروه کوچکی از زن و مرد و پیر و جوان جمع شده بودند. به نظر می آمد که یک نفر بر روی چیزی  ایستاده و سرگرم سخنرانی است.  فکر کرد: " احتمالاً  همون جوون دیوونهۀ همیشگیه." 

نزدیکتر که شد قدم هایش را کند کرد. سخنران روی نیمکتی ایستاده بود و با صدای بلند صحبت می کرد ولی لحن حرف زدنش با همیشه فرق داشت. علاوه بر این، هیچ کدام از افرادی که اطرافش جمع شده بودند نمی خندیدند!

لحظه ای بعد در  کنار یکی از تماشاچیان ایستاده بود. دستی به پشت او زد و پرسید:" اون خل و چل ...داره راجع به چی حرف می زنه؟"

مرد با تعجب نگاهی به او  انداخت:" منظورتون چیه، آقا؟"

با تردید گفت:" انگار... شما...اونو نمی شناسین، هان؟"

مرد کمی اخم کرد: " چرا! اتفاقا خوب هم می شناسمش! اون سخنور خوبیه. خل و چل هم نیست. داره راجع به جنگ ویتنام حرف می زنه."

سرش را تکانی داد و زیر لب گفت: "که اینطور...!" و چرخید که برود.

اما مرد با صدای بلند گفت:" اگه من جای شما  بودم ...به این زودی نمی رفتم!  اگه آدمایی مثه من و شما در مورد اون جنگ کاری نکنیم... باید منتظر اتفاقای  وحشتناکتری باشیم!"

رویش را برگرداند  و با لبخند  گفت:"ویتنام که خیلی از این جا دوره. درگیریشونم زیاد بزرگ نیست . ربط زیادی هم به ما نداره ..."

مرد با صدایی بلندتر گفت: " اگه ما به حرفای آدمایی مثه اون گوش بدیم ارتباط بین بعضی مسایل رو بهتر می فهمیم. اما اگه گوش ندیم...همون درگیری کوچیک ممکنه تبدیل به یه جنگ بزرگ  بشه. اون رییس جمهور جدید...جانسُن... برای اعزام نیروهای بیشتری به ویتنام نقشه کشیده!"

در حالی که قدمهایش را تندتر می کرد داد زد: " منظورتونو... می فهمم. فقط امیدوارم که اون مردک امروز حرف به درد بخوری برای گفتن داشته باشه و وقتتونو تلف نکنه. اون معمولاً هرچی که توی دهنش میاد  می گه. بیشتر حرفاش هم بی سر و تَهًن!"

مرد با صدایی بلندتر گفت: "ممکنه از رفتنت  پشیمون بشی جوون! یه انقلاب در پیشه..."

حالا دیگر آن قدر از جمعیت دور شده بود که صدای مرد را به خوبی نمی شنید و نفهمید که او د ر ادامه چه گفت. همان طور که به راه خود می رفت سرش را برگرداند و داد زد:" منو ببخش، آقا! من امروز برای انقلاب وقت ندارم. همین جوریش هم دیرم شده!"

حالا به حوالی  کتابخانۀ دانشگاه رسیده بود. نزدیکتر که شد دختری موطلایی را دید که در کنار در ورودی ساختمان ایستاده بود و به او لبخند می زد. وقتی جلوتر رفت، دخترک زیر لب گفت: " فکر کردم که نمیای، بهروز! من دیرم شده. باید زودتر برم سرِ کار!"

و بعد صدای خودش را شنید که می گفت: " معذرت می خوام، جین! من یه دقیقه سر خیابون تلگراف وایستادم که ببینم اون دیوونهه داره در مورد جنگ ویتنام چی می گه. حیف شد که وقتمو تلف کردم و نتونستم به موقع برسم که ... کمی با هم باشیم."

در ورودی را که کشید و باز کرد دختر در حالی که لبخند محبت آمیزی بر لب داشت پرسید:" امروز دلت می خواد چه جور مطالبی بخونی؟"

با خنده جواب داد:" خب، اگه یادت باشه، جین عزیز،...من دیروز بهت گفتم که به چه چیزایی علاقه دارم." و بعد از مکثی ادامه داد:" من عاشق ادبیات و تاریخ هستم. اما از همۀ علوم هم خوشم میاد...مخصوصاً از ستاره شناسی و روانشناسی، و..."

"جین" با خنده گفت: " خیله خوب. فهمیدم! چیزی که تو دوست داری...در واقع...خوندن همۀ کتابخونه س! اما فکر می کنم بهتر باشه  با...ادبیات و تاریخ شروع کنیم. قبول؟"

بهروز با لبخند گفت: "قبول! خیلی هم خوبه!"

دختر پرسید:" تو احتمالاً  اشتاینبک و همینگوی رو می شناسی، هان؟"

بهروز جواب داد:" آره، بعضی از کاراشونو قبل از این که به آمریکا بیام خوندم و ..بعضی دیگه رو هم... وقتی که به خاطر بزرگ شدن غدۀ تیروئیدم توی بیمارستان بستری بودم. برای که زنگها به صدا در می آیند، موش ها و آدم ها،  مرد پیر و دریا،خوشه های خشم، و..."

جین با خنده گفت: " خیله خب! پس بهتره که به طبقۀ دوم بری و کتاب های تاریخ رو نیگا کنی. اون جا یه کتاب  هم راجع به انقلاب چین هست که ...خیلی خیلی جالبه! حتماً می دونی که چینی هام  در واقع یه ادمی مثه ژرژ واشنگتن ما  داشتن. چینیام درست مثل ما، مجبور شدن که دست به یه جنگ انقلابی بزنن تا استقلالشون رو از انگلیسا بگیرن. اسم رهبر اونا  مائو یا یه همچه چیزی بوده..."

بهروز با خنده گفت: " من که همیشه فکر می کردم...مائومانو اسم یه قبیلۀ آفریقاییه. تو ...کاملاً مطمئنی که این آدمی که می گی...چینیه؟"

جین با لبخند گفت: " بامزه بود!" و بعد در حالی که به پله های کنار دیوار که به اشکوب دوم می رفت اشاره می کرد ادامه داد:" یکی از همکارای من...اون بالا وایساده. ازش بخواه که چیزایی رو که می خوای برات پیدا کنه. با من هم اگه کاری داشتی... این پایین پشت میزم هستم." آن وقت دستی برای او تکان داد و  از آن جا دور شد.

                                             **

بار بعد که به ساعتش نگاه کرد، هر سه عقربه روی دوازده بودند.فکر کرد:" ظهره. اما من باید هر طور که شده این کتاب رو امروز تموم کنم. خیلی جالبه.منو به یاد زنگها برای که به صدا در میایند همینگوی میندازه." سرش را تکان داد:" بهتره برای ناهار نَرَم. یه خورده هم چاق شده م... و هرچی کمتر غذا بخورم به نفعمه." و دوباره مشغول خواندن شد.

کمی بعد کسی در گوشش گفت: " وقتِ رفتنِ منه...تو هم میای...یا می مونی؟"

از جا پرید و با حیرت گفت: " یعنی زمان بسته شدن کتابخونه س، جین؟"

جین به آرامی خندید: " نه قربون! موقع تعطیلی نیست. فقط وقت کار من تموم شده. تو اگه می خوای این جابمونی..بمون. اشکالی نداره. فردا صبح می بینمت."

بهروز با صدایی نسبتاً بلند گفت:"نه، نه! من می تونم این کتابو از کتابخونه قرض بگیرم و توی خونه بخونم."

جین با لبخند گفت:" نه! تو نمی تونی اون کتاب رو از کتابخونه قرض بگیری چون به خاطر مریضیت توی دانشگاه نام نویسی نکردی و کارت عضویت نداری. ولی اگه بخوای...من اونو  برات می گیرم."

بهروز گفت: "خیلی ممنون می شم. بعداً یه جوری محبتتو جبران می کنم."

نیم ساعت بعد با هم از کتابخانه خارج شدند. چند قدمی  که رفتند، جین نگاهی به او انداخت و پرسید: " از کتابی که توصیه کردم خوشت اومد؟"

بهروز با هیجان گفت:" بی نظیر بود! من چنان درگیر اون شدم که برای خوردن ناهار هم نرفتم."

جین خندید و بعد گفت: " می دونستم! مطمئن بودم که خوشت می یاد." بعد در حالی که سرش را بالا و پایین می برد اضافه کرد:" من اونو وقتی که توی ایالت خودمون... کنتیکوت...بودم ...خوندم. یه دوست خیلی خوب... اونو بهم پیشنهاد داد." لحظه ای ساکت ماند و بعد پرسید:" فکر می کنم ... تومی دونستی که من اهل کنتیکوت هستم، نیست؟"

بهروز سرش را فرود آورد. "آره،می دونستم. تو دیروز بهم گفتی." و بعد از لحظه ای پرسید: " تو چی؟...می دونی که من کجاییم؟"

جین در حالی که می خندید گفت: " بله، البته! تو ایرانی هستی...من دیروز از همکارام خواستم که پروندۀ تو رو دربیارن!"

بهروز در حالی که سرش را تکان تکان می داد و می خندید گفت:" شما آمریکایی ها  چقده فضولین! این اولین بار نیست که ...این بلا به سر من میاد!"    

جین حالا با صدای بلند می خندید. کمی که خنده اش فروکش کرد گفت: "باید اقرار کنم که ما آمریکایی ها یه خورده کنجکاو هستیم...اما فضول... نه!   فکر نمی کنم!"

بهروز گفت: "خیله خب. همین اقراریه هم برای من کافیه. حالا اعتراف کن ببینم خانوم جون: دیگه چه مطالبی دربارۀ من اکتشاف  فرمودید؟"

جین باز کمی خندید و بعد گفت:" راستش چیز زیادی دستگیرم نشد. تنها اطلاعاتی   که گرفتم همونایی بود که تو خودت در فُرمی که برای اداره مرکزی دانشگاه پُرکردی، داده بودی. اسم خانوادگی تو، آدرست، و سِنٌت رو فهمیدم و در ضمن متوجه شدم که تو هم، مثه خود من، چندان مذهبی نیستی! " و باز شروع به خندیدن کرد.

بهروز ناگهان ایستاد و به اطرافش نگاهی انداخت. آن ها کنار خیابان تلگراف  و در حوالی نیمکتی بودند که آن روز صبح مرد سخنران  بر رویش ایستاده بود. بهروز با صدای بلند گفت: " این... همون جائیه که اون مرد دیوونه وایساده بود و در بارۀ انقلاب ویتنام حرف می زد."

جین گفت:" اما می دونی...اون مَرده زیاد هم دیوونه نیست. این رییس جمهوری جدید، آقای جانسون، قصد داره که صد هزار سرباز آمریکایی به ویتنام بفرسته که جنبش انقلابی ویت کنگ رو سرکوب کنن. بعضی مردم حتی می گن که سازمان سی آی اِی به خاطر همین هم جان اف کندی،رییس جمهوری قبلی، رو به قتل رسوند. کندی اصلاً حاضر نبود که جنگ ویتنام رو گسترش بده."

بهروز حالا کاملاً گیج شده بود. زیر لب پرسید:" مگه...سازمان سی آی اِی  واسۀ دولت آمریکا کار نمی کنه؟ "

جین قهقهه ای زد و  بعد در حالی که هنوز می خندید گفت:" حقیقتش  رو بخوای ...عقل منم به این موضوع  قد نمی ده! این حرفیه که نامزد قبلیم بهم می گه. اون یه جور سیاستمداره. همین آدم بود که منو...به بحث های سیاسی علاقمند کرد. اما من در این باره اطلاعات زیادی ندارم. فقط حرفایی رو که اون بِهِم می زنه طوطی واری برای دیگرون تکرار می کنم! " و باز خندید.

بهروز کمی  به چهرۀ دختر خیره شد و بعد  گفت:" منظورت چی بود که  گفتی ...اون جوون ...نامزد قبلیته؟ یعنی که... دیگه خیال نداری باهاش ازدواج کنی؟"

جین سرش را به علامت تأیید فرود آورد و گفت: " احسنت! منظور من ...دقیقاً همین بود. اون جوون... بیش از این که به من علاقه  داشته باشه ...به انقلاب سوسیالیستی علاقمنده. به همین خاطر هم بهش گفتم که بره و با انقلابش عروسی کنه! گفتم که هر وقت انقلابش تموم شد می تونه پیش من برگرده!" و بعد از خنده ای اضافه کرد :" که یعنی: هیچ وقت!"

بهروز هم کمی خندید و بعد گفت: " حالا... اگه اون بِجُنبه و ...برای این که به تو دست پیدا کنه...سر و ته   انقلابشو همین فردا به هم  بیاره... چی؟ اون وقت ... تو چیکار باید بکنی؟"

جین با صدای بلند خندید و بعد گفت: " در این صورت، من هم باید همین فردا با اون ازدواج کنم. بالاخره قول قوله دیگه! کاریش که نمی شه کرد!"

بهروز سرش را تکان تکان داد:" نه! حالا دیگه نه! حالا که تو ...منو داری، بهتره یه یادداشت براش بفرستی و بهش بگی: متأسفم پیرمرد! من دیگه نمی تونم تا فردا صبرکنم. یا همین امروز انقلابتو بکن و برگرد، یا انقده بشین تا علف زیر پات سبز شه!"

هر دو با صدای بلند خندیدند.

وقتی  داشتند در خیابان تلگراف قدم می زدند، جین با لبخند پرسید: " حالا که من باید... اون همه وقت صبر کنم تا نامزدم علف زیر پاش سبز بشه...می تونم توی این فاصله بیام و سری به خونۀ تو بزنم؟"

بهروز با خنده گفت: "با کمال تأسف و تأثر باید عرض کنم که ...نه! آخه من توی اینترنشنال هاوس زندگی می کنم و اون جا... خانوما اجازه ندارن که پا به خوابگاه آقایون بذارن."

جین گفت: " خیلی حیف شد! متأسفانه تو هم نمی تونی به خوابگاه ما بیای چون ورود مردا به اون جا ممنوعه." و بعد در حالی که می خندید اضافه کرد: " انگار مام برای این که به هم برسیم باید صبر کنیم تا یه انقلابی چیزی توی این کشور رخ بده  و درِ خوابگاه ها رو باز کنن!"

بهروز در حالی که می خندید وسرش را فیلسوفانه تکان می داد گفت: "هیچ مسئله ای توی این دنیا نیست ....که راه حلی نداشته باشه...!"

                                                     ***

کمی بعد صدای خودش را شنید که در گوشی تلفن می گفت: " صبح بخیر مادام! می تونم با دوشیزه جین صحبت کنم؟"

زن که انگار تازه از رختخواب بیرون آمده بود با صدایی دو رگه پرسید:"جینِ....چی؟ اون ...اسم فامیل نداره؟"

صدای خودش با لحنی شیطنت آمیز گفت: " مگه شما... چند تا جین در خوابگاهتون دارین، خانوم خانوما؟"

زن که ظاهراً کمی جا خورده بود بعد از مکثی پرسید:" بگم... چه کسی اونو می خواد؟"

صدای خودش گفت: " لطفاً بگین که مهمون کتابخونه... می خواد با اون حرف بزنه."

زن در حالی که گوشی را بر زمین می گذاشت گفت:"مهون کتابخونه دیگه چه صیغه ایه...!؟"

چند دقیقه بعد صدای آشنایی در گوشی پیچید: " این شما هستین آقای ...به...روز...؟"

بهروز با خنده گفت: " بله، اما گه اسم من برای شما بیش از حد درازه...می تونین منو  روز  یا   به  صدا کنین!"

جین خندید: " نخیر! من اسم شما رو هرچقدر هم که دراز... باشه دوست دارم!"

بهروز در حالی که می خندید گفت:" من زنگ زدم که ببینم می تونی امشب به اینترنشنال هاوس بیای یا نه؟" مکثی کرد و بعد ادامه داد: " قراره که یه گردهمایی دانشجویان ایرانی در سالون بزرگ  اینترنشنال هاوس تشکیل بشه، و از عموم مردم هم دعوت کردن که شرکت کنن. انگار قراره در بارۀ جنگ ویتنام و بعضی مسایل سیاسی دیگه بحث بشه. فکرکردم که ممکنه شما علاقمند باشین که گزارشی در مورد این جلسه تهیه کنین که در نشریۀ  دانشگاه چاپ بشه!"

جین گفت: "همه ش همین!؟ منظورم این بود که ...فقط به این منظور... می خواستین من به اون جا بیام؟"

بهروز خنده ای کرد و بعد گفت: " هم بله... و هم نخیر!" و پس از مکثی ادامه داد:" راستش می خواستم یه جای خیلی جالب رو توی آی-هاوس بهت نشون بدم. یه محل خیلی خیلی ترسناک به نام   تاریکخونه! "

دختر گفت: "آهان، متوجه شدم." و  بعد از لحظه ای اضافه کرد:"در این صورت...فکر می کنم که ...بیام! ساعت شیش خوبه؟"

بهروز گفت: " عالیه...! البته اگه از من بپرسی... می گم که ...هرچی زودتر ...بهتر!"

هر دو مشغول خندیدن شدند.

 

حالا درست جلوی در ورودی اینترنشنال هاووس ایستاده بود. وقتی جین را از دور دید، به ساعتش نگاهی انداخت. شش و پنج دقیقه بود. دخترک داشت نفس نفس زنان از سراشیبی بالا  می آمد. وقتی نزدیکتر شد  بهروز با صدای بلند گفت: "شما شیش دقیقه دیر کردین، دخترخانوم!" و بعد با لبخندی اضافه کرد: "اما از خوش شانسی شما،  مهمونا هنوز نیومدن، و تاریکخونه هم تا پنج دقیقۀ دیگه خالی نمی شه."

دختر با لبخند پرسید: "اصلاً این تاریکخونه...  چی هست؟ یه جور اتاق شکنجه یا یه سیاهچال برای مثله کردن زندونیا؟"

 بهروز در حالی که ظاهراً اخم کرده بود گفت:" اون... اتاقی برای شکنجه کردن دخترائیه که پنج یا شیش دقیقه دیر بر سر قرارشون حاضر می شن!"

جین چپ چپ نگاهی به او انداخت و بعد گفت: "راستی!؟ خب، می تونم بپرسم که من باید اون تو... در انتظار چه جور شکنجه ای باشم؟"

بهروز گفت:" این ...بستگی به شرایط داره!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " اون اتاق در اصل به این منظور درست شده بود که ساکنین آی-هاوس توش فیلم های عکاسیشون رو ظاهر کنن. اما کمی که گذشت بعضیا از اون برای مقاصد دیگه ای استفاده کردن. به همین خاطر هم، حالا توش علاوه بر وسایل لازم برای ظاهر کردن فیلم عکاسی، یه مبل پَت و پهن هم گذاشتن که همه بتونن ازش برای عملیات دیگه ای هم بهره ببرن. به همین دلیل هم ...این روزا...به دست آوردن کلید اون اتاق  خیلی سخت شده و برای گرفتنش باید توی نوبت ایستاد!"

جین خندۀ شیطنت آمیزی کرد و زیرلب گفت:" بله! خوب متوجه شدم!" و بعد از لحظه ای پرسید: " آیا براتون امکان داره که در بارۀ اون عملیات دیگه ای که من باید... به خاطر شیش دقیقه ای که دیر اومدم ... در اون جا انجام بدم چیزایی  بفرمایین؟"

بهروز سرش را به علامت نفی تکان داد و در حالی که لبخند می زد  گفت:" خیلی متاسفم خانوم. من اجازه ندارم در این مورد حتی یک کلمه هم  به شما عرض کنم. باید  تا زمانی که وقتش برسه... صبر و حوصله بفرمایین!"

                                                    ****

وقتی  به مقابل در "تالار بزرگ" اینترنشنال هاوس رسیدند، بهروز یک بار دیگر به ساعتش نگاه کرد. هفت و پانزده دقیقه بود! اما به همین زودی عده ای در سالون گرد آمده بودند. دو مرد جوان که جلو در ایستاده بودند به آن ها سلام کردند، مؤدبانه خوش آمد گفتند و تعدادی عکس و جزوه به دستهایشان دادند.     

بعد از این که سر جای خود نشستند، بهروز نگاهی به سمت صحنه انداخت و به آرامی گفت:" من یکی از افرادی  رو که روی سن ایستادن می شناسم. اونو دیروز صبح، قبل از این که پیش تو بیام دیدم. جلو دانشگاه ایستاده بود و به حرف های اون دیوونهه گوش می داد. بعدشم  سعی کرد که در مورد جنگ ویتنام با من جرو بحث کنه. "

جین با لبخند گفت:" همون نیست که می خواست تو رو بگیره و به زور انقلابیت کنه؟"

بهروز با خنده گفت: " آره، خودشه! اون هر کاری که از دستش بر میومد انجام داد اما نتونست منو بگیره چون من داشتم میومدم پیش تو  که انقلاب بهتری انجام بدم!"

و هر دو خندیدند.

آن وقت جین پرسید: " این دفۀ اولیه که تو ...به این سالون میای؟"

بهروز گفت: " نه. من یه دفۀ دیگه هم، شبی که آقای براون،فرماندار کالیفرنیا، برای سخنرانی به این جا اومده بود به این محل اومدم. یه دفۀ دیگه هم... یه مهمونی رقص در این جا داشتن... که من توش شرکت کردم. همون شب بود که با نامزد قبلیم، سارا، آشنا شدم."

جین با نیشخند گفت: " اون نامزدت...سارا ... به خاطر این که زیادی توی سیاست دخالت می کردی ...و این حرفا... تو رو ترک کرد؟"

بهروز سرش را تکان داد و لبخند زد:" نه! اون رفت چون که اونم...درست مثه تو...یه  نامزد سابق داشت. به همین خاطر هم به محض این که من یه چیزایی گفتم که اون به مذاقش خوش نیومد ...یه عقب گرد نظامی کرد و سوار هواپیما شد و برگشت به  ژاپن، پیش نامزد قبلیش."

جین که حالا کمی اخم کرده بود زیر لب گفت:"که این طور!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "حالا بیا یه خورده هم راجع به چیزای شادی آور صحبت کنیم!" بعد نگاهی به اطراف سالون انداخت و پرسید: " مثلاً بهم بگو که اون پیرمرد کچل... که عکس گنده ش روی دیوارِ صحنه تئاتره ...کیه؟"

بهروز گفت: " اون دکتر مصدق، نخست وزیر سابق ایرانه که سازمان سی آی ایِ شما چند سال پیش اونو با کودتا از کار برکنار کرد."

جین سرش را تکان داد و زیر لب گفت: " تو ...که همه ش مثه  فرانک حرف می زنی! اونم هر وقت من ازش سؤالی می کنم ... یه جواب سیاسی می ده." بعد نگاه دیگری به دور و برش انداخت و پرسید: "خب، اون مردی که روی سن ایستاده و داره سخن رانی می کنه...کیه؟"

بهروز خندید: " اون همون کسیه که من... دو سه دقیقۀ پیش بهت معرفی کردم. همون که دیروز دنبال من کرده بود. ظاهراً  یکی از رؤسای این سازمان دانشجوئیه... فکر می کنم اونا می خوان ما رو قانع کنن که توی تظاهراتی که قراره بر علیه جنگ ویتنام راه بندازن شرکت کنیم."

جین گفت: " جالبه! تو فکر می کنی که اونا ...ممکنه در این کار موفق بشن؟"

بهروز شانه هایش را بالا انداخت:"کسی چه می دونه! با اون همه ایدئولوژی سیاسی که تو تا به حال  با اون کتابات  توی مغز من چپوندی، هیچ بعیدم نیست که ...اونا موفق بشن!"

جین خندید.

     حالا شخص دیگری مشغول سخنرانی در مورد " جبهۀ ملی" شده بود و همه در سکوت به او گوش می دادند. آن ها هم به ناچار مکالمه شان را قطع کردند.

بعد از پایان سخنرانی و بحث در مورد سؤال های حضار، مسئولین جلسه، محل و ساعت شروع تظاهراتشان علیه دولت شاهنشاهی ایران و سازمان سی آی ای را اعلام کردند و...جلسه به پایان رسید.

آن وقت جین که انگار حواسش جای دیگری بود به ناگهان از جایش بلند شد و گفت:" من باید زودتر برم و سؤالام رو با رییسشون در میون بذارم که بتونم گزارشمو برای نشریۀ دانشگاه بنویسم." و به سرعت به طرف صحنه رفت.

بهروز مدتی همان جا نشست و جین را که روی سن ایستاده و با افراد مختلف حرف می زد تماشا کرد و بعد به آرامی برخاست و به سمت آن ها رفت.

جین حالا سرگرم صحبت با همان مردی بود که بهروز روز قبل در مقابل  دانشگاه دیده بود. وقتی بهروز سلام کرد، مرد با تعجب نگاهی به او انداخت، خندید و بعد گفت: " انگار صحبت های دیروز اون مرد دیوونه زیاد هم بی تأثیر نبوده! شایدم مردک اون قدرها که شما فکر می کردین  دیوونه نبوده!"

جین در حالی که غش غش می خندید رو به مرد گفت: " حقیقتش اینه که ...بهروز به این جا اومده... چون یه ایرانی انقلابیه. اون می خواد توی کشورش ...یه انقلابی مثه اون که مائو در چین کرد ...راه بندازه!"

مرد در حالی که ابروهایش را بالا برده بود و لبخند می زد سری تکان داد و گفت: "واقعاً...!؟ در این صورت می تونه به جبهۀ ملی ما بپیونده و ...برای آزاد سازی کشورمون مبارزه کنه! ما توی جبهۀ ملی ...به ایدئولوژی کسی کاری نداریم.همۀ افراد، با هر طرز فکری ...مادامی که قصدشون مبارزه علیه رژیم شاه باشه...می تونن با ما کار کنن."

جین رو به بهروز گفت: " ایشون آقای کتابچی هستن. این آقا  می تونن یه همرزم خوب برای تو باشن." و خندید.

مرد رو به بهروز گفت: " از آشنائیت خوشوقتم، بهروز. اسم من حَسَنه. می تونی به جای آقای کتابچی، منو حسن صدا کنی!"

بهروز با مرد دست داد و ناگهان احساس کرد که در عالمی رؤیایی در حال پرواز است. لحظه ای بعد صدای خودش را شنید که می گفت:" ما در ایران گروه سیاسی خودمون رو داشتیم. ما می خواستیم که دکتر مصدق رو به قدرت برگردونیم."

آقای کتابچی با لبخند گفت:" چه عالی!  تقریباً هدف های مشترکی داریم. ما امیدواریم که روزی...جبهۀ ملی دوم رو به قدرت برسونیم. مام طرفدار دکتر مصدق هستیم."

جین که حالا اخم کرده بود لحظه ای بعد سرش را تکان داد و رو به آقای کتابچی گفت:" از این که وقتتون رو در اختیار ما گذاشتین خیلی ممنونم، آقای حَسَن. نقطه نظراتتون رو توی مقاله م که ...به زودی در نشریۀ دانشگاه کالیفرنیا چاپ می شه ...میارم. متشکرم."

مرد سری فرود آورد و با تکان دادن دست از آن ها خداحافظی کرد، اما وقتی داشتند می رفتند با صدای بلند گفت: " ما قصد داریم یه میز... سر تقاطع خیابونای  تلگراف و بنکرافت بذاریم. هر روز که وقت داشتین بیاین اون جا که با هم  گپی بزنیم."

بهروز داد زد: " باشه! حتماً میایم!"

جین که ظاهراً از آنچه گذشته بود زیاد راضی نبود زیرلب گفت: " ما نباید آدمایی مثه اونو ...خیلی جدی بگیریم!"  و بعد از مکثی اضافه کرد:"فعالیت سیاسی داشتن چیز بدی نیست...به شرط این که ...زندگی روزمرٌۀ آدم رو به هم نریزه!"

بهروز گفت: " درسته! من به تو کاملاً حق می دم!"

بعد از این که  از ساختمان اینترنشنال هاوس بیرون آمدند، جین به سمت بهروز چرخید و گفت: " تو به اون مرده گفتی که ... وقتی در ایران بودی...یه گروه انقلابی داشتین. این واقعیت داره؟"

بهروز شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: " هم آره و هم نه!" و بعد از مکثی ادامه داد: " من جَو گیر شده بودم! ما فقط یه گروه مطالعاتی داشتیم که در جلساتش کتاب ها و مقالات ادبی رو می خوندیم و بحث می کردیم. گاه به گاهی هم در مورد مسایل سیاسی حرف می زدیم. وقتی کودتای سی آی ای علیه دکتر مصدق انجام شد ما بچه بودیم. تنها کارمون این بود که مثه همۀ آدما و گروه های دیگه، توی جلساتمون راجع به اتفاقایی که می افتاد حرف بزنیم."

کمی که  از خیابان بنکرافت پایین رفتند، جین که هنوز در فکر فرو رفته بود زیر لب گفت: "پس شما ها در واقع یه حزب سیاسی یا چیزی شبیه به اون نداشتین، هان؟"

بهروز گفت: "نه! چنین چیزی هیچ وقت نبود."

جین در حالی که نفسی به راحتی می کشید گفت:"چه خوب! خیالم راحت شد."

                                          *****

داشتند به سوی یک رستوران کوچک ایرانی می رفتند که صدای خودش را شنید:"سلا...م!"

جین با قیافه ای که از آن نارضایتی می بارید گفت:" سلام، آقای کتابچی!"

مرد بعد از این که به سلام آن ها جواب داد به سمت  بهروز که حالا سرگرم ور رفتن به کتاب ها و جزوه های روی میز کنار خیابان شده بود چرخید و پرسید:  "امروز...کلاس نداشتین؟"

بهروز جواب داد: " خیر، آقا!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " من قبل از شروع  ترم کمی مریض شدم...و به ناچار برای این ترم نام نویسی نکردم. بنا بر این تا یکی دو ماه دیگه هم...آزادم."

آقای کتابچی گفت:" امیدوارم که حالا دیگه...حالتون کاملاً خوب شده باشه. مشکلتون چی بود؟"

بهروز توضیح داد: " قرار بود که غدۀ تیروئید من رو  که بزرگ شده بود عمل کنن، اما من به قرصی که برای این کار به من می دادند حساسیت داشتم و در نتیجه چنان تمام بدنم کهیر زد که مدت ها گرفتار اون بودم. بعدش هم به من یک قرص جدید که اسمش یُدِ رادیو اکتیو بود دادن که روی هیچ آدمیزادی امتحان نشده بود. به همین خاطر هنوز هم  منو تحت نظر دارن که اثرات اونو بررسی کنن."

جین با تبسم گفت:" البته ایشون در بیمارستان هم سرگرم مطالعۀ کتاب های انقلابی بودند." و و پس از مکثی ادامه داد: " بعد از اون هم، از زمانی که ما با هم آشنا شدیم، ایشون کتاب های بسیار بیشتری رو خوندن. حالا هم قصد دارن یک رساله انقلابی بنویسن، و اصول و مقرراتی هم برای یک حزب سیاسی که می خوان تشکیل بدن به رشتۀ تحریر در بیارن!"

آقای کتابچی در حالی که مرتباً سرش را بالا و پایین می برد و به دو نفر از همکارانش که در کنار میز کتاب ایستاده بودند نگاه می کرد گفت: " واقعاً؟ چه عالی!"

بهروز در حالی که می خندید گفت: "این خانوم البته ...یک خورده هم غُلوٌ می فرمایند." مکثی کرد و سرش را به دو طرف تکان داد و بعد گفت:" این خانوم دارن منو به سوی انقلابی هل می دن که خودشون هم زیاد باهاش موافق نیستن!"

حالا هر سه مرد تبسم بر لب به جین نگاه می کردند.

لحظاتی همه ساکت بودند  و آن وقت بهروز گفت: "یکی از همین روزا،  وقتی که این شاهزاده خانم مُجَوٌز سلطنتی شون رو صادر کنن، منم برای کمک به شما ها... به این جا میام."

چشمان جین حالا از خوشحالی برق می زد. کمی سرش را به این سو و آن سو تکان داد و بعد رو به بهروز گفت:"راستشو بخوای من خیلی علاقمندم که شرکت تو رو توی فعالیت های سیاسی ببینم. تو باید کاری رو که در کودکی شروع کردی ...ادامه بدی. من فقط...نگران عواقب خطرناک اون هستم. همین و بس!"

بهروز به سوی سه جوانی که دور و بر میز ایستاده بودند نظری انداخت و لبخند زد: "بنابراین، من همین فردا، وقتی این خانم در دانشگاه سرِ کارشون  هستن، برای کمک به شماها میام!" بعد در حالی که به جین نگاه می کرد ادامه داد: " و امیدوارم که کارمون عواقب...خیلی خطرناکی نداشته باشه!"

                                          ******

نظری به ساعت مچی اش  انداخت. یک ساعت و ربع از وقتی که  همکارانش برای صرف ناهار رفته بودند می گذشت. زیر لب گفت:"اونا باید خیلی زودتر از این برگشته باشن! هیچ روز ناهارخودنشون انقده طول نمی کشید! حسن گفت که به همبرگر فروشی سر خیابون می رن و زود برمی گردن! حتماً  اتفاق بدی براشون افتاده!"

به دو طرف نگاهی انداخت.هر دو خیابان تلگراف و بنکرافت کاملاً خلوت و ساکت بودند. لبخندی زد و شانه هایش را بالا انداخت: " شایدم همۀ مردم شهر یه دفه گرسنه شون شده و رفتن به رستوران های این حوالی و جلوی رفقای ما...  توی صف ایستادن!"

به آرامی به نیمکتی که "مرد دیوانه" همیشه برای سخنرانی رویش می ایستاد  برگشت، و نشست. حالا ناگهان  احساس نگرانی شدیدی  در دلش افتاده بود.  فکر کرد: " سه روزه که ...از جین خبری ندارم. ترم تحصیلی که تموم شده و اون ... نه کلاسی داره و نه درسی! می تونست لا اقل یه سری به این جا زده باشه. بلایی به سرش نیاورده باشن!"

چشم ها و صورتش را با دست مالش داد تا شاید خواب از سرش بپرد. در دل گفت:  "دیشب باید اون جلسۀ کزایی با مخالفین رو زودتر ترک می کردم و سری به جین می زدم. تقریباً تمام شبم  رو به هدر داد."

 

روی نیمکت دراز کشید  و چشمانش را بست. حالا همه جا ساکت و آرام بود.انگار که محلی خالی  از سکنه و دور از سر وصدای شهر است. صدای جیرجیرک ها گاه به گاهی سکوت عمیق آن جا را می شکست. اما همۀ این ها  به نظرش بسیار آشنا می آمد. قطعاً  این اولین باری نبود که او به آن مکان آمده بود.

به آرامی  از جا برخاست و به سوی دیگر رفت. حالا خود را می دید که بر لبۀ صخره بلندی ایستاده است  تپه ماهور ها و دشت زیر پایش را تا فاصله دوری به خوبی می دید.  احساس می کرد که بی صبرانه منتظر بازگشت کسانی است. لحظه ای بعد حرکت افرادی را در آن پایین احساس کرد..

سرش را تکان داد و لبخند زد: "بچه ها دارن بر می گردن. حتماً حمله با موفقیت همراه بوده."

 شادی عمیقی سرتاسر وجودش را فرا گرفت . چند لحظه بعد  چهره های آشنا ی عده ای را دید که از دور به سویش دست تکان می دادند و آهسته به پیش می آمدند. لبخندی زد ، به آرامی از جایش بلند شد، و به سوی آن ها رفت.

تازه واردین یونیفرم ها ی نظامی بر تن داشتند. مرد بلندقدی  پیشاپیش گروه در حرکت بود. وقتی به نزدیکی او  رسیدند همگی با خوشحالی به رویش لبخند زدند و با دست به او سلام  دادند.

او هم لبخندی زد و بعد  در حالی که به مرد بلند قد نگاه می کرد گفت: "چه خبر، یوری؟"

مرد بلند قد سری برایش تکان داد:" تاکتیک شما کارگر افتاد، رفیق! ما به چند تا از واحد های کوچیکترشون حمله کردیم و همه شونو از بین بردیم. واحد های اطراف آن هام به وحشت افتادند  و پا به فرار گذاشتن. طولی نکشید که تمام ارتش اونا  مجبور به عقب نشینی شد و ما نبرد رو بردیم."

به نفر بعدی نگاه کرد: " و تو ، اَل! چیزی برای اضافه کردن به حرفای یوری داری؟"

مرد لبخندی زد و سرش  را فرود آورد: " نیروهای من همراه با واحد های خسرو و احمد به دنبال نیروهای دشمن  رفتن  و مجبورشون  کردن که منطقه رو تخلیه کنن. اونا احتمالاً دیگه تا مدتی طولانی جرآت برگشتن به این  حوالی  رو نخواهند داشت. به نظر میاد که ما حالا برای خودمون...منطقۀ آزاد شده ای داریم!"

صدای خودش را شنید که ندا می داد:" سرزمین مستقل و آزاد! خبری شگفت انگیز!" و بعد با صدایی غرٌا  گفت: "این آغازِ پایانِ اونهاست! حالا  دیکتاتور سلطۀ خودش رو بر قسمتی از سرزمین ما از دست داده. اون به زودی مجبور می شه که بخشهای دیگری از کشور رو هم تخلیه کنه... و به تدریج کنترل تمام مملکت رو از دست خواهد داد!"

 از جایش  بلند شد و در حالی که مشت گره کرده اش را تکان تکان می داد فریاد زد: " اونم درست مثل  چیانگ کای چک در چین، شکست خواهد خورد و ما...بر سرتاسر کشورمون  مسلط خواهیم شد!"

به سمت یکی دیگر از حاضرین چرخید: "و تو چی بهرام؟ آیا تو هم با ما هم نظری؟"

مردی که بهرام خوانده شده بود با صدای رسا گفت: " بله! ما به زودی موفق خواهیم شد که همۀ فئودان ها را از کشور بیرون کنیم و رژیم شاه رو به قعر جهنم بفرستیم."

و بعد صدای زنی را شنید که از فاصله ای نزدیک با لحنی نگران  گفت:" آخه برای چی!؟ برای چی می خواین اون جوون رو ساقط کنین؟ دشمنی تون  با اون بیچاره واسیه چیه؟"

سرش را بلند کرد و نظری به طرف صدا انداخت. پیرزنی در نزدیکی میزی پوشیده از عکس و کتاب  ایستاده و به او خیره شده بود.

 در دل گفت: " زنی به این سن و سال روی قلٌۀ کوه چه غلطی می کنه؟" و نگاهی به میز خودش انداخت. میز از کتاب ها  و جزوه هایی آشنا  پوشیده شده بود. عکس بزرگی هم از یک مرد میان سال یونیفرم پوش در کناری دیده می شد که خون از دندان هایش می چکید.

به آرامی به سمت زن مسن رفت  و در حالی که به عکس مرد خونخوار اشاره می کرد گفت:" یعنی شما می فرمایید که ما باید از این آدم پشتیبانی کنیم، خانوم؟ میتونین به من بگین که شما ...از چه چیز این مرد خونخوار... خوشتون میاد؟"

پیرزن به یکی از عکس های مرد اشاره کرد و گفت:" اون... هم جوونه...و هم خوش تیپه. و انگار که ... خیلی مؤدب و مهربون هم هست. شما ها واسۀ چی از اون بدتون میاد؟"

با صدای بلند گفت: " آون یک خائنه خانوم! اون با یک کودتای نظامی آمریکایی به سر کار اومده!"

پیرزن با هیجان گفت: " واقعاً؟ هیچ نمی دونستم!" چند لحظه به عکس مرد یونیفرم پوش خیره شد و بعد ادامه داد: "پس باید آدم خیلی خوبی باشه! دولت آمریکا بیخودی که از کسی  پشتیبانی نمی کنه!"   و چون کسی جوابی به او نداد، بعد از مکثی افزود:" من دوسه بار اونو دیدم و هر دفه احساس می کردم که اون باید آدم خیلی جالبی باشه. حالا می فهمم که دلیلش ...چی بوده!"

قدمی به سوی زن برداشت و خواست حرفی بزند اما چیزی به ذهنش نرسید.

آن وقت صدای حسن را شنیید که به آرامی می گفت:" خانوم جون شما خیلی اشتباه می کنین."

فکر کرد: " انگار اون زودتر از بقیه ناهارش روخورده و بر گشته ..."

پیرزن رو به حسن با صدای بلند گفت: " برای چی پسرم؟ من چه حرف اشتباهی زدم؟"

حسن گفت: " شما گفتین که اون یه مرد خوش تیپه، درسته؟"

زن که به نظر می آمد گیج شده باشد زیر لب گفت: " خب، بله..."

حسن با لحنی پر احساس گفت:" خو...بِ خوب به عکسش نگاه کنین خانوم! اون... مرد بسیار بسیار بدترکیبیه!" و خندید.

حالا همۀ کسانی که در اطراف بودند به خنده افتاده بودند. پیرزن هم غش غش می خندید. چند لحظه همه خندیدند و بعد زن با اخم گفت:" حالا چون اون به نظرون خوشگل نمیاد می خواین علیهش انقلاب کنین؟"

حسن گفت: " هیچکی نمی خواد انقلاب کنه خانوم جون. ما فقط می خوایم که اون...قانونو رعایت کنه. ما در اینجا فقط یک مرد انقلابی داریم و اونم همینه که باهاش حرف می زدین."

 زن به آرامی به سوی بهروز چرخید و در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت:" اون راست می گه؟ تو می خوای انقلاب کنی، جوون؟"

بهروز به جای جواب دادن، چشمانش را کمی مالید و رو به خسرو زیر لب گفت: " برای چی انقده طولش دادین ؟ کجا رفته بودین؟"

خسرو گفت: " ما توی رستوران درگیر جرو بحث با یه دسته هیپی شدیم."

احمد گفت:" من اون حرومزاده ها رو خوب می شناختم. بالاخره هم وقتی سرشون داد زدم که برن و گورشونو گم کنن، همه شون دمشونو گذاشتن روی کولشون و .....رفتن!"

حسن با لبخند گفت:" آره، احمد واقعاً ما رو نجات داد. اگه اون نبود معلوم نیست ما تا کی با اونا درگیر می موندیم."

زن که از حرف های آن ها  چیزی سر در نیاورده بود ،شانه هایش را بالا انداخت و در حالی که غرغر می کرد از آن جا دور شد.

آن وقت حسن، در حالی که جیب هایش را به دنبال چیزی می گشت گفت: "بهروز جان... یه چیزی هست که ...من باید به تو بدم."

خسرو گفت: "بذارش برای بعد. اجازه بده که بره. اون از دیشب تا حالا  نه چیزی خورده و نه خوابید! دوست دخترش هم ممکنه منتظرش باشه. ما خیلی دیر کردیم."

حسن به بهروز که داشت آماده رفتن می شد اشاره کرد و با عجله گفت: "نه، نه! صبر کن!" و بعد رو به خسرو گفت:" اون دختر،چند روز پیش، وقتی بهروز برای ناهار رفته بود ...اومد و یه چیزی به من داد که به اون بدم. اون روز چند تا فاشیست لعنتی اومدن این جا و اونقده ما رو اذیت کردن که این موضوع به کلی از یادم رفت."

بعد در حالی که پاکتی را از جیب بغل کتش بیرون می آورد گفت:" بیا بهروز. اینو دوست دخترت اون روز که ما در این جا درگیر جرٍو بحث با  فاشیستا بودیم به من داد. اومده بود که تو رو ببینه و وقتی دید که نیستی یه یادداشت  برات نوشت و داد به من که بهت بدم. می بخشی که یه خورده دیر شد."

بهروز که حالا آماده رفتن بود در حالی که پاکت را می گرفت و در جیبش می گذاشت گفت: "من چند روزه که اونو ندیدم." و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " فکر می کنم امروز دیگه به این جا برنگردم چون که دیشب اصلاً نخوابیدم. می رم  خونه. یه کم...استراحت کنم. "

احمد گفت: " اگه حالشو داشتی، شب یه سری به من بزن!"

بهروز سرش را  به علامت موافقت تکان داد و به راه افتاد.

وقتی از   خیابان بنکرافت بالا می رفت، به آرامی پاکت را از جیبش بیرون آورد، لبۀ آن را پاره کرد و یادداشت را بیرون آورد: جین نوشته بود:

 

"بهروز بسیار عزیزم،

من اخیراً متوجه شده ام که علاقۀ تو به انقلابت آن قدر زیاد شده که دیگر وقت چندانی برای دیدار من نداری. بنا براین تصمیم گرفته ام که کاری را که تو خودت یک بار پیشنهاد کردی انجام دهم و  وقتی به تو بدهم که اگر خواستی در طی آن انقلابت را به سرانجام برسانی و پیش من برگردی.  مدت زمانی   که برای این امر در نظر گرفته ام از این لحظه تا   ساعت دوازدۀ  پس فردا شب است. از صمیم قلب آرزومندم که تو تا آن زمان بتوانی انقلابت را به نتیجه  برسانی و به من بپیوندی. اگر تا آن وقت باز نگشتی من فرض را بر این می گذارم که تو تصمیمت را بر علیه  من و به نفع انقلابت گرفته ای! در آن صورت فوراً این ایالت را ترک می کنم  و ...به دانشگاه قبلیم که در کنتیکوت است بر می گردم. من قبلاً با آن ها تماس گرفته و همۀ کارهای لازم را برا ی بازگشت به آن جا انجام داده ام.

حالا در کمال بیصبری منتظر جواب تو هستم. اگر انقلابت را بر من ترجیح می دهی، می توانی این یادداشت را در حکم خداحافظی ابدی با من بدانی. لطفاً از طرف من از تمام همرزمان گرامیت خداحافظی کن. من از صمیم قلب برای شما و انقلابتان پایان بسیار خوشی را آرزومی کنم، و از ته دل امیدوارم که باز بتوانیم روزی یکدیگر را... در بهشت ( یا شاید در دوزخ) ببینیم. خداحافط تو ...با عشق، جین."

 

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع:


بنیاد آینده‌نگری ایران



شنبه ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۲۷ آوریل ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ مرد مرموز  هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995