Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


۱۱. طولانی ترین روز!

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[06 Jul 2022]   [ هرمز داورپناه]

 


وقتی  در زد، دقیقآ ساعت هشت بود.

برای اطمینان، نگاه دیگری  به ساعتش انداخت و  منتظر ماند. چند  دقیقۀ طولانی بعد، در با صدای خشکی، کمی باز شد و شخصی از شکاف آن نظری به بیرون انداخت. آن وقت در کمی عقب تر رفت، چهرۀ مرد عظیم الجثه ای از میان شکاف آن نمایان شد و صدایی دو رگه و خرناس مانند  پرسید:" اسم...؟"

آهسته جواب داد: " بهروز!"

مرد درشت هیکل سری فرود آورد، قدمی به عقب برداشت و خرناس کشید: "بیا تو، بهروز!"

محلی که او به درونش قدم می گذاشت به قدری تاریک، و هوایش به حدٌی سنگین بود که بهروز احساس کرد به درون سیاه چالی افتاده است. اما وقتی مرد عظیم الجثه رفت و چشمان او کمی به تاریکی عادت کرد متوجه شد که لامپ کوچکی در گوشۀ اتاق روشن است. آن جا نوعی اتاق انتظار بود. تعدادی صندلی، یک میز کوچک و حتی چند مبل و یک کاناپه دور تا دور آن چیده بودند. کمی بعد  آینه بزرگی هم کشف کرد که از راهی دور نور را به سویش منعکس می کرد.

وقتی مرد هیکلمند به انتهای اتاق رسید، سرش را برگرداند و زیر لب گفت:"  بگی بشین، بهروز!" و دری را باز کرد، به درون رفت و ناپدید شد.

بهروز به آرامی به درون یکی از مبل ها خزید و سرگرم وارسی کردن دور و برش شد. اما آن مکان تاریک تر از آن بود که  بتواند چیزی بیش از آنچه که از ابتدا دیده بود پیدا کند. به زودی آثار بیخوابی شب قبل نمایان شد و او به چُرت زدن افتاد. پلکهایش بقدری سنگین  شدند که احساس کرد دیگر نمی تواند آنها را از هم جدا نگه دارد.

بعد  صدای گرمِ زنی در گوشش پیچید که می گفت: " تو اصلاً نباید نگران باشی،  عزیز دلم! این احضاریه امکان نداره چیز مهمی باشه...!  اونا قبل از برگشتن تو به کشور، به ما امان نامۀ رسمی دادن! جریان فردا، به احتمال  بسیار...زیاد فقط یه دیدار فرمالیتۀ معمولی و کوتاهه."

آن وقت صدای خودش را شنید که می گفت:" آره! من مطمئنم که ...حق با شماست، مادر جون. احتمالاً ...یه جلسۀ معمولی سؤال و جوابه ... که برای همۀ زندونیای سیاسی سابق می ذارن."

نفس بلندی کشید و در دل گفت:" امٌا لحن حرف زدن اون یارو پشت تلفن، اصلاً چنین چیزی رو تداعی نمی کرد! چنان هارت و پورت کرد که انگار یه گزارش خیلی وحشتناک در مورد کارای من به دستش رسیده!"

حالا صدای زنگ تلفنی را از جای دوری می شنید. با کنجکاوی سرش را به سمت آن چرخاند و گوشهایش را تیز کرد. لحظاتی بعد صدای زنگ تلفن را از نقطه ای  نزدیکتر شنید.  به آرامی از جایش بلند شد، به سوی آن  رفت، گوشی را برداشت وآهسته گفت:" الو!"  و ساکت ایستاد. 

لحظه ای  بعد صدای آشنای خانمی در گوشی پیچید: "سلام، بهروز جون!" و بعد از چند لحظه  سکوت در حالی که می خندید پرسید: "تو...خودتی یا نه؟"

و خودش را دید که در ضمن بلند شدن از روی مبل یا تخت خوابی می گفت: "سلام خواهر جون! حالت چطوره؟"

طرف مقابل با خنده گفت:"من خواهرت نیستم که، بهروز خان، من نازی هستم!"

در حالی که از تخت پائین می رفت با صدایی بلندتر گفت: "حال من خوبه، خواهر جون! تو خودت...که خوبی، هان؟"

دخترک با لحنی حیرت زده گفت:" مگه صدای منو نشنیدی؟ من...نازی هستم! دوست قدیمیت! یادت میآد؟"

در حالی که به آرامی از تخت خواب دور می شد جواب داد:" آره، خواهر جون!  یادمه!"

بعد صدای دیگری  از پشت سرش بلند شد: " خواهرت...چی ...می خواد... بهروز؟"

در حالی که به دور خود می چرخید جواب داد: " هیچچی! فکرشو نکن!" و در گوشی ادامه داد: "خب، چه  خبر، خواهر جون؟"

نازی گفت:" خب، فهمیدم! نگران این موضوع نباش! من فقط می خواستم ...یه چیزی بهت بگم که... ممکنه برات مهم باشه. می خوای بگم، یا نه؟"

در حالی که گیج و منگ به دور اتاق می چرخید جواب داد:" خیله خب! لطفاً بگو! موضوع چیه؟"

دخترک جواب داد:"من اخیراً...به یکی از دوستای قدیمی تو...برخورد کردم....که ممکنه...احتیاج  به...کمک داشته باشه!"

بهروز با کنجکاوی زیر لب گفت: " واقعاً؟ راست می گی؟ اون ...کی هست!؟"

نازی آهسته جواب داد: " نمی تونم بهت بگم...چون که....تو ممکنه اونو یادت نیاد!" و بعد با لحنی حاکی از دلخوری پرسید:" اون جا...یه  دختر...پیش تو هست؟"

بهروز  در حالی که به دور خود می چرخید تا به تختخواب نگاه کند جواب داد:" بعله! یه جوری!"  حالا در فاصله کمی از او دختر جوانی به پهلو روی تخت دراز کشیده و به او زل زده بود.

وقتی چشمانشان به هم افتاد دختر گفت:" می خوای که من...برم؟"

بهروز جواب داد:"نه، نه! اون خواهرمه. می خواد یه  چیزایی در مورد یه نفر...که به کمک احتیاج داره به من بگه."

دخترک در حالی که خود را سُر می داد تا  از تخت پائین بیاید گفت: " باشه."  و بعد از مکثی اضافه کرد: "بعداً می بینمت. شاید فردا... شاید هم یه زمان دیگه!" و بعد از مکث دیگری ادامه داد:" هر وقت که حوصله داشتی...منو صدا بزن که...بیام پائین!"

و در حالی که سرو وضع خود را مرتب می کرد، به سوی در خروجی رفت.

بهروز او را دنبال کرد   و زیرلب پرسید:" می تونم...فردا ببینمت؟"

دختر در حالی که دستگیره در را می گرفت، شانه هایش را بالا انداخت و جواب داد: "آره! چرا که نه؟"

بهروز زیر لب گفت: "من در مورد امروز خیلی متأسفم، کتی! ما می تونیم فردا کارمون رو ادامه بدیم...البته اگه دلت بخواد...! باشه؟"

دختری که کتی نامیده شده بود زیر لب جواب داد:" باشه!" و در آپارتمان را باز کرد، قدم بیرون گذاشت و از رشته پله هایی که دو متر دورتر دیده می شد بالا رفت.

بهروز قبل از این که به داخل برگردد با صدای بلند گفت: " تا فردا،خدافظ...!"

گوشی تلفن حالا از میز کوچک مخصوص تلفن آویزان بود. بهروز به سرعت آن را برداشت و با صدای بلند گفت:" معذرت می خوام که....منتظرت گذاشتم، نازی جون!"

نازی جواب داد:" عیبی نداره!"  و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "نگران این حرفا نباش! فقط یه قلم بردار و اسم دختره و مشخٌصاتش رو بنویس. من بهش می گم که ساعت دو...سر قرار بیاد! باشه؟" بعد سینه اش را صاف کرد و  ادامه داد: "اما...یه چیز دیگه رو هم باید یادآوری کنم! اون دختر... خواهر یکی از دوستامه و در حال حاضر...مشکلات روانی داره!  بنابراین ممکنه که... زود رنج و عصبانی باشه! دوستم خواست که تو اونو ببینی...شاید...بتونی یه کاری واسش بکنی."

بهروز با تعجب پرسید:"من!؟"  و بعد از مکثی اضافه کرد:"خیله خب، باشه." و همان طور که می نوشت ادامه داد:" ببینم کاری از دستم بر میاد...یا نه!"

                                                       **

صدای برخورد چیزی به در، افکارش را از هم درید. ظاهراً یک نفر داشت با مشت بر در ورودی ساختمان می کوبید. لحظه ای  بعد، همان مرد غول پیکری که در را برای او باز کرده  بود ظاهر شد، از سالون گذشت و به سوی در رفت. چند کلمه با کسی که در زده بود صحبت کرد و بعد، از  او خواست که به داخل بیاید و روی یکی از صندلیها  بنشیند. آن وقت با قدمهایی که صدایش در اتاق می پیچید باز گشت و از نظر ناپدید شد. بهروز به چهرۀ مرد تازه وارد نگاه کرد، اما مرد فوراً رویش را برگرداند.

بهروز شانه هایش را بالا انداخت و در دل گفت:" انگار حوصلۀ صحبت کردن با کسی رو نداره!"  و به پشتی صندلیش تکیه داد و باز چشمانش را بست.  

حالا داشت اتوموبیلش را در کنار بلوار بسیار پهنی پارک می کرد. لحظه ای بعد، از خودرو پیاده شد و به وارسی خیابانهایی که از بلوار  منشعب می شدند پرداخت. منطقه، بسیار شلوغ و  پرسر و صدا بود و هوایی بسیار کثیف داشت. لبخند زد و سرش را تکان تکان داد. فکر کرد: "محل بدی برای ملاقات مخفیانه نیست. انقدر شلوغه که هیچکس متوجه قرار ملاقات دو نفر ناشناس با هم نمی شه!"

درِ خودرو  را قفل کرد، نگاه سریعی به دور و برش انداخت و و بعد با قدم های بلند از عرض بلوار گذشت.

به محض این که وارد خیابان فرعی سمت دیگر بلوار شد چشمانش خود به خود به جستجوی پیراهنی آبی  رنگ پرداختند. اما چنین چیزی در هیچ کجای خیابان دیده نمی شد. بنا براین، در حالی که تظاهر می کرد  به دنبال خرید چیزی است، به راه افتاد و مشغول نگاه کردن به ویترین های مغازه های دو سوی خیابان شد.

درست در نقطه ای که خیابان پیچ می خورد و تغییر جهت می داد، حالا دختری را که  پیراهن آبی رنگی پوشیده و در مقابل ویترین مغازه ای ایستاده بود می دید. به سرعت به سوی دخترک رفت، در فاصله ای پشت سر او ایستاد و آهسته گفت: " سلام! تو باید مادلین باشی! این طور نیست؟"  

دختر چشمانش را تنگ کرد، نگاهی خیره و کاوشگرانه به او انداخت و به جای جواب، آهسته پرسید: "و آقا بفرمایند که... کی باشند!؟"

مرد در حالی که لبخند صمیمانه ای بر لب داشت، جواب داد:" اسم من، همون طور که فکر کنم می دونین، بهروزه!"

دختر سرش را کمی بالا و پائین برد و  زیر لب گفت: " از ملاقات شما خوشوقتم!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" حالا باید چیکار کنیم؟"

بهروز جواب داد:" ماشین من ...اون عقب، سر چهار راه...پارک شده. ما می تونیم...اول بریم اون جا و...بعد تصمیم بگیریم!"

دخترک همان طور که در کنار بهروز به راه می افتاد زیر لب گفت: " باشه...بریم!"

بعد از این که سوار خودرو شدند و در کنار هم  راحت نشستند، بهروز لبخند بر لب پرسید: "حالا باید چیکار کنیم؟"  و بعد از مکثی اضافه کرد:" شما یه محل دنج و راحت رو سراغ دارین که ما بتونیم به اونجا بریم و با خیال آسوده صحبت کنیم؟"

مادلین جواب داد: " به من گفتند که...منزل شما ...از اینجا زیاد دور نیست. ما می تونیم...بریم اونجا...البته اگه برای شما...مشکلی نداره!"

بهروز گفت: " نه، نه، ابداً ! تحت شرایط فعلی،خیلی هم خوبه!"

مادلین به آرامی سرش را فرود آورد و آهسته گفت:" خب، پس، بهتره که بریم منزل شما!"

 

وقتی بهروز خودرو را درمقابل  منزلش پارک کرد، به سرعت از آن بیرون آمد تا برای پیاده شدن به مادلین کمک کند، اما او زودتر پیاده شده و سرگرم نگاه کردن به خانه های اطراف بود.

بهروز آهسته پرسید:" شما...قبلاً به این قسمت از شهر نیومده بودین؟"

مادلین زیر لب جواب داد:" فکر نمی کنم. فقط ...یه خورده به نظرم آشنا میاد."

بهروز گفت: "منطقه نوسازه.بیشتر ساختموناش کمتر از یه سال عمر دارن. خیلیاشونم هنوز خالین."

مادلین همان طور که به سوی ساختمان دو طبقه ای که در مقابلش پارک کرده بودند می رفت، زیر لب جواب داد:"متوجه شدم..."

 

وقتی وارد خانه شدند بهروز از مادلین که با کنجکاوی  به دور و برش نگاه می کرد، پرسید: "چی می خوای برات بیارم؟"

مادلین خندید،  شانه هایش را بالا انداخت و جواب داد:"هرچی که داری...! برای من هیچ فرقی نمی کنه!"

بهروز گفت:" چایی، قهوه، آبجو، یا ...شراب! ؟"

مادلین که باز سرگرم نگاه کردن به اطراف شده بود زیر لب جواب داد:" همون چایی ...خوبه!"

بهروز به آشپزخانه رفت و کمی بعد  با  سینی کوچکی که روی آن دو فنجان آب جوش همراه با دو چای کیسه ای و ظرف کوچکی پر از قند گذاشته بود بر گشت. زیر لب گفت:" آپارتمان بزرگی نیست،اما، یه زیرزمین خیلی بزرگ ویه حیاط نُقلی هم داره. "

مادلین در حالی که چای خودش را برمی داشت زیر لب گفت:" خوبه!"

بهروز روی مبلی در مقابل مادلین نشست، و آهسته پرسید:"تو...چند وقته که ...نازی رو می شناسی؟"

مادلین ابروانش را در هم کشید، سری تکان داد و گفت:" من...اونو نمی شناسم!"

چند لحظه هر دو خیره به یکدیگر نگاه می کردند تا این که مادلین خندید و گفت:" کسی که ...نازی رو می شناسه...خواهرمه!" و بعد از مکثی ادامه داد:" اونا  توی یه کلاس نقاشی با هم آشنا و ... دوست شدن!"

بهروز سرش را تکان داد و زیر لب گفت:"که این طور..."

مادلین  لبخند زد و گفت: " اتفاقی که افتاده  این بوده که  مادلین به خواهر من شایلین چیزایی راجع به تو گفته بوده و خواهرم...فکر کرده بود که ...با توجه به  سوابق سیاسی تو....امکانش هست که ...من و تو  از قبل با هم آشنا باشیم!"

بهروز سرش را کمی تکان داد و زمزمه کرد:"اما...متاًسفانه...ما اصلاً همدیگه رو نمیشناسیم!"

مادلین آهسته  گفت:" که البته خیلی جای تأسفه! مگر این که ...."

بهروز در حالی که به صورت مادلین خیره شده بود پرسید:" مگر این که...وجوه مشترکی داشته باشیم، هان؟"

مادلین خندید و سرش را  به علامت تأیید فرود آورد.

بهروز سینه اش را صاف کرد و بعد  گفت:" خب! پس بیا این موضوع رو  کشف کنیم...باشه؟"

مادلین گفت: "باشه!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "اگه مشکلی نیست، بیا از تو شروع کنیم."

بهروز گفت: " عیبی نداره! فقط به من بگو راجع به گذشته من ...چی دوست داری بدونی؟"

مادلین پاسخ داد: " قبل از هر چیز...می خوام بدونم که... چرا از زندون آزادت کردن؟ به من گفتن که تو...یه پروندۀ خیلی قطور توی سازمان امنیت داری!"

بهروز با خنده گفت: " انگار که تو قبل از اومدن به اینجا پرونده من توی سازمان امنیت  رو حسابی  بررسی کرده ای، هان؟"

مادلین اخم کرد وبا  لحنی بسیار جدی جواب داد: "نه جونم! من این رو پرسیدم چون که             دوستای مشترکمون به من گفته بودن که تو پرونده سنگینی داری، و چون خودم هم یه مدتی توی زندون بودم و با این وضعیت آشنام... می دونم که وقتی آدم پرونده قطوری داشته باشه  اونا به این آسونیا دست از سرش برنمی دارن...!"

بهروز که کمی از حرفهای مادلین دلخور شده بود گفت:" پس لابد پروندۀ خودت...خیلی نازک بوده که بعد از یه مدت کوتاه...آزادت کردن.هان؟ "

دخترک لحظاتی ساکت بود و بعد گفت:" "بله،درسته! پروندۀ من...خیلی نازک بود. به همین خاطر هم تونستم قانعشون کنم که من اصلاً کاری نکردم و اونا احتمالاً منو با شخص دیگه ای عوضی گرفتن."

بهروز شانه هایش را بالا انداخت و بعد گفت: " خب، در مورد من هم وضع بی شباهت به مال تو نبود! فقط در ارتباط با من ...اونا خودشون به این نتیجه رسیدن که منو عوضی گرفتن. البته بعد از ماهها بازجوئی و اتلاف وقتی بسیار زیاد! فکر می کنم اونا آخر سر به این نتیجه رسیدن که نیگر داشتن من توی زندون براشون سودی نداره."

مادلین در حالی که اخم کرده بود گفت:" فهمیدم. حتماً از تو خواستن که بعد از آزاد شدن...باهاشون همکاری کنی. نیست؟"

بهروز با خنده جواب داد: " بله، درسته! و من بهشون جواب دادم که حتماً باهاشون همکاری خواهم کرد...همان طوری که در تمام مدتی که توی زندون بودم...همکاری کرده ام!"

مادلین در حالی که اخم کرده و  از جایش بلند شده بود زیر لب گفت:"خب، پس باهاشون ...همکاری کردی!هان؟" اما لحظه ای بعد سر جایش نشست و زیر لب گفت: "تو داری...شوخی می کنی. نیست؟"

بهروز پوزخندی زد و جواب داد: "نخیر! شوخی نمی کنم! من یه داستان بالا بلند  به صورتی که اونا دوست داشتن بشنون نوشتم. دیگه این که چقدر از مطالبش حقیقت داشت یا نداشت...مسئله خودشون بود!" کمی خندید و بعد ادامه داد: " قصۀ من  بر اساس اطلاعاتی  که اونا داشتن و خودشون در طول بازجوئیاشون به من داده بودن، نوشته شده بود. به همین خاطر  باور کردنش براشون چندان سخت نبود...! به همین دلیل هم، گرچه  بعضی از اونا ممکنه اون رو زیاد باور نکرده باشن، دست از سرم برداشتن و آزادم کردن!"

مادلین در حالی که لبخند بر لب داشت گفت:"متوجه شدم." و بعد از مکثی پرسید:" خب، حالا برنامه ت چیه؟"

بهروز جواب داد:" برنامۀ من اینه که...تحت شرایط موجود...هر کاری که از دستم برمیاد...انجام بدم!"

مادلین در حالی که می خندید گفت: " خوبه! در این صورت شاید بتونیم گاه و گداری همدیگه رو ببینیم." و به آرامی از جایش بلند شد.

بهروز با تعجب گفت: "چطور...انقده زود...!؟"

دخترک جواب داد:" خب، چون تو...اون آدمی که من فکر می کردم از آب در نیومدی...ما دیگه حرف زیادی برای گفتن به همدیگه نداریم. منظورم البته...در حال حاضره!" چند لحظه ساکت بود و بعد اضافه کرد:" البته معنیش این نیست که ما هیچچی برای گفتن به همدیگه نداریم. فقط چون من...امروز خیلی کار دارم، میتونیم بقیه حرفامونو بذاریم برای...یه زمان دیگه."

بهروز زمزمه کرد: "باشه!" و از جایش بلند شد. چند لحظه ساکت بود و بعد گفت: "من می تونم تو رو...به مقصدت برسونم. این جا یه منطقه دور افتاده و خیلی خلوته. به آسونی نمی تونی...وسیله نقلیه پیدا کنی."

مادلین نگاهی به ساعتش انداخت و بعد در حالی که به آرامی به سمت در خروجی می رفت  زیر لب گفت:" باشه!حرفی نیست." 

وقتی بهروز  داشت کتش را از کمد لباس بیرون می آورد پرسید:" دلیل این که تو باید باعجله بری...چیه؟"

دخترک گفت:" چیز چندان مهمی نیست. ما قراره که امروز بعد از ظهر...برای خرید چیزایی بریم. منظورم...من و نامزدمه. ما قراره تا یکی دو هفته دیگه...ازدواج کنیم."  لحظاتی ساکت ماند و بعد ادامه داد:" البته اگه...در این فاصله...هیچ اتفاق غیرعادی و غیر منتظره ای...نیفته!"

                                           ***

در اتاق به ناگهان با صدای خشکی باز شد و شخصی به درون آمد. مرد عظیم الجثه ای بود ...اما نه آن فرد که بهروز قبلاً دیده بود. مرد نگاهی به اطراف انداخت و بعد با صدای بلند گفت:" کریم بُنَکی!"

چند لحظه هیچ صدایی از جایی بلند  نشد و بعد مردی که در سوی دیگر اتاق نشسته بود به آرامی تکانی خورد، سر پا ایستاد، و زیر لب گفت: " بله، آقا." و آهسته به سوی مرد غول پیکر به راه افتاد. لحظاتی بعد هر دو نفر از نظر ناپدید شدند. اما حالا سالون آن طور که بهروز فکر کرده بود خالی نبود. حالا سایه های دو نفر دیگر، یک زن و یک مرد، را می دید که در سمت دیگر اتاق با فاصله ای از هم نشسته اند. زن در حالی که به بهروز نگاه می کرد به ناگهان پرسید: "آقا، شما...خیلی وقته که ...منتظرین؟"

بهروز با حواس پرتی جواب داد:" من...درست...نمی دونم!" و بعد از مکثی، در حالی که در تاریکی به دنبال چیزی می گشت پرسید:" ساعت...چنده...؟"

مرد جوان جواب داد: " در حدود ظهره!" و بعد با مهربانی پرسید:" شما ...چه مدته که... اینجا هستین، آقا؟"

بهروز نفس بلندی کشید و زیر لب جواب داد:" از ساعت...هشت!"

مرد جوان با وحشت گفت:" چهار ساعت!؟...خدای من...!"

زن جوان با عصبانیت گفت:" اگه بخوان ما رو هم این قدر نیگر دارن...من حتماً باید به خانواده زنگ بزنم و خبر بدم! بیچاره ها  جون به لب می شن!"

 

حالا صدای زنگ تلفن را می شنید. به کندی از جایش بلند شد، به سوی آن رفت و گوشی را برداشت. به محض این که آن را نزدیک گوشش برد صدای زنی را شنید که فریاد زد: "سلام، بهروز!" و لحظه ای بعد با خنده پرسید: "تو...حاضری؟"

بهروز با گیجی پرسید: "حاضر...واسۀ چی؟ شما کی...؟"

دخترک با صدای بسیار بلند گفت:" واسۀ رفتن به جنگل، جوون حواس پرت! انگار اسم منم یادت رفته! هان؟" و غش غش خندید.

بهروز در حالی که هنوز کاملاً گیج بود زیر لب گفت:"تویی...نازی؟" و بعد از سکوتی کوتاه اضافه کرد: " من فکرمی کردم .که...پس فردا ... قراره بریم. نه امروز!"

نازی با صدای بلند گفت:" آهان...! پس تو خبر نداری!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "دولت فردا رو هم تعطیل اعلام کرده!"

بهروز که از شنیدن خبر چندان خوشحال نشده بود زیر لب گفت:" که اینطور! راست...می گی؟" کمی فکر کرد و بعد پرسید:" اما ...پس...واسۀ چی مؤسسه های خصوصی کِلاساشونو تعطیل نکردن!؟"

دخترک در حالی که غش غش می خندید گفت: "خب، کلاسای خصوصی...خصوصی هستن دیگه! دولتی که...نیستن..! دلشون نمی خواد تعطیل کنن!اما... تو هم که ...دولتی نیستی! یه آدم خصوصی هستی! می تونی بهشون بگی... من باید برم سفر! گور بابای همه تون!" و با صدایی بلند تر خنید.

بهروز به خنده افتاده بود در حالی که غش غش می زد گفت:" و اونام حتماً به من می گن...شما هر چقدر می خواین برین سفر، بفرمائین! گور بابای جنابعالی!"

دخترک در حالی که هنوز می خندید گفت:"تو نگرون حقوقت  نباش جوون!  من بهت قول می دم که خودم...یه چِک خیلی چاق و چِلٌه بهت بدم...!"  

باز هر دو مدتی خندیدند تا این که بهروز گفت: " چه کسی قراره...همراه تو بیاد؟ منظورم...با ما ...ست، اگه من بتونم کلاسام رو تعطیل کنم."

نازی جواب داد:" همون آدمای همیشگی! تنها کسی که تو ممکنه ازش خوشت نیاد...داریوشه! همون   داری  مشهور خودمون. اما..."

بهروز با صدایی که ناخشنودی از آن می بارید گفت:"پس داریوش هم قراره...بیاد، هان؟" دخترک با لحنی محبت آمیز گفت: " تو نباید نگران داریوش باشی، بهروز! اون حالا دوست دختر خودشو داره. من فقط با تو این ور و اون ور می رم!"

 کمی هر دو ساکت بودند و آن وقت نازی با لحنی که سوءظن از آن می بارید گفت: "راستی...چه بلایی بر سر خواهرشایلین اومد. منظورم  اون دختره ...مادلینه..."

بهروز  زیر لب گفت:"آهان...هیچچی! اون ...دختر خوبیه. ما تصمیم گرفتیم که...یه وقت دیگه همدیگه رو ببینیم."

نازی با لحنی سوء ظن از آن می بارید، زمزمه کرد:"یه وقت دیگه...، هان؟" و بعد از مکثی نسبتاً طولانی، پرسید: " بالاخره، فردا...با ما میای...یا نه؟"

بهروز زیر لب گفت: "آهان...من فکر می کنم که....میام." و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" اول باید... با...رئیس مؤسسۀ زبان...صحبت کنم که... کلاسهام رو لغو کنه..."

نازی با لحنی که از آن بوی دلخوری می آمد گفت:" خیله خب...! پس تا امشب...خبرشو به من بده. من از ساعت شیش بعد از ظهر به بعد...خونه م. باشه؟"

بهروز با لحنی محکم  گفت:" باشه!"    و خداحافظی کردند.

                                                 ****

وقتی چشمانش را باز کرد، نمی دانست که چه مدت گذشته است. سرش را چند بار تکان داد،  گردنش را که درد گرفته بود، مالید و نگاهی به اطراف انداخت. اتاق کاملاً  ساکت و به تاریکی یک گور بود. زمزمه کرد: "معلوم نیست چه بلایی بر سر اون زن و مرد جوون آوردن؟"

باز چشمانش را مالید و یک بار دیگر نظر دقیقی به اطراف انداخت. این بار هم هیچ اثری از احدی نیافت اما احساس کرد که صدای وزوز مانند صحبت کردن کسانی را از جائی دوردست می شنود. و چند لحظه بعد به ناگهان در  سمت دیگر باز شد و شخصی تلو تلو خوران به درون آمد. بعد صدای کسی را شنید که می گفت: "سلام!"  لحظه ای بعد،مرد لنگ لنگان به سوی در خروجی رفت، در را باز کرد و بعد سرش را برگرداند و با صدایی لرزان گفت:" خدا حافظ، جوون! مواظب خودت...باش!" و بعد لنگ لنگان از اتاق بیرون رفت.

بهروز زیر لب گفت: " عجب...! بیرون کاملاٌ تاریکه! یعنی من...از صبح زود تا تاریک شدن هوا این جا بوده ام؟" به شدت احساس گرسنگی می کرد.دستش را داخل جیب کتش فرو برد  و از آن بسته ای شکلات را که با پیشبینی قبلی، برای چنین شرایطی با خود آورده بود  بیرون کشید و مشغول جویدن شد. حالا افکار بسیار ناراحت کننده ای ذهنش را اشغال کرده بودند. فکر کرد: " انگار اونا...برنامۀ خاصٌی برای من دارن!" چشمانش را بر هم فشار داد و کوشید تا افکار ناراحت کننده را از ذهنش براند.

حالا خودش را می دید که لبخند زنان مشغول قدم زدن در آپارتمان خودش است. انگار داشت به سوی پنجره بزرگ سالون خانه می رفت. نورخورشید با درخشندگی بسیار  تمام حیاط کوچکی را که او در آن بوته گل رُز کاشته بود  روشن کرده بود.زیر لب به خود گفت: "چقدر اون گُلا قشتگ بودن! باید تا وقتی اوضاع خوب بود...بوته های بیشتری می خریدم و بین اونا می کاشتم و  یه باغچۀ یه دست گل رُز توی حیاط درست می کردم!"

حالا داشت به سمت اتاق نشیمن خانه می رفت. به نزدیکی دستگاه تلفن رسیده بود که صدای زنگ آن به گوشش خورد. فکر کرد: " حتماً ...نازیه!" و بعد از لحظه ای زمزمه کرد: " دختر بیچاره! حتماً فکر کرده که منو رنجونده و حالا زنگ زده که یه جوری معذرت خواهی کنه!"

به محض این که گوشی را برداشت، با صدای بلند گفت:" سلام، عزیزم!" و بعد به شوخی اضافه کرد: " من ...قرنهاست که از تو بی خبرم!"

اما کسی که زنگ زده بود ساکت ماند و هیچ نگفت.

بهروز سری تکان داد و با صدایی بلند تر گفت: "الو...!"  اما باز هم کسی جوابی نداد. اما قبل از این که گوشی را سر جایش بگذارد شنید که شخصی نام او را می برد.

با گیجی در گوشی گفت: "بله، من ...خودمم! بفرمائین شما...کی هستین؟"

صدای مردی با لحنی خشم آلود گفت:"تو لعنتی خیلی هم خوب می دونی که ...من کی هستم!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "من فقط زنگ زدم که ...بهت اخطار بدم، همین!"

بهروز که جا خورده  و عصبانی شده بود با صدای بلند گفت: " تو دیگه کدوم جونوری هستی؟ اسمتو بگو!"

طرف مقابل تقریباً در گوشی فریاد زد: "خوب گوش کن، لعنتی! من این حرفا رو قبلاً هم بهت گفتم! تو حق نداری با آدمای ناباب معاشرت کنی! اینم آخرین اعلام خطره که دارم بهت می دم! یه بار دیگه دست از پا خطا کنی ..چنان بلایی بر سرت میاد که...خوابش هم ندیدی! باید شانس بیاری که چند وقت دیگه زنده بمونی!"

قبل از این که بهروز بتواند سؤالی بکند، مرد گوشی را گذاشت.

به آرامی از جایش بلند شد و به قدم زدن در اتاق پذیرائی پرداخت. در دل گفت:" معلوم نیست  اونا از کجا به این مطلب پی بردن! اونم به این سرعت!"  به آرامی به سمت دستگاه تلفن برگشت، آن را برداشت و مشغول بررسی دقیق آن شد تا اگر شنودی در آن گذاشته باشند آن را پیدا کند. بعد رد سیم تلفن را گرفت و تا جایی که از دیوار بیرون آمده بود تمام دیوارها و اثاثیه خانه را به دقت وارسی کرد. بعد، حالی که سرش را تکان تکان می داد زمزمه کرد: "معلوم نیست توی این خونه میکروفون گذاشتن یا این که ...؟"  باز کمی دیگر در اتاق راه رفت و بعد ایستاد. فکر کرد: "چه کسی... ممکنه...خبرچین باشه؟ کدوم یکی...؟" اگه میکروفون کار نذاشته باشن ...اون وقت حتماً ...."

به آرامی به سقف و دور و برش نگاه دیگری انداخت و فکر کرد:" حتماً  دوستام راست می گفتن که...مادر کتی...دوست پسری داره که...برای سازمان سیا کار می کنه. اگه این طور باشه...از کجا معلوم که اونا خود کتی رو هم استخدام نکرده باشن؟"

به اتاق پذیرایی  که در مقابل حیاط بود رفت و در آن جا مدتی قدم زد. آن وقت سری تکان داد و در دل گفت: " متوجه شدم که اون ...کیه! اون قبلاً هم یه دفه به من  اعلام خطر کرده بود!" به آرامی از در اتاق به ایوانک خانه رفت، نگاهی به صندلیهایی که روی ایوانک خانه گذاشته بود و به راه پله کوتاهی که به باغچه می رسید انداخت و به آرامی برگشت. فکر کرد: "به نظر می رسه که مأمورین سازمان امنیت به دلیلی نامعلومی ...دارن از دست من عصبانی می شن و حوصله شون سر می ره!"

آن وقت صدای زنگ تلفن به گوشش خورد. به سرعت دوید و گوشی را برداشت. باز هم کسی حرفی نمی زد. به جای آن، حالا صدای ور رفتن کسی را به در خروجی می شنید. به کنار در آپارتمان رفت و گوش ایستاد. کسی که مشغول ور رفتن به در بود حالا داشت به آرامی در می زد. با احتیاط پیش  رفت، کلون در را برداشت، دسته اش  را به آرامی چرخاند و به ناگهان آن را به سوی خود کشید و باز کرد.

صدای نازکی گفت:" ببخشین آقا!" و لحظه ای بعد دختر جوانی قدم پیش گذاشت و در حالی که چیزی را در مقابل سینه بهروز گرفته بود با صدای بسیار آهسته ای ادامه داد:" من...خیلی معذرت می خوام. ولی...انگار که ما...رُب گوجه فرنگی توی خونه نداریم. اگه ممکنه یه خورده ...به ما بدین." و بعد از مکثی پرسید: " فکر می کنین ...امکانش...باشه؟"

بهروز گفت:"بعله، چرا که نه!" و بعد قدمی پیش گذاشت و با صدایی بلندتر اضافه کرد: "لطفاً بیا تو، کتی جون! هیچکس اینجا نیست!"

کتی زیر لب گفت:"نه!؟" با تردید قدم به داخل آپارتمان گذاشت و آهسته پرسید: "چی بر سر مهمونتون...اومد؟"

بهروز در حالی که لبخند می زد جواب داد:" اون ...خیلی وقته که ...رفته!" و بعد از لحظه ای ادامه داد:" اون فقط می خواست که...پیغام یه کسی رو به من برسونه. همین!"

کتی در حالی که کاسه کوچک را به دست  او می داد زیر لب گفت:"متوجه شدم."

بهروز ظرف را گرفت، به سرعت به داخل آشپزخانه رفت و آن را در کنار سطل بزرگی مملو از رب گوجه فرنگی قرار داد. آن وقت تقریباً داد زد: " مامانت از ربٌی که مادرم درست کرده بود خوشش اومد...؟"

دخترک با صدای بلند جواب داد:" آره، آره، بله!  گفت خیلی...عالیه!"

بهروز همان طور که به آرامی کاسه را پر می کرد پرسید: " فرصت کردی که...مقاله ت رو تموم کنی؟"

دخترک در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: "نه متأسفانه! راستش رو بخوای... توی این فکر بودم که ...اونو بیارم اینجا...پهلوی شما...که بِهِم کمک کنین انجامش بدم."

بهروز گفت:" باشه! می تونی، بعد از این که سُس رو برای مامانت بردی...، اونو برداری و برگردی..."

کتی در حالی که لبخند میزد و سرش را بالا و پائین می برد با خوشحالی گفت:" باشه، حتماً!" و بعد در حالی که از جایش بلند می شد تا کاسه سُس را از بهروز بگیرد اضافه کرد:" پس لطفاً در رو باز بذار! من زود برمی گردم!"

 

وقتی بهروز روی یکی از مبل ها نزدیک دخترک می نشست گفت:" من چند روز پیش تو رو...همراه با یه مرد میان سال توی خیابون دیدم. از قوم وخویشای شماست؟"

کتی لحظاتی به در آشپزخانه خیره ماند و بعد جواب داد:" نه، اون ...احتمالاً استاد زبان آلمانی من بوده."

بهروز در حالی که به چشمان دخترک خیره شده بود گفت:" واقعاً!؟ تو هیچ وقت...به من نگفتی که ...زبان آلمانی هم می خونی!"

کتی زیر لبی جواب داد:" درسته...من...نمی خوندم....تازگی ...شروع کردم."

بهروز سرش را تکان تکانی داد و با صدای بلند گفت:" خیله خب!" و بعد در حالی که دفتر دخترک را از روی میز عسلی برمی داشت به آرامی از جایش بلند شد و به کاناپه ای که در سوی دیگر اتاق قرار داشت اشاره کرد و ادامه داد:" بیا روی اون بشینیم. فکرمی کنم خیلی راحت تر باشه."

یک ساعت بعد، دخترک در حالی که نفس نفس می زد پرسید:" چطور بود...؟ منظورم...اون قسمت از مقاله منه که ...خوندیم؟"  

بهروز در حالی که نفس عمیقی می کشید گفت:"آهان، اون...فکر می کنم که شروع خوبیه" و بعد از این که سر جایش نشست ادامه داد:" ما باید قبل از هر چیز...تمام اونو بخونیم...تا من بتونم نظر نهاییم رو بدم."

بعد به آرامی از جایش بلند شد و به طرف در آشپزخانه رفت و ایستاد. پرسید: "می خوای برات...یه کم شراب بیارم؟"

دخترک با دست پاچگی زیر لب گفت:"اوه...من...نمی...دونم!" و بعد از لحظه ای ادامه داد: "اگه بخورم...باید...قبل از این که مامانم برگرده...دهنم رو حسابی بشورم. اون...حس بویاییش خیلی قویه!"

بهروز در حالی که  به داخل آشپزخانه می رفت گفت:"عیبی نداره...من بهت یه دهان شوی خیلی خوب می دم..."

 

ساعتی بعد، بهروز در حالی که از روی کاناپه بلند می شد گفت: "تو می تونی مقاله ت رو همین جا...پهلوی من بذاری. من امشب اونو به دقت می خونم وفردا ...پیشنهادام رو به تو ارائه می دم."

کتی زیر لب گفت:" باشه!" و بعد با صدای بلند تر پرسید:"حالا می خوای...من  برم؟"

بهروز در حالی که سرش را به علامت نفی تکان می داد با عجله گفت: "نه، نه!" و اضافه کرد:" لطفاً بمون! فکر نمی کنم که مامانت برگشته باشه. وقتی که اومد، می تونی بری."  بعد در حالی که به دفتر دختر که روی میز بود اشاره می کرد، خندید و اضافه کرد: "تو ...یه بهانۀ خیلی خوب داری!"

دختر با قیافه ای خواب آلوده گفت:"با...شه!" و زیر لب اضافه کرد:" تا زمانی که شما... بخواین...می مونم."

بهروز به سوی آشپزخانه رفت و وقتی  با ظرفی پر از شیرینی ازآن جا بر می گشت پرسید: "نگفتی که تو... کجا ...با دوست آلمانیت آشنا شدی؟"

کتی با تعجب پرسید:" دوست آلمانی!؟"  و بعد در حالی که سرش را تکان تکان می داد  اضافه کرد":" لابد منظورت...مارکه؟ هان؟"

بهروز همانطور  که ظرف شیرینی را روی میز عسلی می گذاشت و کنار او روی مبل  می نشست  با لحنی محکم جواب داد:" بله!"

کتی زیر لب گفت:" فکر می کنم که...توی یه...مهمونی خانوادگی بود...اون...دوست پسرعموی منه...تازه...وارد...اینجا شده بود."

بهروز سؤال کرد:" اون...استاد زبان آلمانیه؟"

کتی جواب داد:" چیچی ...گفتی؟" و مشغول دهان دره کردن و مالیدن چشمانش شد. چند لحظه بعد اضافه کرد:"من...خیلی...خوابم میاد! میشه که... همین جا...یه کم بخوابم؟"

بهروز با لحنی محکم جواب داد:" البته! اما قبل از خواب...لطفاً  به سؤال من جواب بده. کار این مرد آلمانی...چیه؟ منظورم اینه که...اون توی کشور ما چیکار می کنه؟"

دخترک در حالی که بر روی مبل دراز می کشید جواب داد:"آهان...منظورت...رو...فهمیدم. اون...معلم...زبون آلمانیه." لبخند زد نگاهی به چهرۀ بهروز انداخت و بعد ادامه داد: "اون...زبون آلمانی درس می ده. همون جا بود...که من... بار اول...دیدمش." و سرش را روی پشتی مبل گذاشت و  مشغول خُرخُر کردن شد.

                                                          *****                                                                                 


                                                                                  ادامه دارد


 


مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 527


بنیاد آینده‌نگری ایران



شنبه ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۲۷ آوریل ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ مرد مرموز  هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995